تازه از کار برگشته ام. با پدر سلام و علیک می کنم.
پدر: راستی، امروز یکی (حالا شما تصور کنید احمد) آمده بود. خیلی سلام می گفت.
من: کدام احمد؟
پدر: احمد، اولین خواستگارت!
من: آغا!!!!!!!!!!! خجالت.
............
پروانه، خواهر پانزده ساله ام، در فیسبوکش نوشته: برای همیشه بمان.
من فکر می کنم مخاطب خاص ناشناس دارد. شام که خانه می ایم، پروانه می گوید: چرا برای همیشه نمی مانی؟
من: بلی؟
پروانه: در فیسبوک برایت نوشتم. نخواندی؟
......
صبح ها و غروب ها را دوست دارم. صبح ها و غروب ها، حداقل نیم ساعت با زبیده (پری) تنهایم. فقط هر دویمان. موسیقی. جاده. یک مسیر. صبح ها در موتر پری دفتر میروم، غروب با هم بر می گردیم. دلم از غرور پر میشود که در کابل، در کنار یکی از زیباترین و شجاعترین دختران وطنم، نشسته ام و او راننده گی می کند. با هم از بی قانونی راننده های دیگر عصبانی میشویم، با هم به اشتباهات گوینده گان رادیو می خندیم، با هم زمزمه می کنیم، با هم از دیدن یک دختر مصمم، یک زوج عاشق، یک پیرزن خوشپوش، یک افسر ترافیک وظیفه شناس، یک جاده نو و هر نشانه دیگر از زیبایی و آبادی خوشحال میشویم.
.....
وقتی دفتر می رسم، چای سبز است، نان گرم است، جلبی است. وقتی دفتر می رسم سکوت است، پاکیزه گی است، گرماست. گفتگوهای آرام صبحگاهی است، در باره آینده، کار، دوستان مشترک.
سکوت ساعات متمادی کار را دوست دارم و گفتگوهای کوتاه و پراگنده گاه گاهی را. نان چاشت را با هم صرف می کنیم، در برنده، زیر نور آفتاب. پشک به دیدار ما می آید. ا. برایش نان می اندازد. ما ا. را آزار میدهیم.
بعد از ظهر و عصرها، بچه ها تیبل تنیس می کنند. من تماشا می کنم، قضاوت می کنم، تشویق می کنم. قرار است به من هم یاد بدهند.
دیروز، تا دیر دفتر ماندم. زبیده باید خانه می رفت. من میخواستم برای سالگره ا. بمانم. در کابل حالا این شرکت های تکسی رانی فعالیت می کنند که نسبت به تکسی های شهری مطمئن ترند. چون شام شده بود، به یکی از این شرکت ها زنگ زدم. با همه خدا حافظی کردم و پایان آمدم. نشستم کتاب بخوانم. ده دقیقه گذشت. به شرکت زنگ زدم. گفتند تکسی ده دقیقه دیگر به دفتر خواهد رسید. نمیخواستم دوباره بالا بروم و بعد دوباره خدا حافظی کنم. روی حویلی رفتم. به ستاره ها چشم دوختم. به دیوار تکیه دادم. آهنگ گوش دادم. قدم زدم. در مورد زنده گی ام به تامل پرداختم. تکسی نیامد. دوباره زنگ زدم. گفتند تکسی آمده است. پشت دروازه است. به کوچه بر آمدم. در آن نزدیکی ها تکسی نبود. دوباره زنگ زدم. گفت پلیس تکسی را در برابر مانع امنیتی متوقف کرده است. تا مانع پیاده رفتم. تکسی بود. خانه آمدم.
در تمام این سرگردانی ها، به شدت خوشحال بودم.
...
شبانه با خانواده یکی از سریال ها را تماشا می کنم. هر وقت هنر پیشه محبوبم به تلویزیون می آید، رقص سر و دست و..می کنم. دوباره، دوازده ساله شده ام این روزها.
...
مهر در پهنای زنده گی ام جاری شده است. مهر، کلمه جادویی این روزهایم است. برای اینهمه مهر، سپاسگزارم.
۱۰ نظر:
نوشتههای تو رو خیلی دوست دارم شهرزاد. خود زندگی هستند. فارسی تو هم خیلی قشنگ ئه. خوب و روان
زندگی می کنم این روزا به نوشته هات:-)
به نظر میرسد خاطره های کابل تمامی ندارد. این روزها خیلی نویسا شده ای.
مثل همیشه زیبا بود و سرشار از زندگی
چقدر اين جا و نوشته هايت دوست داشتني اند. چقدر نگاه سرخوشت به زندگي را دوست دارم
سلام
وبلاگت رو یکی از دوستانم بهم معرفی کرد و خوشحالم که منو با وبلاگ دوست داشتنیت آشنا کرد، خیلی خوب می نویسی، دخترانه، از دل آمده، راحت، و حس خوندن و لذت بردن رو در آدم بیدار میکنی، ممنون.
تشکر از همه. در میدان هوایی دوبی هستم و برنامه پروازم مختل شده و عصبانی و خسته بودم بعد از یک شب بی خوابی..
پیام های مهربان تان نفسم را تازه کرد. تشکر.
سلام من را هم به احمد برسان... تبریک هم باشد... خجالت هم البته که ندارد...
خبرمان کن خبری شد
عاصف جان
داستان احمد قدیمی است.. باید میگفتم قدیمی ترین...
حتما خبرتان می کنم.. ولی فکر می کنم به صلاح همه است که خبری نشود :)
سلام دوست عزیز
اگه ازپست جدید سایت سلامت روان دیدن نفرمودید ، در وب زیر منتظرحضور گرمتون هستم و پیشاپیش ازاظهارنظردوستانه اتان، صمیمانه سپاسگزارم.
با تشکر و تقدیم احترام – دکتراحمد فلاح
www.affa110.blogfa.com
ارسال یک نظر