رهايي. رها از خواست توانمند دوست داشتن، دوست داشته شدن.. رها از سوداي رابطه ها و ضابطه ها.. رها از حسرتي كه گاهي شامگاهان دلت را تسخير مي كرد.
شايد اين حس رهايي هديه درگيري عميقت با كار است... شايد به دليل احساس خوشبختي ات از ساده گي زنده گي اين روزهاست.. به دليل رضايتت از حضور ملايم و شادمان كننده خانواده ات، دوستانت.. به دليل اين نزديكي خوشايندت به خاك، به زمين، به خودت.
اين رهايي را دوست داري، بسيار. اين رهايي را كه دليلش نه قهر است، نه رنجش، نه دلشكستگي، نه آنطوري كه بعضي ها مي انديشند بدبيني و زياده خواهي. اين رهايي را كه آنقدر سبكبار است كه گاهي حضورش را حس نمي كني ولي آنجاست.
اين رهايي، از بي قراريت كاسته است، از ميلت به غرق شدن، گم شدن در كار. شايد به اين دليل كه مغروقي، كه كار بخش عمده زنده گيت را به خود اختصاص داده است. اين رهايي مجالت ميدهد كه آنگونه باشي كه ميخواهي ، گاهي درخشان و با شكوه، گاهي خسته و خشنود با ظاهري پريشان، گاهي درگير يك گفتگوي عميق با خودت، گاهي آزاده، بي پروا و بي خيال. نيازي نيست كه خودت را رنگ كني، رنج ببري، روزت را چنان برنامه ريزي كني كه حسرت را به ياد نياوري، از تنهايي بگريزي، از خودت بگريزي.
اين رهايي مجال مي دهد كه مزه چاي سبز را عميق تر بچشي، گاهي ساعت ها تنها(يا دست در دست شادماني ات)قدم بزني، بي پرواي قضاوت ها شوي. اين تنهايي فرصتي را فراهم كرده است كه انسان ها را از دور به تماشا بنشيني، بدون درگير شدن و سمت گرفتن و از پيچيده گي و ساده گي همزمان رفتارهاي روزمره شان متحير شوي. از اين در نقش ناظر بودن لذت مي بري. اين رهايي، تو را از ضرورت شركت در خيلي چيزها و حضور در زنده گي بعضي ها آزاد كرده است. اين رهايي، به تو حس بلوغ ميدهد كه دوستش داري، گاهي هم كمي حس پيري.. ولي آن را هم را دوست داري.
رهايي...
رها و سبز بمان.
شايد اين حس رهايي هديه درگيري عميقت با كار است... شايد به دليل احساس خوشبختي ات از ساده گي زنده گي اين روزهاست.. به دليل رضايتت از حضور ملايم و شادمان كننده خانواده ات، دوستانت.. به دليل اين نزديكي خوشايندت به خاك، به زمين، به خودت.
اين رهايي را دوست داري، بسيار. اين رهايي را كه دليلش نه قهر است، نه رنجش، نه دلشكستگي، نه آنطوري كه بعضي ها مي انديشند بدبيني و زياده خواهي. اين رهايي را كه آنقدر سبكبار است كه گاهي حضورش را حس نمي كني ولي آنجاست.
اين رهايي، از بي قراريت كاسته است، از ميلت به غرق شدن، گم شدن در كار. شايد به اين دليل كه مغروقي، كه كار بخش عمده زنده گيت را به خود اختصاص داده است. اين رهايي مجالت ميدهد كه آنگونه باشي كه ميخواهي ، گاهي درخشان و با شكوه، گاهي خسته و خشنود با ظاهري پريشان، گاهي درگير يك گفتگوي عميق با خودت، گاهي آزاده، بي پروا و بي خيال. نيازي نيست كه خودت را رنگ كني، رنج ببري، روزت را چنان برنامه ريزي كني كه حسرت را به ياد نياوري، از تنهايي بگريزي، از خودت بگريزي.
اين رهايي مجال مي دهد كه مزه چاي سبز را عميق تر بچشي، گاهي ساعت ها تنها(يا دست در دست شادماني ات)قدم بزني، بي پرواي قضاوت ها شوي. اين تنهايي فرصتي را فراهم كرده است كه انسان ها را از دور به تماشا بنشيني، بدون درگير شدن و سمت گرفتن و از پيچيده گي و ساده گي همزمان رفتارهاي روزمره شان متحير شوي. از اين در نقش ناظر بودن لذت مي بري. اين رهايي، تو را از ضرورت شركت در خيلي چيزها و حضور در زنده گي بعضي ها آزاد كرده است. اين رهايي، به تو حس بلوغ ميدهد كه دوستش داري، گاهي هم كمي حس پيري.. ولي آن را هم را دوست داري.
رهايي...
رها و سبز بمان.
۲ نظر:
" نيازي نيست كه خودت را رنگ كني، رنج ببري، روزت را چنان برنامه ريزي كني كه حسرت را به ياد نياوري، از تنهايي بگريزي، از خودت بگريزي."
بدست آوردن این رهایی در افغانستان خیلی سخت است. اما اگر بدست آوردیش پس با چنگ و دندان بچشب که گوهر بس نایابی است...
زنده باشی.
سلام
رسیدن به خیر اگر چه خیلی دیر است. رها بودن از بند هر بندی !
نمی توانم به وبلاگ ها سری بزنم. موفق باشی
ارسال یک نظر