۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

از مهر، وداع و تنهایی

زمان وداع زمانیست که انسان ها همه خاطرات شیرین شان با همدیگر را به خاطر می آورند و دل ها نزدیک تر می شوند.. بعضی نگفته ها به زبان می آیند و مهری حزین در فضا جاری میشود.
این روزها، بیش از خیلی وقت های دیگر، احساس دوست داشته شدن می کنم و در مهربانی عزیزانم و نزدیکانم در این کشوری که برای دو سال خانه ام بود، غوطه میخورم. به کلمات مهر آمیز می آویزم، مهربانانم را سخت در آغوش می گیرم، در شیرینی مهر آلود نگاه ها، در تبسم ها و اشک ها، در گوش دادن ها و سخن گفتن ها، عشقی مطمئن و آرامش بخش را می بینم که مرا چون لحافی می پوشاند و میخواهد تا سالیان سال از همه نا امنی ها و خطرات محافظت کند.. دوستانم هر کدام نگران سلامتم هستند و چشم براه آینده ام.. و این مهرشان قلبم را می لرزاند. کمتر زمانی در زنده گی است که مهر چنین هم متراکم و هم منبسط میشود و تو احساس به شدت دوست داشته شدن و دوست داشتن می کنی.. حس محبوب بودن. عزیز بودن. ارزشمند بودن. حسی خوب ولی دردناک چون آمیخته با حزن جدایی ست.. خودم را خوشبخت میدانم و امیدوارم سزاوار این مهر باشم و بمانم..
خودخواهانه، اما، این مهر مرا بیمناک می کند.. می ترسم از این که در آینده هرگز این سعادت را نداشته باشم که مورد مهر و لطف چنین گروهی از انسان های نازنین و خارق العاده و گرامی باشم.. از تصور تنهایی می ترسم. از تصور اینکه، آنجا، در خانه، بیش تر از همه نقاط جهان تنها باشم.. که آنجا، که همه، به درستی، درگیر دغدغه های زنده ماندن هستند، فرصتی برای مهر ورزیدن نباشد.. از این میترسم که در آنجا که بیش از همه نقاط جهان برای من عزیز است، کمتر از همه نقاط جهان که در آن زیسته ام، مهر را تجربه کنم، دوست بیابم و شادمان باشم.. یا فرصت کنم به دوستانی که دارم، چنان که باید، مهر بورزم.
میدانم خودخواهانه و احمقانه است.. و شاید تا حدی کلیشه.. اما فکر می کنم برای سلامت روح و قلبم، یکی از مهمترین عناصر، مهر ورزیدن است.. توان مهر ورزیدن.. و سعادت محبوب بودن.. و میترسم که نا امید کنم و نا امید شوم در این عرصه...
ساده بگویم از تنها ماندن می ترسم در آن گیر و دار و آشوب و دشواری.. از دشواری، از جنگ، از نا امنی آنقدر نمیترسم که از تنها بودن در رودررویی با آن.. میدانم که دوستانم در اینجا با من خواهند ماند ولی اقیانوس ها فاصله و غرور خام من در نیاشفتن خاطرشان، دوری ایجاد خواهد کرد و تنهایی، قدرتمندتر از همیشه، مرا به زمین خواهد..
نمیدانم.. عجیب است که در این روزهایی که فوران مهر در زنده گی ام شگوفاتر از معمول است اینقدر احساس تنهایی می کنم... یکی دیگر از تناقض های روح سرگشته من.... نمیدانم.
اما بزرگتر از این حس تنهایی، حس سعادتی است که مهربانی دوستانم در من ایجاد کرده است... سعادتی درخشان، گرم و شیرین.

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

این روزها.. که می گذرد

میخواهد مرا تا خانه ام همراهی کند.
میگویم: با من مهربان نباش. این هیچ چیزی را آسانتر نمی کند.
سکوت می کند.
میگویم: جدی می گویم. مهربانی نکن با من. بیشتر دلتنگت می شوم.
میگوید: راست گفتی. بغضش را در صدایش می شنوم.
این روزها تلاش می کند هر روز همدیگر را ببینیم. برایم چای می ریزد. کیک می آورد. در پیاده روی های ما، سیب می آورد. با مهر و دقت همیشگی اش به حرف هایم گوش میدهد. گاهی سکوت می کنیم، می ایستیم، و اندوهی که در هوا موج می زند، غیر قابل تحمل میشود. نمیتوانم به چشمانش نگاه کنم. تابش را ندارم. از شکستن می ترسم. از گریستن. دلتنگش می شوم.
وارد آشپزخانه میشوم. ا.با مادرش نشسته است. زنی با موهای کوتاه و گوشواره های بلند جگری رنگ. ا. می گوید شب به شام رسمی خواهند رفت. دیروز با هم به کنسرت رفته اند. امروز پیاده روی می روند. مادر و پسر نشسته اند و حرف می زنند و می خندند. خوشبختی را میتوانی در فضا حس کنی. به یاد حرف ا. می افتم که یک روز، یکباره، از مادرش برایم گفت و از اینکه پدرش، از او خوب مراقبت نکرده است. "عادت نداشت با مادرم مهربان باشد و یا به خاطر شادمانی دل او بکوشد". ا. کم حرف. شرمگین. نرم خوی. ا. مرد اعداد و آمار. پروفیسور آینده. ا. موسیقی دوست. مادرش گفت: نمیدانی چقدر دلتنگت شده است از حالا. می گوید نمیخواهد به تابستان فکر کند.. زمانی که همه دوستانش از اینجا می روند. گفتم من میخواهم به تابستان فکر کنم اما نمی خواهم به جدایی فکر کنم... دیگر بس است.. باید پایان جدایی ها باشد این.. میخواستم "خطر داره جدایی" را برایشان بخوانم.. بعد دیدم نمیشود ترجمه کردش. نباید به اندوه افزود.
و فرانچیسکا و ویل. دیوید می گوید نمیداند وقتی یک اقیانوس بین ما فاصله انداخت، چه چاره کند. ازم قول گرفت قبل از 40 سالگی اش به دیدنش بروم. ویدیا می گوید اگر اوضاع بد شد، خبرش کنم. می گوید می آید کابل و مرا کشان کشان می آورد..
من به تنهایی عظیمی فکر می کنم که نبودن این انسان های خارق العاده در کنارم، در زنده گی ام ایجاد خواهد کرد.. تنهایی دلگیر. تنهایی غمگین.
می گوییم سکایپ است. می گوییم نامه های طولانی. می گوییم عروسی پرسیس. می گوییم نهایتش قرار می گذاریم و یک سال بعد در ترکیه می بینیم. می گوییم از همه چیزهای مهم زنده گی همدیگر خبر میباشم. هرمیانی می گوید این دوستی ها همه ی عمر می پایند. شصت و چند ساله است. تجربه کرده، میداند. ی. می گوید ما هنوز جوانیم. هزاران فرصت است برای باز دیدن.
اما هیچ چیزی این واقعیت را تغییر نمیدهد که یک ماه دیگر، در پایان روز وقتی به خانه بر میگردم نمیتوانم دروازه فرانچیسکا را تق تق کنم و هر دو ساعت ها حرف بزنیم. نمیتوانم سرم را روی شانه دیوید بگذارم و او آواز بخواند. هر چقدر هم بخواهم نمیتوانم با ویل مشتزنی کنم و یا با ویدیا و دیانا خرید بروم. هر کاری بکنم نمیتوانم پرسیس را به یک پیاله چای مهمان کنم و یا همه ما، یک روز از خواب بیدار شویم و به یک سفر دو روزه برویم. نمیشود لمس کرد، دید، در آغوش گرفت.. نمیشود بازی نور را بر چهره ها تماشا کرد، صدای خنده ها را در حافظه اندوخت، گرمی دست ها را پیدا کرد، شیرینی آن نگاه را تجربه کرد..
نمیشود.
دلتنگ میشوم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

پرتگاه

بر لبه پرتگاه ایستادن است این...
به خاطر سلامت روحم و قلبم، با تمام وجود امیدوارم در اعتماد کردن به شما اشتباه نکرده باشم.
جای بدیست این.. وقتی که دعا می کنی تصوراتت بی پایه باشند و بد گمانی از تو باشد، و کسانی که به آنها اعتماد کرده ای، نا امیدت نکنند.
وقتی که میدانی ضربه می خوری. منتظری. هر لحظه. که درخت دوستی که با مهر و مراقبت پرورده ای، میوه هایش زهر آگین باشد.
که دیواری که سهمی در آباد کردنش داشتی، روی خودت چپه شود.
هر چند میدانی که حتی اگر، بدگمانی هایت راست باشد. حتی اگر ضربه بخوری، دوباره بهبود خواهی یافت. خواهی ایستاد. روانه خواهی شد. پس این ترس چرا؟
چون وقتی دوباره ایستادی ، محتاط تر خواهی بود.
محتاط تر، چون زخم نوک آن شمشیر، مدتها روی قلبت خواهد ماند. چون، برای مدتها، اعتماد کردن آسان نخواهد بود.
دعا می کنی که ترست بی جا باشد، چون در غیر آن، تنها خواهی شد. از دست خواهی داد. خواهی برید. بریدن دردناک است...
محو کردن، دردناک است.
خشم، دردناک است.
دوباره، لبخند زدن و بخشیدن، اتفاق می افتد ولی طعم آن تلخی، در گوشه ای از وجودت می ماند. بخشی از آن بخشنده گی، آن با همه وجود باور داشتن، هرگز بر نخواهد گشت..
و دیگران خواهند گفت: نگفتمت، که هیچ کسی در این امور قابل اعتماد نیست؟ نگفتمت...
و در چند روز و یا چند ساعت، به اندازه ده سال از کودک درونت دور خواهی شد. از کودک بی پروای درونت، از کودک جسور درونت، که به انسان ها فرصت می دهد، که همه چیز را با چشمان تازه می بیند، که بی تلخی، بی قضاوت، مهر می ورزد.
و اینگونه باور شکنی ها و مهر شکنی ها، اگر چند بار اتفاق بیافتد، ممکن است کودک درونت را به پرتگاه بیاندازد.. پرتگاهی که بیرون شدن از آن دشوار است..

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

روزانه... شکرانه..

دیروز به یک سیمینار یک روزه رفتم در مورد جین آستین. سفر کردیم به زمان و زمانه او. از هوشش سخن گفتیم، نگاه تیز بینش، زنان و مردان اطرافش، خانه های مختلفی که در آن ها زنده گی کرد، شخصیت های نیرومند داستان هایش.. سخن گفتن از جین آستین، در میان جمعی از دوستداران و کارشناسان آثارش.. در قلب یک شهر کوچک انگلیسی با معماری قدیمی. جین تیزهوش، جین مهربان، جین تنها، جین خلاق.
امروز وقتی روی چوکی چوبی نشسته بودم و تابلوهای آویخته بر دیوار دهلیز را تماشا می کردم، و یا زمانی که با فوزیه و پرسیس روی علف نشسته و از گذشته و آینده و شعر و موسیقی حرف می زدیم، قلبم سرشار از سپاسگزاری بود.
چند روز پیش، در یک شام دل انگیز، زیباترین پیراهنی که تا بحال داشته ام بر تن کردم و بعد از ساعتی آرایشگری فرانچیسکا با یکی از جذاب ترین و فوق العاده ترین دوستانم به شام و مجلس رقصی در یک قصر رفتیم. آن روز، همزمان با هیجان و اضطراب آماده گی برای محفل، شادمانی آرام آرام به همه گوشه های وجودم خزیده بود و وقتی به رقصیدن برخاستم، در اطرافم جاری شد..
شب، وقتی زیر نور ستاره گان و مهتاب در میان باغ و روبروی عمارت ایستاده بودم و از دور و نزدیک صدای خنده مهمان های سرمست می آمد، حس می کردم بر فراز ماه آشیان دارم.
امروز بعد از ظهر، ساعتی را در خانه دوستی نازنین به بازی با کودک زیبای او و گفتگو با او و خانمش گذشتاندم. گفتگوها عمیق و سرشار و شاد کننده، چای خوش طعم، کودک خندان و زمانه مهربان بود..
پیاده روی از میان پارک و ایستادن برای تماشای کریکت، روی زمین دراز کشیدن و کتاب خواندن، گفتگوهای طولانی با استاد مشاورم، پیزا خوری روزهای یک شنبه، طعم انواع تازه چای، خرید با فرانچیسکا، دویدن زیر باران، غافلگیر شدن زیر باران، رقص چتری در دست باد، خنده های طولانی با نگین، نان شب در آپارتمان سوزانا، قایق رانی، روی پشت ویل راه رفتن، دعوا با کریس، مهمانی رفتن با اندی، شب ویرجینیا ولف خواندن.. حتی آماده گی برای امتحان.. همه چیز همزمان تلخ و شیرین ولی بسیار عمیق و شدید...
اتفاقات بزرگ. اتفاقات کوچک. جزئیات. چیزهای پیش پا افتاده. تجربه های فراموش نشدنی. روزمره. شکوهمند. هیجان. شادمانی. اندوه. خنده. پیاده روی های شبانه.
اکسفورد.
سپاسگزارم
.