برای مدتی به خودم قبولانده بودم که بزرگ و عاقل و تا حدی فرهیخته شده ام و از آن دوزخ "خوش دارم/خوش ندارم" و "چرا دیشب به سوی من نمی دیدی" و فلم های رمانتیک و همه درد آور و درد آفرین های مرتبط آزاد..
طبعا اشتباه می کردم. طبعا من احساساتی ام فقط در کمین نشسته بود که وقتی از همیشه مشغول تر و از همیشه تنهاتر و از معمول ضعیف ترم دوباره در صحنه ظهور کند. و طبعا هیچ فرصتی را برای این کار از دست نداد. و پنج پست پیش نویس این وبلاگ که در دو روز اخیر نوشته شده و هرگز منتشر نخواهند شد، این اشتباه را ثابت/ثبت کرده اند.
و باز من و نگاه نگرانم که تک تک چهره ها را برای نشانی از او می پالید. من و تمنا و شرم. منی که همه وجودم خلاصه شده بود به دو چشم سرگردان، ملتمس، هراسیده. من و ترس افشاء شدن. من و قلبی که پیکارگاه غرور و خواهش است. من و نگاه های دزدیده. باز هم دوزخ تردید، دست دعا، چشم انتظار. باز هم در هم آمیختگی پر پیچش و نا آرام شادی و غم در هر برخورد. باز هم لرزش دل. باز هم تبسم های بی اراده در پاسخ کوچکترین مهربانی او. باز هم خیالپردازی های شادیبخش کوتاه مدت...
باز هم آرزوی اینکه شجاع تر باشم و یک لحظه بعد آرزوی اینکه قوی تر باشم. و ساعتی بعد التجای اینکه فقط یکبار، یکبار از کسی خوشم بیاید که مطمئنم مرا خوش دارد و این همه در این دوزخ تردید نسوزم. صبح را با اشک های بی دلیل آغازیدن و شام بر دل لعنت فرستادن.
طبعا اشتباه می کردم. طبعا من احساساتی ام فقط در کمین نشسته بود که وقتی از همیشه مشغول تر و از همیشه تنهاتر و از معمول ضعیف ترم دوباره در صحنه ظهور کند. و طبعا هیچ فرصتی را برای این کار از دست نداد. و پنج پست پیش نویس این وبلاگ که در دو روز اخیر نوشته شده و هرگز منتشر نخواهند شد، این اشتباه را ثابت/ثبت کرده اند.
و باز من و نگاه نگرانم که تک تک چهره ها را برای نشانی از او می پالید. من و تمنا و شرم. منی که همه وجودم خلاصه شده بود به دو چشم سرگردان، ملتمس، هراسیده. من و ترس افشاء شدن. من و قلبی که پیکارگاه غرور و خواهش است. من و نگاه های دزدیده. باز هم دوزخ تردید، دست دعا، چشم انتظار. باز هم در هم آمیختگی پر پیچش و نا آرام شادی و غم در هر برخورد. باز هم لرزش دل. باز هم تبسم های بی اراده در پاسخ کوچکترین مهربانی او. باز هم خیالپردازی های شادیبخش کوتاه مدت...
باز هم آرزوی اینکه شجاع تر باشم و یک لحظه بعد آرزوی اینکه قوی تر باشم. و ساعتی بعد التجای اینکه فقط یکبار، یکبار از کسی خوشم بیاید که مطمئنم مرا خوش دارد و این همه در این دوزخ تردید نسوزم. صبح را با اشک های بی دلیل آغازیدن و شام بر دل لعنت فرستادن.
بلاخره دل خستگی و بعد آرامش. دو روز توهم آزادی.. و تصور اینکه همه چیز تمام شده است.. و زنده گی دوباره مثل همیشه شده است.. و این سیلاب بنیان کن نیز به خیر گذشته است. و من دوباره بی تفاوتم. و باز دوباره به بهانه ای حضورش را حس کردن و باز همه چیز از نو. دوباره در آغوش درد فرو رفتن.
گاهی سخت آرزو می کنم که خداوند این "نعمت" دل داشتن را از من بگیرد و بگذارد آرام و موثر و پرکار مثل یک ماشین/انسان خوب و موفق زنده گی کنم. جداٌ. مهم نیست اگر هرگز طعم مهرورزی را نچشم و زنده گی ام از غنایش خالی باشد.
بعد، وقتی که موثر و پرکار و آرامم حس می کنم خشک، تکراری و بی احساس شده ام. برده عادت. این حس همراه با مرض خود آزاری احمقانه ای که دارم مانع تحقق آرزوی دل نداشتن/قلب سنگی بودن و.. می شود.
بعد دوباره شروع یک دوره دیگر شکنجه.
شاید در یک مرحله از زنده گی ام این حس دوزخی خوش داشتن را بپذیرم و با همه دردهایش کنار بیایم و از آن لذت ببرم.
حالا، فقط می خواهم مثل ابر بهاری، زود بگذرد و بگذارد من به زنده گی ام برسم.
حالا باورم/امیدم این است که بعد از چند گریه و چند روز/هفته دلتنگی بی دلیل، دوباره روال طبیعی خودم را خواهم یافت.. و قوی تر از همیشه از این نبرد بیرون خواهم آمد و درد کشیدن به خاطر اوبه یک خاطره محو مبدل خواهد شد. و همه با همه دوست و همکار و غیره باقی خواهند ماند. و من دیگر رنگم نخواهد پرید و قلبم نخواهد لرزید و نیازی به سر از درد رقصیدن نخواهد بود و حسادت و همه حس های احمقانه مرتبط فراموش خواهد شد... و من گرم تر از همیشه به سراغ پیکارهای همیشگی و مهم زنده گی ام خواهم رفت و یک بانوی نمونه و شجاع خواهم بود.
به امید آن روز!
گاهی سخت آرزو می کنم که خداوند این "نعمت" دل داشتن را از من بگیرد و بگذارد آرام و موثر و پرکار مثل یک ماشین/انسان خوب و موفق زنده گی کنم. جداٌ. مهم نیست اگر هرگز طعم مهرورزی را نچشم و زنده گی ام از غنایش خالی باشد.
بعد، وقتی که موثر و پرکار و آرامم حس می کنم خشک، تکراری و بی احساس شده ام. برده عادت. این حس همراه با مرض خود آزاری احمقانه ای که دارم مانع تحقق آرزوی دل نداشتن/قلب سنگی بودن و.. می شود.
بعد دوباره شروع یک دوره دیگر شکنجه.
شاید در یک مرحله از زنده گی ام این حس دوزخی خوش داشتن را بپذیرم و با همه دردهایش کنار بیایم و از آن لذت ببرم.
حالا، فقط می خواهم مثل ابر بهاری، زود بگذرد و بگذارد من به زنده گی ام برسم.
حالا باورم/امیدم این است که بعد از چند گریه و چند روز/هفته دلتنگی بی دلیل، دوباره روال طبیعی خودم را خواهم یافت.. و قوی تر از همیشه از این نبرد بیرون خواهم آمد و درد کشیدن به خاطر اوبه یک خاطره محو مبدل خواهد شد. و همه با همه دوست و همکار و غیره باقی خواهند ماند. و من دیگر رنگم نخواهد پرید و قلبم نخواهد لرزید و نیازی به سر از درد رقصیدن نخواهد بود و حسادت و همه حس های احمقانه مرتبط فراموش خواهد شد... و من گرم تر از همیشه به سراغ پیکارهای همیشگی و مهم زنده گی ام خواهم رفت و یک بانوی نمونه و شجاع خواهم بود.
به امید آن روز!
---
پ.ن: عنوان از شعر مهدی اخوان ثالث است..
وقتی می گویم بزرگ و عاقل و... به این معنی نیست که مهر ورزیدن با عاقل بودن ناسازگارست.. اما مهر ورزیدن به سبک من بیش از آن آمیخته با حماقت است که با هیچ مفهومی از بلوغ قابل فهم/توجیه باشد.
۹ نظر:
این گونه خود-کاوی های ات کم نظیر اند.
نوشته ای: " وقتی می گویم بزرگ و عاقل و... به این معنی نیست که مهر ورزیدن با عاقل بودن ناسازگارست.. اما مهر ورزیدن به سبک من بیش از آن آمیخته با حماقت است که با هیچ مفهومی از بلوغ قابل فهم/توجیه باشد". این سخن را در باره ی خود گفتن ( اگر فقط از سر درمانده گی یا خشم نباشد) ، نشانه ی بلوغی است ماندگار. از خود فاصله گرفتن و خود و کارها و روش های خود را با چشم یک مشاهده گر نقاد ( و نه ویرانگر) دیدن گام اول بلوغ است. و این نوع بلوغ ماندگار هم هست و منحصرا با تجربه می آید. این بلوغ با آن " جرقه های بزرگی" که گاه گاه در نوجوانان می بینیم فرق دارد.
شادکام باشی.
از دوست دارم ها1:
شهرزاد عزیزم تو را دوست دارم برای همه وقتهایی که امدم اینجا و امید گرفتم و به خودم تلنگر زدم
تورا دوست دارم برای همه ی وقتهایی که حس کردم از زبان من نوشتی و بارها نوشته هایت را خواندم و خواندم.تورا دوست دارم برای همه ی دودلیهایت،تلاشها و مهربانیهایت،تردیدها و ارزوهایت،غم ها و شادیهایت و همه ی لحظاتی که دلم را نشانم دادی روشنتروهمه اوقاتی که یاد گرفتم از بزرگیهایت.میدانی الان که متنت را خواندم یک تیکه بزرگ در گلویم گیر کرده بود و هر چه اب دهانم را قورت میدادم پایین نمیرفت(البته همچنان پایین نمیرود)این بغض از همین مهرورزیهای به سبک خودم که بیشتر امیخته با حماقت است شروع شد.2 سال یا بیشتر است که میخوانمت . و البته ارشوت را هم کمابیش خواندم.پیش نیامده بود برات بنویسم تا الان.دختر نتونستم جلوی خودم را بگیرم و باز هم ننویسم.تو معرکه ای و انشاالله بهترین ها در انتظار توست.در ضمن محض رضای خدا این همه زیبا خودت را و دیگران را چطور توصیف میکنی؟!جبران همه ی ننوشتها ولذت بردن از نوشتنهایت گفتم یک طومار بنویسم:)
سلام و درود
لالا جان.. تشکر از مهربانی تان. خودکاوی عبارت زیبا و مناسبی است.. می دزدمش..
هنوز نمیدانم آنچه در مورد بلوغ و خود گفتم تا چه حد از سر خشم است.. اما مطمئنا خالی از خشم نیست و از درمانده گی هم. امیدوارم همانگونه که شما اشاره کرده اید آرام آرام توان این را بیابم که از خود فاصله گرفته و خود را نقادانه ببینم.
فاطمه گرامی، از مهمترین دوست دارم های من نازنینان و مهربانانی چون شما هستند که به من دلگرمی می دهند و انگیزه نوشتن. دانستن اینکه یکی آنجا هست که میخواند و لذت می برد و می فهمد خیلی از حجم تنهایی من کم می کند. زنده و سبز باشید همیشه.
سلام شهرزاد !
عالی است به قول سخیداد هاتف درون کاوی شما جالب و خواندی است. پر کار و پر تلاش باشی. راستی من دارم بیشتر در زمینه دفاع و امنیت می خوانم. تا بعد بتوانیم کار بهتری داشته باشیم.شاد باشی.
می خواهم بنویسم از لذتی که می برم از نوشتهایتان
می خواهم بخوانمت به نام نامی عشق
اما ...
اما زندگی از نظر من همین فرازها و فرودهاست، اصلا نوعی جاری بودن در مفهوم این کلمه وجود دارد.
می شناسم حسی که در فراز احساس است و در نشیب تعقل، اما هیچ وقت نخواستم و نمی خواهم یکی از این دو را بر دیگری بچربانم و اگر زمانی هم این را بخواهم با تمام وجود می دانم که راه را به اشتباه برگزیده ام. همانطور که خیلی وقت ها میان آنچه باید باشد و میان آنچه هست، فاصله می اندازم.
بیشتر دوست دارم تجربه کنم عرض زندگی را، زمان و زمانه را و البته سرشار شوم از لذت این معنا که"هست".
سرم آماس کرد از اشتیاقتان به زندگی، به بودن، به کار کردن در نوشته قبلیتان. چند روز پیش نوشتن اینچنین مطلبی را هرگز در مورد شما روا نمی دانستم. با خودم کنار آمده بودم که نوشته های پیش از این شما که گهگاهی رنگ همین مطلب را می گرفت، از سر احساس "حال" است. از آنچه دغدغه زمان همان نوشته است، بدون در نظر گرفتن تمام محور زمان. اما با این نوشته شما، همانطور که از عبارت های خودتان بر می آید "دوزخ تردید"، "من و تمنا و شرم"، "توهم آزادی" و بالاخره "مرض خود آزاری احمقانه" که این آخری واقعا برایم در مورد شما ناشناخته بود، فهمیدم که مساله جدی تر است.
از سبکتان در نوشتن ناخودآگاه خوشم آمد حدود 8 ماه پیش.
شاید برای اولین نظر کمی طولانی شد، اما می خواهم بدانید من هم بارها شده که به این صفحه آمده ام، چند خطی نوشته ام، اما هرگز برایتان نفرستاده ام.
به قول از پیر دیر ما دکتر شریعتی "... و حرف هایی هست برای نگفتن" برای سکوت.
به امید سرافرازی روزافزونتان
محمد شفیع مهدوی
این حس مبارک است. رسیدن به چنین لحظه یی کمیاب است. شاید قرنی یکبار. آن را از دست مده... و نفرینش هم نکن... کتاب و فلسفه و توسعه همیشه خواهد بود، اما حس؟؟؟ گذار، کوتاه، عمیق، پیچده و غیر قابل وصف می باشد.
کامروا باشی
نادر. تشکر که سر می زنی. من هم این روزها خیلی به کار فکر می کنم.. انشاء الله اینده خوبی دارد.
جناب مهدوی. سپاس فراوان. کشف یک خواننده جدید و جدی مثل شما همیشه مرا خوشحال می سازد. در مورد نظرتان فکر میکنم.
عاصف.. من از سر بریده می ترسم :) یعنی کجاست آنقدر شجاعت که این حس را بپذیرم؟شوخی کردم. راست می گویید شما. توصیه تان را به خاطر خواهم داشت..
باهات موافقم و تجربه میگه وقتی بی توجه به دل شدی دیری نمی پاید که دلدار واقعی خواهد آمد
و ما دخترکان پردرد ِ نا آرام که مهرو آرامش می خواهیم...اما یادمان می رود که مهر و آرامش کنار هم نمی نشینند...یا دست کم همیشه نمی نشینند...و بهره ی من و تو شاید مهر ِ پردرد باشد شهرزاد ِ جانم:*
برایت شادی و آرامش و مهری پایدار ودوسویه و آرامش بخش آرزو می کنم جان دلم:*:*:*
ارسال یک نظر