۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

نشانه های بلوغ؟

آرامم. عجله ای ندارم برای این که خودم را ثابت کنم. عجله ای ندارم برای اینکه همه چیز را ببینم، همه کارها را بکنم.
نامه ای خشمگینم کرده بود چند روز پیش . خیلی تلخی ایجاد کرد. چیزی ننوشتم. سه ساعت بعد آنروز نامه را دوباره خواندم. آرام تر بودم. خشمم رفت. فردا یا پس فردایش جوابش را نوشتم، خونسرد، سنجیده، منطقی.
نامه ای دیگر آمده بود که موعد تعیین می کرد. فردا صبح. آخرین موعد است. کار را به یکی دیگر سپرده بودم. خشمگین نشدم. شتابزده نشدم. برایش یک یاد آور کوتاه نوشتم. حالا هم چای مینوشم و به این گوش می دهم.
روزهاست تنهایم. می خوانم. مینویسم. عصرها به سخنرانی ها می روم. شام ها در آشپزخانه با دوستان می خندم، شوخی می کنم. آرام به نظر می آیم.
درونم اما، گاهی به شدت طوفانی است. گیسوان آشفته خیالاتم را باد بهاری به همه جا برده است. به پایان این دوره زنده گی ام می اندیشم. به خوب بودن و دشواریش می اندیشم. به آینده حرفه ایم. از دست خودم خسته میشوم.. از دست دغدغه هایم. خود-شیفته گی است این همه به خود و سفر درونی خود اندیشیدن یا تلاشی برای درک خود و احوالات درون خود؟ نمیدانم و باز می اندیشم.
نسبت به آینده، بیمناکم. شادمانم. هیجانزده ام. این در هم آشفتگی عواطف معمولا بازتاب بیرونی دارند در زنده گی من. این در هم آمیختگی ها معمولا نظم زنده گی ام بر هم می زنند. توان تمرکزم را کاملا می گیرند.
این روزها اما، گاهی میبینم که میتوانم زنده گی درونی ام را کمی از زنده گی بیرونی ام جدا کنم. میتوانم همزمان با این خانه تکانی های عاطفی، درس بخوانم، آماده امتحانات شوم، به دیدار دیگران بروم.
نخستین باریست که فکر می کنم دیگر مردان خوب و بد را به اسانی از هم تشخیص می دهم. نخستین باریست که حس می کنم دیگر آسیب رساندن به قلبم آسان نیست.. نخستین باری که دیگر نمی ترسم. میفهمم نمی ترسم.
شاید همه این ها یک توهم باشد. زنده گی پیش بینی ناپذیر است و ممکن است فردا، جهان مرا در موقعیتی قرار بدهد که دوباره احساس حماقت و سرگشتگی کامل کنم. شاید دوباره، جهان نشان بدهد که از هر جهت، اسیر خامی مانده ام. ولی موقتا، از این حس آرامش و بلوغ لذت می برم.

وطن نوشت 2

من میخواهم

وطنم را پس بگیرم

و جویبارهایش را

و ترانه هایش را

و افسانه هایش را

و تاکستان هایش را

و کودکانم را به میله ببرم

و بزرگترین آرزوی ما

دیگر صلح نباشد

من برای کودکانم

یک کودکی معمولی میخواهم

امنیت بعد از ظهرهای تابستان

میله های آخر هفته

یک خانه که ده سال

در آن بی گسست زنده گی کنند

من برای کودکانم آرزوهای معمولی میخواهم

یک بایسکل

پایان ناپذیری رخصتی زمستانی

سرخ ترین جلوه حنا بر دستان شان.

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

تو و من

قدیم ها، من پشت بوته های خار به خواب می رفتم و قرار بود تو، جسورانه و با قبول خطر، از میان همه بوته ها بگذری و با بوسه ای مرا از خواب بیدار کنی و منجی و شاهزاده و سلطان قلب من شوی.
من این رسم را همیشه احمقانه و اهانت بار می یافتم. نیازی به بوته های خار نیست، می گفتم. من و تو، همدیگر را باید در راه پیدا کنیم.
حالا، اما، فکر می کنم تو پشت هزار دیوار خار، بدبین و تنها نشسته ای و من باید، خودم را آنجا برسانم.
تفاوت این است که من ناخواسته، پشت بوته های خار اسیر مانده بودم. خواب بودم، یادت هست؟ و اما تو، خود را با دیوار های خار "محافظت" می کنی.
تفاوت این است که تلاش تو برای "نجات" من، قهرمانی بود، تلاش من برای رسیدن به تو، شاید سبکسری دیده شود، شاید اصرار دیده شود، شاید...
تفاوت این است که تو رفتنت را برای "نجات" من، اعلام می کردی، تجلیل می کردی، و من، در رفتنم به سوی دیوارهای خار تو، باید آرام، محتاط، صبور، نا پیدا باشم.
غیر منصفانه نیست؟
باید تو را پشت هزار دیوار خار تنها بگذارم و این تمایل سرکش به رسیدن به تو را، به باد بسپارم. مبادا در هر دو روایت، "قربانی" من باشم..

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

وطن نوشت 1

جنگ بس است!

بعد از هر انتحار، مادر یک هفته بی وقفه می گرید.

و دود، خون و فرار خواب هایم را به اسارت می گریند.

میخواهم دوباره ببالی وطنم!

و ما در کابل پایکوبی کنیم.

میخواهم

"پیش ا ز آن که من از جهان روم"

از تمام زخم هایت "سبزه سر زند"

میخواهم

کوچه های خرابات

را آباد کنیم

و نالیدن، فقط درخور بلبل باشد.

رهایش کن سرزمینم را، جنگ!

در بند تو دیوانه میشود

وحشی میشود

خون آشام میشود سرزمینم.

در بند تو،

بهترین فرزندانش را

به دست خود به خاک می سپارد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

استانبول 2

صفوف نماز به هم فشرده اند. شال های رنگارنگ اتاق کوچک نیمه تاریک را روشن و گرم می کنند. کلمات عربی را تکرار می کنم. در ذهنم. در دلم. چیزی شبیه گشایش اتفاق می افتد. سبکی. فروتنی. هم بستگی.


در کافه روبروی مسجد چای سیاه می نوشیم. در پیاله های ظریف که خطوط طلایی دارند. کلچه پنیر دارد. تازه است. گرم است.

مردی برای کبوتر ها دانه می ریزد. ... آرامشش، حوصله اش، آموخته گی اش با پرنده گان.. حسرت بر انگیز است.

پله ها را شسته اند. زمین مرمرین را شسته اند. همه جا آب است. باران هم. کفش هایم را در خریطه پلاستیکی می گذارم، تازه گی آب تا مژه هایم می دود، بیدارتر می شوم.

سرک را بسته اند نمی دانم چرا. پر از توریست است. همه عکس می گیرند. زوج های میان سال. زوج های جوان. توریست های امریکایی با لهجه غلیظ شان.


راه را گم کرده ام اما نمیخواهم به این اعتراف کنم. باران می بارد. عینک هایم... روی جاده قشنگ ولی قدیمی، کشیدن این بیک دشوار است. باران می بارد.


پیرمرد اصرار می کرد روی چوکیش بنشینم و نفس تازه کنم. می گوید: الحمدالله. از افغانستان؟ تنها آمدی؟ خوشحالم که چیزی از مرگ اسامه نمی پرسد.


مضطربم. نفسم سنگین است. رویم سرخ شده است. می دانم زیبا شده ام. زیبا، اما، کافی نیست. باید با هوش ترین نسخه خودم باشم. و فروتن. و شجاع. وارد اتاق می شوم. س. را که میبینم، خوشحال میشوم، آرام می گیرم.


معرفی ها. دست تکان دادن ها. نام به خاطر داشتن ها. گفتگوهای جالب. گفتگوهای سرسری. گفتگوهای عمیق.


زنان با هوش. زنان متعهد. مردان با هوش. مردان متعهد. مردمان الهام بخش.


قایق سواری. باد. آهنگ عاشقانه. قلبم که محکم می کوبد. س. و ن. خنده. رقص. مهتاب.


چلم. چای. فضا پر از دود است. چراغ های رنگی آویخته اند همه جا. و بیرق. بسیار بیرق.


تنهایی. در هر قدم. در همه جا. در جمع. در خلوت. در کوچه های باریک. در رستورانت های شیک. نگاه های کنجکاو دیگر توریست ها.

خود فراموشی. حال. غرق در کاشی های مسجد. غرق در آبی نوازشگر دریا. آغشته به بوی گل. شسته شده در نور خورشید. در آغوش آرامش. بی خیالی. آزاده گی.

بی هدف قدم زدن. گم شدن. ایستادن. نقشه نگاه کردن. راه رفته را برگشتن. سراسیمگی.

و تو، که در رگ رگ این سفر دویده بودی.

استانبول. امروز. لذت. شادی. آینده. برنامه. خیالپردازی. آرزوی بالون سواری.

در میدان هوایی گوشواره ای برای خودم می خرم. در کدام محفل این را به گوش خواهم آویخت؟ هدیه این سفر را...

سفر نخستین نماز مسجدی. نخستین چلم. نخستین رقص روی قایق. بعضی نخستین طعم ها.. بوها..

سفر تناقض. سفر آرامش.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

استانبول

مظاهره چیان. پولیس. یونیفرم های سفید.
هزاران هزار چپ کوچه. کافه ها. موسیقی. دود. بوی غذا.
مردی برای پرنده سفید ماهی می اندازد. دیگران می خندند.
کلیسا. آرام. متروک. در انتهای کوچه ای بیروبار. روی زمین سرد می نشینم. دعا. آسمان آبی.
بیرون میشوم خنده های کافه نشینان مرا در آغوش می گیرند. آرام آرام عبور می کنم.
تنها. دوباره کلیسا. با شکوه. بزرگ. بیروبار. عکاسان. شمع ها. روی چوکی چوبی می نشینم. یاد پدر.
کوچه ها رو به بالا. کوچه ها رو به پایین. مرد چاقی با خنده چیزی به من می گوید.
دریا، از دور می درخشد. کاش پدر اینجا بود. گفتگو های او، این تجربه را سرشار تر می کرد. تصور می کنم او را. جوان، تنها، مسافر، سرشار، شگفت زده.. در کوچه های استانبول. مثل امروز من، فقط داناتر، فرزانه تر، زنده دل تر شاید.
در میدانی می نشینم. بی پروای زمان. بی پروای کار. به رهگذران چشم می دوزم. آفتاب موهایم را می بوسد. پوستم گرم، پوستم شاد. طعم شیرین فراغت.
بوی سیگرت. مینه بی وقفه سگرت می کشد. دود، دود. همه جایم بوی سگرت می دهد.
دختران مستقل. انارشیست های جوان. هنرمندان مست.
چرا اینقدر به یاد کابل می افتم؟ و به یاد صلح.. که اگر صلح می بود کودکان ما هم شاید، اینگونه می خندیدند، جوانان ما بی پروا مهر می ورزیدند، هنرمندان ما.. زنان ما، با غرور زنده گی می کردند.. چرا اینقدر به یاد صلح؟ حسرت است؟ حسادت؟
غروب. پسر بچه ای بایسکل می راند. طناب ها و رخت های شسته شده. زنی همسایه اش را صدا می زند.
کوچه های بیر وبار. توت تازه. دوغ. زنده گی.
استانبول.