صدا ز کالبد تن بدر کشید مرا- صدا به شکل کسی شد به بر کشید مرا
شعر از سید رضا محمدی
به آزاده بهارزده
-سلام
صدای زن کنجکاو و شگفت زده بود، صدای مرد محتاط و متردد. آرام آرام صدای مرد مشتاق و مشتاق تر شد. دختر حس کرد صدای مرد خاصیت عسل دارد شیرین و وسوسه گر... کمی محتاج، کمی دلتنگ. صدای مرد روی گردنش راه می رفت و پوست دختر را قلقلک می داد. صدا میخواست دختر را در آغوش بگیرد، سر روی شانه اش بگذارد، موهایش را به هم بریزد. صدا میخواست خنده دختر را تماشا کند. دختر صدایش را کمی بلند برد، کمی محکم کرد. صدای دختر مهربان ولی قاطع بود. صدای دختر مرد را آرام آرام تیله کرد، به دور راند. صدای مرد شکسته بود. میخواست اصرار کند اما میترسید بیشتر برماند صدای دختر را. می ترسید از دست بدهد این صدای مهربان و مودب را. می ترسید دوباره هرگز نشنودش. صدای مرد به مشکل خودش را بلند تر برد. شکستگی اش را پنهان کرد. «نه» دختر را بی شکایت پذیرفت و رنجشش را پنهان کرد. صدای مرد با امیدواری «به امید دیدار» گفت.. صدای مرد می خواست بگوید: دلتنگت هستم. میخواست بگوید: دوستت دارم و میدانی حیف است جدا باشیم. میخواست بگوید: هر چه تو بخواهی اما بگذار ببینمت. اما نگفت.. ترسید پاسخش فریاد باشد. نه باشد. رنجش باشد. صدای دختر همچنان قاطع و محکم خدا حافظ گفت .
وقتی دیگر صدای همدیگر را نمی شنیدند آهی از سر یاس از دل مرد بر آمد و آهی از سر آرامش و احساس قدرت از گلوی زن. زن حس کرد تصمیم درستی گرفته است برای هردویشان.
.....
مدتی از این مکالمه گذشته بود و برای دختر آن گفتگوی تیلیفونی دیگر خاطره ی کمرنگی بیش نبود.. در یک بعد از ظهر آرام بهاری دختر به شدت احساس دچاری کرد.. مدتی بود که این گونه شده بود. دختر بهارزده گی را مقصر میدانست و فکر می کرد زود گذر است اما بی قراری هر روز بیشتر می شد. دختر صبح ها با غزل های عاشقانه در ذهنش بیدار می شد- مدتها به یک عکس قدیمی خیره می شد- در میانه خنده چشمانش اشک آلود میشد. حجم تنهایی اش هر روز بزرگ تر به نظر می رسید. دختر دلش دوباره هوای محبوب دوران نوجوانی اش را کرده بود- محبوبی که هیچ وقت به مهر او پی نبرده بود. محبوب همیشه دور و همیشه غایب که حالا دوباره در زنده گیش پیدا شده بود. دختر در همه آن سالهای دور دلش به گاه گاه شنیدن صدای او خوش بود. صدایی که از منظر دختر میتوانست آرامش بخش ترین لالایی دنیا را بخواند. صدایی که در حلاوتش دختر را غرق می کرد. صدایی که انبوه خاطره را زنده می کرد. صدایی که بوی یاسمن داشت و نرمی و تازه گی باران. صدای آشنا، گاهی نوازشگر و همیشه شیرین او.
دختر در اطاق چرخید. نزدیک تیلیفون رفت. با خودش پرخاش کرد. کتاب خواند. دوباره گوشی موبایلش را برداشت و بعد به زمین گذاشت. چای نوشید. آشپزخانه رفت. دوستش را در آغوش گرفت. خندید. تظاهر کرد. بلاخره زنگ زد.
و صدای دختر متردد، محتاج و مشتاق بود. صدای او دور و رسمی. شیرین صدایش را اندوه و بی تفاوتی پنهان کرده بود. دختر به بهانه ای زود خدا حافظی کرد تا او میل دختر را برای دیدن او، در آغوش فشردن او از صدای دختر نخواند. دختر رنجیده کنار پنجره نشست و به یاد مکالمه چند ماه پیشش با مرد افتاد. دختر دلش برای مرد سوخت و برای خودش و برای مثلث، دایره، مستطیل های این زنده گی پیچیده و سر درگم. دختر آرزو کرد دلش برای مدتی بمیرد و بعد دوباره تازه و جوان، بی هیچ خاطره ای از صدای او دوباره بروید. دختر خیالپرداز- دختر دچار- دختر آرزوهای دشوار...
۷ نظر:
" احساس دچاری". عبارت رسایی بود. چه قدر در بیان و تصویر این پیچ و تاب ها توانایی شهرزاد.
شادکام باشی.
دختر عاقل، دختر زیبا، دختر دل زنده.
خیلی عالی بود شهرزاد.
عالی بود شهرزاد عزیز. خیلی خوب شما این دو را نوشتی.
من هم در این مورد چیزی نوشتم امروز روی وبلاگ گذاشتم شما بخوانید.
سلام بر شهرزاد
یادداشتهای بسیار زیبا بود
ممنونم از شما به خاطر این یادداشتها
لطفا به وبلاگم بیاییدمن اسم وبلاگ شما را در وبلاگم در قسمت پیوندها
گذاشتهام با عنوان شهرزاد وخاطرات امریکا
ادرس وبلاگم
http://bartaren.mihanblog.com
اینم ادرس ایمیلم
dm_tre@yahoo.com
سلام بر شهرزاد
از خا طرات و کار هایی که انجام
می دهی بنویس
از من هم خبر بگیر
همیشه اینجوری است که نمی بینیم یا نمی خواهیم ببینیم و بفهمیم که کسی انگار دچارمان شده... به قول قیصر شاعر:
باز هم همان حکایت همیشگی
پيش از آنكه باخبر شوي
لحظه عزيمت تو ناگزير ميشود
آي....
اي دريغ و و حسرت هميشگي!
ناگهان چقدر زود دير ميشود!
خیلی به دل نشست. نویسا باشی شهرزادجان
ارسال یک نظر