۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

ویرانگری خشم...

سلام
گاهی سخت خشمگین میشوم و بعد از خودم می هراسم. وقتی خشمگین میشوم، نیرویی عجیب و بسیار توانمند در درونم بیدار می شود، به اژدهایی می ماند که از دهانش آتش بریزد، میدانم، خوب میدانم، که اگر در آن لحظات خشم کاری کنم، ویرانی به بار می آورد.. ولو خشمم منصفانه و بحق باشد.. میدانم که باید صبر کنم، حرف نزنم، آتش درونم را، بغض گلویم را ببلعم، بعد در سکوت، در تنهایی، فکر کنم و تصمیم بگیرم. اما بعد از هر بار خشمگین شدن و خشم خود را بلعیدن، بسیار احساس خستگی می کنم.. و هر چند، با گذشتن از مرحله نوجوانی، تعداد چیزهایی که خشمم را بر می انگیزد، کمتر شده اند ولی هنوز گاهی بسیار خشمگین می شوم. گاهی از دست دوستان نزدیکم خشمگین میشوم، از بی تفاوتی شان، یا بی حوصلگی شان، یا کندی شان در تصمیم گیری و... گاهی خواهرانم مرا خشمگین می کنند، در بیشتر موارد من مقصرم، ولی زمانی که حس می کنم خودخواهند و مسایل مهم را نادیده می انگارند، یا به خود ضربه می زنند، خشمگین می شوم. ملامت، به خصوص اگر غیرمنصفانه باشد، بسیار خشمگینم می کند... بی عدالتی، جنگ، طالبان، تعصب و مردسالاری، مردسالاری، مردسالاری خشمگینم می کند. از اینکه دیگران برایم تصمیم بگیرند، خشمگین میشوم، هر چند بسیار وقت ها این خشم را پنهان می کنم. از اینکه یک آقا فکر کند زمین و آسمان و همه زنان برای فرمانبرداری از ایشان خلق شده، خشمگین می شوم. آنانیکه دستور میدهند را خوش ندارم. کسی که در مورد مزیت های زندگی در خارج از افغانستان یا ازدواج برای من موعظه کند، اعصابم را بر هم می ریزد. اصرار بیهوده خشمگینم می کند و جهالت... و تنبلی خودم. (مثل همین حالا که درس نمیخوانم و..)
خشمگین که میشوم معمولا خشمم را می خورم، برگ های خزان زده را پاره پاره می کنم، در کتابچه ام رسم های عجیب و ترسناک می کشم، لبم را دندان می گیرم، سکوت می کنم و حرف نمی زنم. ولی گاهی انفجار می کنم، داد می زنم و رسوایی می کنم و.. آرزو می کنم بسیار بهتر از این بتوانم خشمم را مهار کنم. شما توصیه ای برای مهار خشم دارید؟
و بسیار این چیزهایی که در دیگران میبینم و خشمگینم می کند، در خودم هم است، جهالت در من است، من هم بسیار نصیحت می کنم، برای دیگران تصمیم می گیرم و....

باری، دوستی دو سه بار وعده داد که می آید ولی حرمت وعده نگاه نداشت.. به خودش چیزی نگفتم ولی با تمام خشمم نشستم و این قهرنامه را نوشتم، که هرگز نفرستادم ولی حالا برای اینکه با شدت ویرانگری خشمم آگاه شوید و مرا نکوهش کنید ( تا اصلاح شوم) و برای اینکه کمی بر خشم من بخندید، آنرا برای شما می گذارم:

الهی هرگز نتوانی قابلی نخوری، الهی از سفر بیایی و کسی به دیدنت نیاید، الهی کمپیوترت بسوزد، الهی از کار اخراج شوی، الهی از درس اخراج شوی، پیش استاد آبرویت بره، تب کنی و کس نباشه، الهی به جای دوا، شیر ترش کدگی خره بخوری، الهی چرسی شوی، الهی پیراهنت همیشه عرق بوی بته، الهی عینک هایت بشکنه در روز امتحان، الهی کتابته ببرن پس نیارن، الهی کل شوی، الهی دچار بیهودگی شوی، الهی هر وقت قولته می شکنی، کمرت بشکنه. الهی دستت از گردنت آویزان باشه، الهی آی پادت بسوزه، الهی کل فایل هایت گم شوه، الهی عکس های خانواده گیت گم شوه، الهی هاردویرت در بگیره، الهی خانه خراب شوی، الهی در طیاره باشی و طیاره خیز بزنه و بترسی، الهی در راه پاکستان باشی و موتر تیز کنه و بترسی. الهی رئیست ظالم باشه. الهی بکفی. الهی صبح بخیزی و عینکته نیافی. الهی مادرت از خانه بکشدت، الهی بدترین انسان روی جهان خواستگارت شوه، الهی همیشه نانت شور باشه اوت تلخ.. الهی بکفی بکفی بکفی... الهی دلت زخم شوه، یک زخم کلان خونچکان. الهی کوسه ماهی شوی. الهی مادرت هیچ وقت برت پسته نته. الهی در شکمت مار در آیه.

الهی در یک جلسه مهم، پایت بلخشد و بیافتی. الهی سه ساعت منتظر بمانی. الهی دلت بشکند. الهی حساسیت کنی و ابروهایت را بکنی. الهی هر روز در خاک شستشو شوی.. الهی در چله زمستان، در قرغه بیافتی. الهی شش ماه سال ریزش باشی و بینی ات کنده شوه. الهی تب خال بزنی. الهی گدی مقبولت گم شوه. الهی سر لباس نوت، شوربا بریزه. الهی هیچ کس نازت ندهد. الهی یک ساعت در ترافیک کابل بند بانی. الهی ده تا مزاحم تیلیفونی پیدا کنی. الهی کباب شوی. الهی کبابی هم شوی. الهی رئیست قلمدانی را به سرت بزنه. الهی همیشه پرده های خانه تان خراب شوه و تو مسئول جور کدن باشی. الهی گلو درد شوی. الهی ویزه ات کنسل شوه. الهی موی سرت بریزه و به جایش خار بر آِیه.


از آنانی که مرا میشناسد، به خصوص دوستان نزدیکم، تمنا دارم که بنویسند چه چیزی در رفتار من خشمشان را بر می انگیزد.. شاید اصلاح شوم. همچنان اگر توصیه ای برای غلبه کردن (یا نکردن) بر خشم دارید، بنویسید... ..


۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

بانوان ترانه و سرود

اینکه حالا نشسته ام و میخواهم وبلاگ بروز کنم، نشانه این است که خیلی کار نکرده و نیمه تمام دارم که باید به زودی تمام کنم. دقیقا به همین دلیل هم با وبلاگم مهربان شده ام و میخواهم بنویسم و.. خلاصه بهانه است.. بهانه ای برای اینکه درس نخوانم..
اما خوب، حالا که آمده ام و اینجا نشسته ام، بهترست چیزی بنویسم، برای شما هدیه ای بدهم و...
در این روزها، اخباری که از افغانستان می آیند خوب نیستند. در این روزها، گاهی به شدت احساس بیچارگی می کنم، از اینکه نمیتوانم کاری بکنم و از اینکه چنین به نظر می رسد دنیا جای بهتری نمیشود، به این زودی ها نخواهد شد.

یک پناهگاه من در لحظات یاس و نا امیدی موسیقی است. توانایی نشاط آفرینی و امید بخشی موسیقی الهام بخش است. بی مرزی موسیقی و جهانی بودنش فرصتی برای نزدیکی فراهم می کند. پیامش در بیشتر موارد امید، شادمانی، عشق، مبارزه و مقاومت در برابر بی عدالتی است، مقاومتی پرشور تکان دهنده که هر کدام ما را به فکر کردن وامیدارد...

من به خصوص به موسیقی زنان علاقمندم، به موسیقی زنانه زنان.. چون در کشورهای چون افغانستان گاهی میبینیم که زنان ترانه های مردانه را زمزمه می کنند، یا بسیار دیده ایم که زن و جنسیتش در موسیقی هم مثل سایر عرصه های تفریحی، هنری مورد سوء استفاده قرار گرفته است.. ولی وقتی زنی با تمام وجود آنگونه که است میخواند و صدای قلب میلیون ها انسان (زن و مرد) میشود و باز حامل زنانگی خود است، به نظر من چیزی شبیه معجزه می آفریند. حد اقل در چند فرهنگ مسلط دنیا (بخصوص در فرهنگ اسلامی)، زمانی بوده است که خواندن یک حرفه ایده آل برای زنان نبوده و در بعضی موارد هنوز هم نیست.. شاید برای اینکه شعر و موسیقی از برهنه ترین و عمیق ترین وسیله های ابراز احساسات درونی بوده اند. و اینگونه بیان احساسات در فرهنگ مرد سالار بیش از حد "افشاگر" به نظر می رسد.. این که زن مالک صدای خود باشد و آن را در اختیار دیگران بگذارد، برای بعضی ها قابل تحمل نیست.

زنانی که با جسارت موسیقی را برگزیده اند و در عشق خود به موسیقی، لحظات ناب زیبایی را آفریده اند، به من امید میبخشند.

بعضی از بانوانی که از موسیقی شان لذت می برم:

سیواره نظر خان (یالا جانیم)
http://www.youtube.com/watch?v=-8uK3H2eY3Q&feature=related

این کلیپ سیواره را وقت داشتید تماشا کنید. نشاطش، زیبایی و آزادی حرکاتش، صدای خوبش.. همه تحسین بر انگیز اند.. یکی از نقاط قوت او در آمیختن ترانه های محلی، فولکوریک ازبیکی با موسیقی مدرن است.. این آهنگ مرا شادمان می کند. آشنایی با سیواره را مدیون قهرمان استاد ازبیکی ام هستم.


آبجیز (ادعا)
http://www.youtube.com/watch?v=0IMLhsvxVSY
این دو خواهر شیطان، شوخ، آگاه و متعهد را دوست دارم. نو آوری شان متحیرم می کند. در صنف موسیقی ام وقتی اولین بار کلیپ شان را تماشا می کردم، از حیرت و شادمانی دلم به پرواز آمده بود.

تراس چاپمن (شروعی تازه)
http://www.youtube.com/watch?v=7fNYEQYNjtg&feature=related

پری خوبم مرا با این بانو و کارهایش آشنا کرد. صدای توانمندی دارد و ترانه هایش پر معنی و الهام بخش اند.. به امید شروعی تازه بعد از هر ناتوانی و شکست.. بعد از هر دوره نا امیدی.

(زر سانگه)
http://www.youtube.com/watch?v=iziPJcgTORg&feature=related

این آهنگ زر سانگه را بسیار دوست دارم. (به خاطر اشتباه املایی معذرت میخوانم، الفبای پشتو در کمپیوترم نصب نیست). اگر داود حنیف نمیخواند بهتر میشد، نظر شما چیست؟ صدای این بانوی سرود رساست و ترانه اش به درونی ترین تارهای دلم چنگ می زند.

و اینجا باید بگویم که صدای خواهرم نورجهان هم بسیار وقت ها مونس تنهایی های من است.. امیدوارم به خواندن ادامه بدهد و موسیقی را جدی بگیرد و بسیار بیافریند و لذت ببرد..ویدیوی نورجهان را ندارم. نمیدانم صدا را چگونه بگذارم.. بنا بر این برای فعلا فقط عکسش را می گذارم..

در دنیایی که هر روز نشانه های فراوان از نازیبایی، رنج وفاصله میبینم، خاصیت زیبایی و مهر آفرینی موسیقی امیدبخش است.




شادکام باشید
شهرزاد

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

در آن شام مهتاب...


در سکوت و تنهایی از پنجره اتاقم زیبایی حزن انگیز شام را تماشا می کنم. ماه پیدا نیست ولی ستاره ای از دور می درخشد. هوا سرد است وگرنه بیرون میرفتم. اینجا در گرمای ملایم اتاق با پیاله چای در کنارم لذت بردن از زیبایی شام آسانتر است. من هم که راحت طلب..
تمام بعد از ظهر پشت کمپیوتر بودم و درس میخواندم. خسته ام. حس می کنم مغزم کاملا راکد مانده است. ولی هنوز خیلی کار دارم و باید در چند دقیقه دیگر به پشت کمپیوترم برگردم و کار روی تقاضانامه ماستری را شروع کنم.
شام خاطرات گذشته را در من بیدار می کند. خاطراتی که حالا در اینجا بسیار دور به نظر می رسند ولی هنوز زنده اند. خاطراتی که آنقدر از آنها دورم که حرف زدن در موردشان آسان شده است، ولی هنوز آنقدر دور نشده اند که از یاد ببرمشان.
..........
شام زیبایی بود. من و آزاده قدم در سالنی زنده با صدا و نور و غلغله گذاشتیم. بیروبار بود. در هر گوشه ای گروهی مشغول گفتگو و خنده بودند. صدای موسیقی بلند و تا اندازه ای آزار دهنده بود. آزاده با چشمانش به دنبال میزی خلوت می گشت. گوشه ای را انتخاب کردیم و منتظر خواهرم پری و دوستانش ماندیم.
آزاده لبخند کمرنگی به لب داشت. آهسته دستانش را بالا برد تا زلفش را کمی عقب ببرد. خرمن مو روی شانه هایش ریخته بود. با این لباس نقره ای، مثل پاره ای از مهتاب شده بود. یکشبه بزرگ شده بود و بانویی به نظر می آمد، نه آن دخترک رنگ پریده، محجوب و بی سلیقه همیشگی. دیگر او شبیه من نبود. او بانویی شده بود و من، دوست همسن و سالش، در پختگی و بلوغ، انگار سالها از او عقب مانده بودم.
در گوشه ای که ما بودیم، الحمدالله، صدای موسیقی آنقدر نزدیک نبود، به وجود این هم گفت و شنود دشوار بود. باید بلندتر از معمول حرف می زدیم تا همدیگر را بشنویم. من سپاسگزار موسیقی بودم، نمیخواستم حرف بزنم، آخر از چی حرف می زدم؟ چگونه آزاده را....؟
پری و دوستانش به ما پیوستند و اندکی بعد وقت صرف نان شد. در غیاب موسیقی،میتوانستیم نان خود را در آرامش صرف کنیم. آزاده مسئولیت میزبانی را به عهده گرفت، تمام مدت گفت و خندید و خنداند. من با تحسین و شگفت زدگی به او خیره شده بودم، به او که درد خوذ را با شادمان کردن دیگران می پوشانید.
بعد از نان و مدتی ساز و آواز، آمدن عروس و داماد را اعلام کردند. سالن تاریک شد و عروس و داماد همگام با نور از پله ها پایین آمدند. هر دو زیبا بودند. همه به آن دو نگاه می کردند و من از زیر چشم به آزاده. به آزاده که مردی را که سالها پنهانی دوست داشت از دور تماشا می کرد. مردی که او میخواست در کنارش بیایستد، در کنار دیگری ایستاده بود. در چهره آزاده، غم را دیدم، غمی چنان عمیق، انگار کودک خود را از دست داده باشد. اما غم به زودی جای خود را به آرامش داد. آرامشی تحسین بر انگیز.
آنشب، شب آزاده بود. او خندید، همراه با پری و دوستانش رقصید و میزبانی کرد. شاید بیشتر از همه به او خوش گذشت. من که سالها شاهد مهر پنهان او بودم، شاهد گریه های شبانه اش، من که بارها او را به خاطر غرورش ملامت کرده بودم، به خاطر اینکه مهرش را از محبوبش پنهان می کند، آنشب شگفت زده به تماشای آزاده نشستم.
بعدها از آزاده در مورد آنشب پرسیدم، و اینکه آیا بدون مهر آن یار، احساس خلاء نمی کند؟
برایم نوشته بود: " گاهی باید برای بزرگ شدن، روی قلب خود پا گذاشت. آنیکه من می پنداشتم دوست دارم با آنیکه آنشب داماد شد، فرق داشت. دو انسان متفاوت بودند. من ساده لوحانه در ذهن خود بتی ساخته بودم و میپرستیدم. وقتی او را دیدم، آن بت شکست. "او" ی واقعی به آن اندازه که من فکر می کردم به من نزدیک نبود، آنگونه که فکر می کردم در مورد من نمی اندیشید. "او"ی واقعی خوب بود، مهربان بود، تحصیل کرده بود، اما اگر "او"ی من میبود، میتوانست زیبایی درونی مرا ببیند، پاس بدارد و به آن مهر بورزد.
حالا با خود می اندیشم که چرا او را دوست داشتم؟ من او را دوست نداشتم، من نیاز خود را د وست داشتم و تصور خود را از عشق. عشق را معجزه ای میدانستم که ختم همه تلخکامی هاست. اشتباه کرده بودم. عشق تعهد، مسئولیت پذیری و حوصله است. اگر من بدون فهم این نکته با او ازدواج می کردم، کاخ عشقم در دو سه ماه اول می ریخت و بعد من تلخکام و خسته و قهرآلود یک عمر از روی ناچاری با او زندگی می کردم. من همه اینها را مدیون آن "َشکست" و آن شب هستم.
پرسیده ای که احساس خلاء نمی کنم؟ نه، چون نیازی که فکر می کردم واقعیست، تخیلی بود. من برای شادمان زیستن نیازی به یک عشق تخیلی ندارم. اگر عشق بورزم هم نه برای پر کردن یک خلاء، بلکه برای قدردانی از زیبایی و خوبی محبوبم خواهد بود. خلای زندگیم را هدفم که ایجاد شادمانی برای دیگران است، پر کرده است. کمکم کن در این راه استوار بمانم"
آزاده حالا در کنار درس، با یک موسسه محلی برای ارتقای کیفیت مکاتب دخترانه کار می کند. گاهی به او حسودی می کنم، در پشت سر گذاشتن توهمات نوجوانی، بسیار جلوتر از من حرکت کرده است.
شهرزاد

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

دو روز حیرت انگیز... بخش دوم


دومین روز دیرتر شروع شد. این بار گردش را بدون گری از کالج من آغاز کردیم. تبسم را کنار دریچه بردم و در سکوت و آرامش صبح یکشنبه، هر دو در زیبایی طبیعت غوطه ور شدیم..

ساعت 12 بود که گری آمد و باز روانه شدیم. به معبد بودایی صلح رفتیم. زیبایی معبد یکبار دیگر مرا شگفت زده کرد -سال گذشته هم به این معبد رفته بودم-. در معبد به بودا اندیشیدم و به قدرت ایمان... قدرتی که میتواند گاهی ویرانگر باشد، ولی گاهی زیباترین آثار هنری را خلق کرده است. چند نفر دیگر هم به دیدن معبد آمدند، امریکایی ها، یک زوج جوان و زیبا، یک زوج میانسال، و دختری متبسم که چپ و راست عکس می گرفت. من و تبسم از بزرگی این کشور حرف زدیم، از مدارایی که گاهی در این فرهنگ می بینیم و از تنوع زیبا ادیان و گروه ها.

از میانه باغ ژاپنی قدم زدیم، کمره را روی زمین گذشتیم و آماده کردیم تا عکس هر سه ما را بگیرد. گری از تاریخ معبد گفت و تبسم با شادمانی و شگفت زدگی به اطراف خیره شده بود. از این که فرصت یافتم در نخستین تجربه های او در این کشور بزرگ و عجیب شریک باشم، احساس خوشبختی می کردم.

بعد رفتیم به کالج امرست و گری با مهربانی و شیطنت یاد آوری کرد که در این کالج عده قابل توجهی از "آقایان قد بلند، زیرک، تحصیل کرده و پولدار" را میتوان یافت. از رهنمایی اش تشکر کردم و گفتم قبلا در مورد این مسئله میدانستم ولی این واقعیت برای جلب نظرم به این کالج کافی نیست. از کنار مجسمه رابرت فراست، شاعر امریکایی گذشتیم و در مورد امیلی دیکنسون حرف زدیم و اینکه چگونه هر دو در این بخش امریکا درس خواندند و زندگی کردند...

برای یک "تجربه خالص امریکایی" گری ما را برای بازی مینی گلف برد.. هر دو بهتر از من بودند و تبسم بسیار از بازی خوشش آمد. گری گفت دانستن بازی گلف برای سیاستمداران ضروری است و گاهی گفتگو و مذاکره را تسهیل می کند!! در زمان بازی، هر سه احساس نیرو و شادی می کردیم و بسیار خندیدم.

از آنجا به دیدن زوجی از دوستان گری رفتیم، این زوج که اصلا از انگلیسی های افریقای جنوبی هستند، مادر و پدر چهار تا از زیباترین کودکان جهان هستند... دختران شان زیباترین کودکانی هستند که من در عمرم دیده ام. در خانه شان به شیوه انگلیسی چای و کلچه خوردیم و از تجربه های دانشجویان خارجی حرف زدیم. تمام مدت من با شگفت زدگی به لهجه شیرین کودکان شان گوش دادم و تلاش می کردم بیشتر با آنها حرف بزنم.

برای نان شب باید چهار ساعت سفر می کردیم و به خانه سالی می رفتیم. او زنی میانسال است که پسرش را در حمله تروریستی 11 سپتامبر از دست داد و حالا اندوهش را با کار برای کودکان و جوانان افغان به شادمانی و معجزه مبدل کرده است. سالی مسئول یک مکتب و یک یتیم خانه در وردک است، بارها به افغانستان رفته و چهار سال است که میزبان دانشجویان افغان است.

در خانه سالی، نعیم، دانش آموز جوان افغان را دیدیم. دوستم کریمه هم با مادر و پدر خوانده امریکایی اش آمده بود. دیوید ادواردز، مردمشناس و استاد دانشگاه که تخصصش در حوزه افغانستان هست هم آنجا بود -من نزدیک بود از شادمانی خیز بزنم-... چای خوردیم، حرف زدیم، ترس ها و نگرانی های خود را در میان گذاشتیم، و امیدهای خود را. گاه گاه در جریان گفتگوی ما در مورد افغانستان، در چشم یکی ما اشکی می درخشید، گاهی هم خندیدیم و بسیار از همدیگر روحیه گرفتیم.. در پایان شب من خسته، اما شادمان تر، سپاسگذارتر و امیدوارتر بودم...

من در این کشور از خیلی ها مهماننوازی دیده ام، لطف و مهربانی و همدلی دیده ام.. و بسیار کم، بسیار نادر شاهد نامهربانی بوده ام. در راه برگشت به کالج، بعد از آن که تبسم رفت، به این فکر می کردم که وقتی بخیر برای همیشه به خانه برگردم، سخت دلتنگ این مهربانی خواهم شد.. دلتنگ این قلب های مهربان، آغوش های گرم، دلتنگ زیبایی شگفت انگیز خزان، حس آرامش و صلح، دلتنگ چیزهای ساده ای چون بازی گلف، یا رقص در میان درختان خواهم شد.

....

شادمان باشید...

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

دو روز حیرت انگیز....بخش نخست

( یک عکس خزانی..)
سلام. نخست به صفحه جدید خوش آمدید. وبلاگ همان وبلاگ سابق است، یعنی ناحق امیدوار نشوید که من بهتر خواهم نوشت و پرکارتر خواهم بود و موضوعات جدیتر را... نه،.. فقط به این دلیل به بلاگ سپات آمدیم که ویروس های رنگارنگ بلاگفا کمی آزار دهنده بود.

و بعد، اینکه این هفته دیرتر بروز شدم، دلیل خوبی دارد. مصروف مسافرت و دید و بازدید بودم و فوق العاده بود.. و حالا میخواهم برایتان بگویم چگونه گذشت و چرا فوق العاده بود
...............
ماجرا شام جمعه شروع شد، یا نه، اصلا بسیار پیشتر از آن، در کابل بود که این سفر را برنامه ریزی کردیم. یا اگر بخواهیم دقیق ریشه یابی کنیم حتی پیشتر از آن زمانی که من برای نخستین بار دوستم گری را دیدم و... ولی برای حالا، از کابل شروع می کنیم.
در کابل بود که گری دوستم به خانه ما آمد و بیشتر با خانواده آشنا شد و بیشتر حرف زدیم. همان زمان بود که تصمیم گرفتیم در زیباترین فصل این منطقه، در خزان، با چند نفر از دانشجویان افغان و دوستان امریکایی دو سه روزی به سفری در اطراف منطقه برویم و زیبایی رنگین خزان را همه با هم مهمان شویم.
من به کالج برگشتم و گری هم چند هفته بعد از راه تاجیکستان و ترکیه و روسیه و انگلستان، با موتر و ریل و کشتی، بلاخره به خانه اصلی خود در امریکا برگشت. روز چهارشنبه زنگ زد و گفت رسیده است. دیرتر شب جمعه زنگ زد و پیشنهاد کرد سفر را از روز شنبه ساعت 5 صبح آغاز کنیم. من هم به دوستم تبسم زنگ زدم و خبرش کردم که فردا در ورمونت دنبالش خواهیم آمد، بعد اطاقم را پاک کردم و حمام کردم و خودم را وادار کردم بخوابم تا فردا صبح....
و صبح با گری از میانه مه و با همراهی درختان سفر کردیم و به ورمونت رفتیم. از کنار لوحه های که عکس آهو داشتند گذشتیم و گری مرا از احتمال تصادف با گوزن ها ترساند (کمی). تمام راه در مورد دین حرف زدیم و افغانستان و انتخابات امریکا.. و من کمی غمگین شدم که او زیاد در مورد اوباما خوشبین نیست..
در دو طرف جاده زمین رنگین کمانی وسیع و گسترده و خیره کننده می نمود. درختان با برگ های زرد، سرخ، نارنجی. تپه های پر درخت، سبزه، و اینجا و آنجا آبی دریا، گذر پرشتاب یک دریاچه، چند تا پرنده زیبا.
تبسم در کنار جاده ای در دانشگاه منتظر ما بود، شادمان و آماده و چون همیشه زیبا. در راه برگشت گری دوبار راه را گم کرد، ولی گم شدن در میان آن همه زیبایی نشانه ای از رحمت می نمود. و من و تبسم از دشواری روزهای نخست غربت گفتیم، از تجربه های نو، چیزهای ترسناک، چیزهای عجیب.. تبسم تازه رسیده ولی بسیار زود به اوضاع مسلط شده و کنجکاو ولی آرام به نظر می آید.. شادمان شدم.
وقتی بلاخره، بلاخره، بعد از گم شدن های متعدد دوباره به شهرک " امرست" آمدیم، مادر گری منتظر ما بود. اولین بار بود می دیدیمش و از همان نخستین لحظه ما را با مهربانی خود مبهوت کرد. برای ما کلاه های لبه دار داد که بپوشیم و همه در کنار هم خندان رفتیم تا جایی برای نشستن بیابم.
بعد مادر گری سفره غنی خود را هموار کرد، با انواع خوراکی ها. زیباترین بشقاب ها و دستمال ها و سفره. یک شمع و گوگرد. بعد گردنبندی به گردن من و گردنبندی به گردن تبسم آویخت، ما را به امریکا خوش آمدید گفت، تاجی بر سرمن و تاجی بر سر او گذشت و چند عکس خنده دار گرفتیم. سلیقه و دقتش شادی آفرین بود. نان را با حضور گدی (یا مجسمه پلاستیکی؟) اوباما، یک قطعه عکس برادر گری ودوست دخترش و باد بازیگوش صرف کردیم.
پیاده روی طولانی در جنگل. خسته به خانه دوست گری آمدیم. در میانه حیاط آتشی افروخته بودند. با شربت و شیرینی از ما پذیرایی کردند. در هوای کمی سرد کنار آتش نشستیم و جولانگری ماه را تماشا کردیم. دو پسرک بازیگوش خانواده با شوخی هایشان ما را سرگرم کردند.
دیر شده بود، گری ما را به کالج رساند. من و تبسم اندکی بیدار ماندیم و چای نوشیدیم. از مهربانی دوستان گری گفتیم، از زیبایی شگفت انگیز خزان، حس خوب سپاسگذاری. بعد در سکوت و تاریکی، آرام آرام و قصه کنان به خواب رفتیم تا برای ماجراهای روز بعدی آماده باشیم.
و قصه هنوز ادامه دارد.. یک روز دیگر...
تا آنزمان.. خدا نگهدار
شهرزاد