بنشین دختر، نفس تازه کن. پیاله گرم و مهربان چای را در دستانت بچرخان. با موهایت بازی کن. بنشین بگذار این آهنگ تمام شود، به شعرش دقت کن، کلماتش را مزه کن، خودت را کمی رها کن، کمی غرق...
اگر تمام شب را و تمام روز را، اگر ماه و سال را اینگونه سرگشته قدم بزنی هم، جنگ تمام نمیشود ولی تو تمام میشوی دختر.. چنان که گویی نبوده ای.. و آن دخترک ۱۱ ساله در هلمند همچنان هراسان پشت یک دروازه کهنه ولی محکم میخکوب می ماند..
زنده گی پیچیده، دشوار و دردآور است و هر چه بیشتر فکر کنی پیچیده تر می شود.. اما حالا وارد بازی شده ای دختر. حالا نمیشود برگشت. حالا زمان درگیر شدن و در میان شب زیستن است.. فکر نکن تمام میشود، دختر.. جنگ تمام شود، نابرابری می ماند، نابرابری گم شود، فقر... هر چه بزرگتر شوی بیشتر در خود خامی می یابی، هم تواناتر میشوی و هم شکننده تر... وسوسه های تازه منتظرتند، چالش های نفس گیرتر و بسیار اشک، بغض و سرگردانی... گاهی هر چه بزرگتر و «داناتر» میشوی، سرگشته و ویران تر میگردی. زنده گی قصه های مادر کلانت نیست که بعد از جنگ با دیو و عبور از دریای خون، شادمانی جاودان بیاید.. زنده گی ضعف های کوچک و بزرگ، شکست های بزرگ و کوچک، زنده گی بالا رفتن و پایین آمدن مداوم است.. زنده گی گاهی پی در پی دریای خون است..
و گاهی در دل تاریکی، نور است.. در قلب خون، لاله ای کمیاب.. و اگر خوب نبینی، اگر توجه نکنی، نفس نکشی، امیدوار نباشی.. فقط خون و خار را می بینی.. و می شکنی و بیشتر می شکنی.. بعد زهر آگین میشوی و هر چه و هر کس در اطرافت از خشمت آسیب میبیند.. و به جای مهر و مداوا به جهان درد هدیه می دهی..
و جهان خود بسیار دردمند است.
و جهان نیازمند مهر و مداواست.. نیازمند عشق.. نیازمند اینکه دختری ۲۲ ساله گاهی بتواند ۲۲ ساله باشد، روبروی آیینه بیاستد و به خود لبخند بزند.
جهان نیازمند دل های آباد همه ماست.. دلت را بیشتر از این ویران نکن دختر.
هنوز هم شادمانی هنر است، نه خیانت..
گاهی بگذار جهان در رویای تو آرام بگیرد. گاهی آرام بگیر.