نامه ای خشمگینم کرده بود چند روز پیش . خیلی تلخی ایجاد کرد. چیزی ننوشتم. سه ساعت بعد آنروز نامه را دوباره خواندم. آرام تر بودم. خشمم رفت. فردا یا پس فردایش جوابش را نوشتم، خونسرد، سنجیده، منطقی.
نامه ای دیگر آمده بود که موعد تعیین می کرد. فردا صبح. آخرین موعد است. کار را به یکی دیگر سپرده بودم. خشمگین نشدم. شتابزده نشدم. برایش یک یاد آور کوتاه نوشتم. حالا هم چای مینوشم و به این گوش می دهم.
روزهاست تنهایم. می خوانم. مینویسم. عصرها به سخنرانی ها می روم. شام ها در آشپزخانه با دوستان می خندم، شوخی می کنم. آرام به نظر می آیم.
درونم اما، گاهی به شدت طوفانی است. گیسوان آشفته خیالاتم را باد بهاری به همه جا برده است. به پایان این دوره زنده گی ام می اندیشم. به خوب بودن و دشواریش می اندیشم. به آینده حرفه ایم. از دست خودم خسته میشوم.. از دست دغدغه هایم. خود-شیفته گی است این همه به خود و سفر درونی خود اندیشیدن یا تلاشی برای درک خود و احوالات درون خود؟ نمیدانم و باز می اندیشم.
نسبت به آینده، بیمناکم. شادمانم. هیجانزده ام. این در هم آشفتگی عواطف معمولا بازتاب بیرونی دارند در زنده گی من. این در هم آمیختگی ها معمولا نظم زنده گی ام بر هم می زنند. توان تمرکزم را کاملا می گیرند.
این روزها اما، گاهی میبینم که میتوانم زنده گی درونی ام را کمی از زنده گی بیرونی ام جدا کنم. میتوانم همزمان با این خانه تکانی های عاطفی، درس بخوانم، آماده امتحانات شوم، به دیدار دیگران بروم.
نخستین باریست که فکر می کنم دیگر مردان خوب و بد را به اسانی از هم تشخیص می دهم. نخستین باریست که حس می کنم دیگر آسیب رساندن به قلبم آسان نیست.. نخستین باری که دیگر نمی ترسم. میفهمم نمی ترسم.
شاید همه این ها یک توهم باشد. زنده گی پیش بینی ناپذیر است و ممکن است فردا، جهان مرا در موقعیتی قرار بدهد که دوباره احساس حماقت و سرگشتگی کامل کنم. شاید دوباره، جهان نشان بدهد که از هر جهت، اسیر خامی مانده ام. ولی موقتا، از این حس آرامش و بلوغ لذت می برم.