۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

روز به روز...

بعد از مدتها به قرائت سوره «الرحمان» گوش میدهم.. بعد از مدت های طولانی.. بسیار طولانی.  میخواهم بیهوده گی روزم را جبران کنم؟ میخواهم به توسل به دعا فردا را بهتر بسازم؟ میخواهم پایان یک روز نازیبا- زیبا باشد؟
نمیدانم از اینکه تمام تلاشم روز به روز زیستن شده بسیار خوشحال باشم یا به شدت غمگین و نگران. بزرگترین هدف این روزهایم این شده که هر روز را، که به برکت رخصتی صنف ها کاملا خالی است- خوب برنامه ریزی کنم. که هر روز را مفید و زیبا زنده گی کنم. که هر صبح وقتی بیدار می شوم طوری برنامه ریزی کنم که هم بتوانم برای امتحانات آماده شوم و هم خیرم به دیگری/دیگران برسد و هم لذت ببرم.. و چقدر احساس ناتوانی می کنم گاهی در زیبا ساختن حتی همین یک روز.. یک روزی که در برابرم است. و چقدر از روزم را یاد گذشته و یا هیجان آینده می بلعد... و چقدر دلتنگی و گاهی تنهایی روزهایم را پاره پاره می کند.. و من می مانم با یک روز ناکامل که باید مفید و زیبایش کنم.. با یک نیمه روز.. و چقدر این تجربه مرا خجلت زده می کند و چقدر گاهی ضرور است انسان به یاد بیاورد بسیار توانا نیست... که حتی یک روز را.. 
و در این نیمه روزها- تلاش می کنم ذهنم را و بدنم را همنشین و درگیر زیبایی و پاکیزه گی کنم.. شاید به این دلیل که بلاخره فهمیده ام چقدر در برابر منفی بافی ضعیفم و در برابر زشتی و نا امیدی و بدبینی... که چقدر زود می گذارم ذهن و قلبم را درگیر خود کنند.. که چقدر تاثیر پذیرم از هوا وگفتگو های طولانی و وبلاگ ها و رنگ پرده های اطاقم.. که دیدن یک فیلم بیهوده و بد ساخته شده میتواند سه روز به من حس بیهوده گی بدهد.. که اجتناب مداوم از درد و رنج و گفتگوهای دشوار میتواند تنبل و کرختم کند.. کرخت..بی حس.. مثل یک جسد متحرک در یک کتابخانه جولازده  قدیمی.... که شعر خوب خواندن،  داستان خوب خواندن،  به خصوص زنده گی نامه خوب خواندن میتواند برخوردهایم روزمره ام را تلطیف کند،  معنادار کند،  زیبایی بخش کند.. و چقدر این چیزهای کوچک مهم اند.. این که یکی با آشپز مهربان باشد،  قدرت تحلیل خبرها را داشته باشد،  ذهنش را بروی زیبایی باز بگذارد،  ساعاتش را به هدر ندهد و بعد پشیمانی نخورد و دوباره برای فراموش کردن پشیمانی... 
شاید این دوره های طولانی تاریکی- دوره های طولانی زندان- بخشی از زنده گی است... این دوره هایی که نمیتوانی دورنما را تصور کنی- نمیتوانی برنامه بریزی- نمیتوانی مفید باشی.. و باید چیزی را به پایان برسانی.. مثل یک کوره راه طولانی خسته کننده را که هیچ درختی ندارد... و بزرگترین چالش این است که هر قدم را آبرومندانه بگذاری و تلاش کنی زیبا بسازی- بدون اینکه نقطه پایان را بدانی.. بدون اینکه بدانی هیچ پایانی است... بدون اینکه منزلی داشته باشی... 
و شاید اگر روز به روز بیشتر و بیشتر به خوبی- به مهربانی- به خلاقیت- به زیبایی بیاندیشی و با خوبی- با مهر- با اراده عمل کنی.. بلاخره راهت را بیابی... بلاخره این کوره راه به پایان برسد... یا شاید کوره راه تمام زنده گی است... برای حالا تو فقط به امروز فکر کن. 

۳ نظر:

سخیداد هاتف گفت...

من در جایی خواندم که یکی از بزرگان گفته بود " مردم دو سه روزی از فلسفه ی عدم خشونت پیروی می کنند و چون دیدند که این فلسفه کار نمی دهد بر می گردند به خشونت - که قرن هاست کار نداده است".
ما به زشتی و خشونت و ناپاکی و بد رفتاری و امثال شان زیاد وقت داده ایم ، اگر پاره یی از این زمان را به تمرین زیبایی و پاکیزه گی و سلامت اخلاقی و ... سپری کنیم احتمالا نوری در آن سوی تونل خواهیم دید. کوره راه که زیاد کوبیده شود راه می شود. مایه ی خوش حالی است که شما هر روز تصمیم می گیرید در حلقه ی نیکان باشید. پایدار بمانید.

mahbooba گفت...

شهرزاد عزیزم
خواندن نوشته های تو همیشه زیر ورویم می کند.مدت هاست چیزی ننوشاه ام. گپ دل مرا زده ای، گپ همه دغدغه ایی که نشده نوشته کنم.
آدم این جا تنهاهست
و در این تنهایی
سایه نارونی تا ابدیت
پیداست

نسیم گفت...

راست گفتی شهرزاد جان
"برای حالا تو فقط به امروز فکر کن"
:*:*:*