۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

تقلا

بنشین دختر، نفس تازه کن.  پیاله گرم و مهربان چای را در دستانت بچرخان. با موهایت بازی کن. بنشین بگذار این آهنگ تمام شود، به شعرش دقت کن، کلماتش را مزه کن، خودت را کمی رها کن، کمی غرق...
اگر تمام شب را و تمام روز را، اگر ماه و سال را اینگونه سرگشته قدم بزنی هم، جنگ تمام نمیشود ولی تو تمام میشوی دختر.. چنان که گویی نبوده ای.. و آن دخترک ۱۱ ساله در هلمند همچنان هراسان پشت یک دروازه کهنه ولی محکم میخکوب می ماند..
زنده گی پیچیده، دشوار و دردآور است و هر چه بیشتر فکر کنی پیچیده تر می شود.. اما حالا وارد بازی شده ای دختر. حالا نمیشود برگشت. حالا زمان درگیر شدن و در میان شب زیستن است.. فکر نکن تمام میشود، دختر.. جنگ تمام شود، نابرابری می ماند، نابرابری گم شود، فقر... هر چه بزرگتر شوی بیشتر در خود خامی می یابی، هم تواناتر میشوی و هم شکننده تر...  وسوسه های تازه منتظرتند، چالش های نفس گیرتر و بسیار اشک، بغض و سرگردانی... گاهی هر چه بزرگتر و «داناتر» میشوی، سرگشته و ویران تر میگردی. زنده گی قصه های مادر کلانت نیست که بعد از جنگ با دیو و عبور از دریای خون، شادمانی جاودان بیاید.. زنده گی ضعف های کوچک و بزرگ، شکست های بزرگ و کوچک، زنده گی بالا رفتن و پایین آمدن مداوم است.. زنده گی گاهی پی در پی دریای خون است..
و گاهی در دل تاریکی، نور است.. در قلب خون، لاله ای کمیاب.. و اگر خوب نبینی، اگر توجه نکنی، نفس نکشی، امیدوار نباشی.. فقط خون و خار را می بینی.. و می شکنی و بیشتر می شکنی.. بعد زهر آگین میشوی و هر چه و هر کس در اطرافت از خشمت آسیب میبیند.. و به جای مهر و مداوا به جهان درد هدیه می دهی..
و جهان خود بسیار دردمند است. 
و جهان نیازمند مهر و مداواست.. نیازمند عشق.. نیازمند اینکه دختری ۲۲ ساله گاهی بتواند ۲۲ ساله باشد، روبروی آیینه بیاستد و به خود لبخند بزند. 
جهان نیازمند دل های آباد همه ماست.. دلت را بیشتر از این ویران نکن دختر. 
هنوز هم شادمانی هنر است، نه خیانت..

گاهی بگذار جهان در رویای تو آرام بگیرد. گاهی آرام بگیر. 

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

وسوسه مند

زن رمانتیک درون من برخاست، کمی روی اتاق قدم زد، پشت کمپیوتر نشست و یک آهنگ عاشقانه تماشا کرد و یکی دیگر.  با آوازخوان همصدا فریاد زد. کمی چشمانش نم شد. 
زن رمانتیک درون من بعد از همنوایی با آهنگ عاشقانه کمی بی باک شد.. به خاطر آورد که جوان است و آزاد و سرشار از مهر.. زن بی باک درون من ایمیلش را باز کرد. دنبال یک آدرس گشت. چند کلمه تایپ کرد، ‍پاک کرد.  فکر کرد چی بنویسد، کدام کلمات را..
و وقتی فکر می کرد زن مغرور درون من او را کنار زد. زن مغرور و سختگیر درون من تقریبا داد زد: نه. زن مغرور همه کلمات را پاک کرد، پنجره را بست و رفت آشپزخانه تا برای خود چای بیاورد. 
من خسته شده بود از این همه درگیری. زن خسته درون من آهسته روی بستر نشست و طعم چای سبز را آرام آرام روی زبان خود گرداند و آرام گرفت. 
زن آرام درون من دستی روی زلف هایش کشید و گفت: چقدر وسوسه مندی تو این روزها.. چقدر نا آرام. 
همه زنان درون من موقتا با نوازش او آرام گرفتند. 

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

Bitter sweet

یکشنبه دلپذیری بود. روز را با سه تن از دوستان و هم خانه گی هایم در یک خانه واقعی انگلیسی، در یک قریه سنگی، با خنده و گفتگوهای شیرین و صدای دلنواز پیانو گذشتاندیم. تجربه ای که همیشه با من خواهد ماند و مرا با مهماننوازی فوق العاده انگلیسی ها آشنا کرد. بیش از هر چیزی مهماننوازی و سخاوت است که مرا شادمان میکند. توانایی انسان ها در تقسیم زیباترین بخش های زنده گی شان با بیگانگان و لذت بردن از آن...
... 
دوستم گری یک نقشه جهان دارد که همیشه با خودش حمل می کند و نام آنرا نقشه مهماننوازی گذاشته است. روی این نقشه تمام نقاط جهان که او در آن از موهبت داشتن یک دوست یا در واقع یک خانه و یک خانواده برخوردار است نشانی شده است. من هم باید یک نقشه برای خودم بسازم. 
....
اگر روزی آشپزی یاد بگیرم مهم ترین انگیزه ام پختن برای دیگران خواهد بود.  در غذا با کسی شریک شدن نوع رابطه را دگرگون می کند...
....
هر روز، و بخصوص در چنین روزهایی، به یاد می آورم که ده ها بهانه برای شادمان زیستن دارم. به خاطر غنای وحشتناک زنده گی سپاسگزارم.. به خاطر این همه جزییات، این همه رنگ، این همه صدا، این قدر تنوع.. به خاطر توانایی خیره شدن به کسانی که دوستشان داریم، به خاطر صدا، نامه، شعر که مرا به خانه وصل می کند... به خاطر رابعه شاعر که قرن ها پیش حرف دلم را گفته است و به خاطر قبانی.. به خاطر زبان-ترانه- کلمات.. و موسیقی که رنگ زنده گی ماست.. 
شادمانی اما و همه بهانه هایش هیچ چیزی از پیچیده گی زنده گی نمی کاهد و از تناقض هایش... پس اعتراف می کنم که در پایان یک روز بسیار زیبا و به یاد ماندنی، هنوز درد با قدرتی دلم را میفشارد که نفس کم می آورم... زنده گی تلخ، پیچیده و رمز آلود است.. روابط انسانی دشوار و درد آفرین هستند.. وحشت، ویرانی، نفرت و رذالت در جهانی که ما زنده گی می کنیم بیداد می کنند.. اعدام، سرکوب و قتل اخبار روزانه شده اند. هر شادمانی همراه با حسرت است.. هر جا قصر و آبادی و عظمت می بینیم ردی از قساوت و غارت را میتوان در تاریخش یافت.  گریختن از اندوه و از اندیشیدن در مورد نابرابری، فقر و جنگ، آنها را از میان نمی برد... ولی  هم چنان مویه کردن به خاطر پلشتی و ستم و... به هیچ کس کمکی نمی کند.. نمیدانم چی باید کرد. فقط می دانم که دیگر نمیتوانم از تلخی رو بگردانم.  تلخی، زبان جانم را تسخیر کرده است.. آرام، آرام..
...
زنده گی تلخ و شیرین است. 

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

«مازدیگر دی»


هیچ جایی مثل خانه نیست.

من نمی گذارم این موسسه قدیمی مرا شکست بدهد، غمگینم کند، شادیم را برباید.  می جنگم تا رقابت جو، منظم و قالبی نشوم. و برنده میشوم. میدانم. 

چرا گاهی فراموش می کنم این کودک درونم را؟ این کودک بازیگوش، با نشاط را... خوشحالم که دوباره همکلام شدیم امروز.. با خنده، فریاد و خیز زدن های مکرر حرف می زند این کودک.. با من، در درون من..

در دنیا چیزهای بسیار مهمتری از  دغدغه نمرات خوب وجود دارند ، مثلا آموزش از روی کنجکاوی، مثلا بیدار شدن به صدای پرنده ها، مثلا و مهمتر از همه:  آنهایی که دوستشان داریم و آنهایی که ما را دوست دارند... مثلا دوست داشتن. 

شادی آفرین ها: چای سبز، عکس های خانواده گی، آهنگ «مازدیگر دی که نه دی» ، نامجوی عزیز، پاککاری، رقص، ایستادن در برابر آینه و به چشمان خود کودک نگاه کردن، گفتگو با کودک درون، خیز زدن، شگفت زده  بودن از این همه غنا، این همه رحمت، مجسم کردن جزییات چهره دوست، فکر کردن به مادر و پدر،  ‍پیام دیروز، دیدار آینده. 

هرگز نمیگذارم دوباره آزارت بدهند. آزارم بدهند. بانوی آزاده و مغرور درونم. شرمسارم که ناتوان بودم، شرمسارم که از روی رحم یا ناتوانی گذاشتم آزارت بدهند، دیگر هرگز نمی گذارم. فقط آنکسی شایسته دوست داشتن توست که برای عشقت جنگیده باشد.. که شجاعت بردن دلت را داشته باشد و هنر شاد نگهداشتنش را...

«..... که فارغ کنی از برگ گلم»
...
مهر ارزانی تان باد. 

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

قیل و قال مدرسه...

آمار دیوانه ام می کنند. از اقتصاد خواندن خوشم نمی آید. کارخانگی اقتصاد و کارخانگی صنف آمار ساعت ها وقت می گیرند و هنوز کامل نیستند. بغض می کنم. مثل یک شاگرد صنف سه مکتب ابتداییه. خشمگین میشوم. احساس ناکافی بودن می کنم. به هوش خود شک می کنم. به خود، و به این پروژه ماستری در توسعه و... من چرا اینجایم؟ چرا اینقدر ناتوان؟ کاش ادبیات میخواندم با تخصص در زنده گی نامه نویسی.  عربی می آموختم و برای داکترا زنده گی نامه نجیب محفوظ را مینوشتم. کوچه های قاهره، زبان شهد آلود عربی، نظاره یک زنده گی، نوشتن یک زنده گی، زنده گی کردن زنده گی یک نویسنده عرب قرن بیستم... بسیار شادمان تر می بودم و مفید تر و بهتر... 
ذهنم پر از «چرا» هاست و قدرت تمرکز را از دست داده ام.  چرا اینجایم؟ چرا باید اینقدر برای آموختن چیزی زحمت بکشم که میدانم  فراموشش خواهم کرد و بسیار کم ازش استفاده خواهم کرد؟ چرا درس خواندن برای امتحان و نه برای آموزش واقعی و از روی کنجکاوی؟ سه سال، چهار سال پیش پاسخ همه این پرسش ها این میبود: چون حالا همین مسولیت ام است و من باید به بهترین وجهی انجامش بدهم. اما حالا این حس وظیفه شناسی روز بروز کمرنگ تر میشود و خود دیوانه و تنبلم پر زورتر. 
میخواهم خانه باشم و کار کنم و مفید باشم... یا میخواهم اگر اینجایم فضایی بزرگتر برای خلاقیت داشته باشم و چیزهایی را بخوانم که واقعا برای کار آینده ام مفید باشند.. نه موضوعاتی را که چهار نفر پروفیسور سفید پوست سالخورده مذکر حداقل ۱۵ سال قبل در برج عاج خود برای شاگردان توسعه صلاح دیده اند. مرا به جزییات برنامه اقتصادی کشورهای امریکای لاتین چکار وقتی میخواهم یک موسسه کوچک تحقیقاتی را در بامیان تاسیس کنم؟.. چرا از مسایل داغ امروز چون مداخله نظامی برای توسعه، جنگ های  جدید، تروریسم، نقش نظامیان در توسعه، دغدغه های اخلاقی فعالان حقوق بشر، گفتگوی دین و دموکراسی و...حرف نمی زنیم؟ چرا باید یاد بگیرم چگونه میانگین رشد اقتصادی چین را اندازه کنم؟
بگذریم.. از این نظام های بالا به پایین، نخبه گرا و سنت گرا خوشم نمی آید. این شیوه ی که در اکسفورد (حداقل در دیپارتمنت من) حاکم است کمتر موثریتی برای آموزش واقعی دارد و بیشتر به منظور حفظ عنعنه ها و ابهت و طنطنه این دانشگاه قدیمی است که اصلا برای من دانشجو اهمیتی ندارد. آخر در هجوم این همه مسایل واقعی و داغ که میتواند زنده گی انسان ها را به صورت بنیادی تغییر بدهد حفظ عنعنه های این موسسه چه اهمیتی دارد؟ کاش گرداننده گان این موسسه کمی از قالب های فرهنگی محافظه کارانه خود بیرون می آمدند، کمی با دنیای واقعی در تماس میبودند تا میتوانستند این غنای منابع را در اختیار افراد بیشتری قرار دهند و فضای بیشتری برای خلاقیت دانشجویان  خود بگذارند. 
این هم شکایت نامه من از اکسفورد.. بروم برای مقاله ام در مورد جنبش های اجتماعی در امریکای لاتین آماده گی بگیرم (از این موضوع اتفاقا خوشم می آید بنا بر این شاید روحیه ام را بهبود بخشد)
....
پ.ن: و این باران بی پایان..  باران بی پایان این سرزمین مرا دیوانه می کند.. مردم چگونه همه عمر خود را اینجا می گذرانند؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

ترا میبینم و هر دم....

خسته ام و کار دارم. باید بروم کار کنم، بنویسم، بخوانم، کارخانگی ام را تمام کنم.
...
خسته ولی مهر آلودم، بسیار مهر آلود.. حس می کنم یکی هر چه کودکتر باشد، شرمگین تر باشد، واقعی تر باشد، بیشتر با او مهر آلود میشوم.  دلم می خواهد بگویم به من نگاه کن. به من لبخند بزن. با من حرف بزن. من اینجایم تا به تو گوش کنم. تا ترا تماشا کنم. تا مرا تماشا کنی.  دلم میخواهد برایش چای بریزم. دستم را زیر زنخم بگذارم و به او خیره شوم و به قصه هایش گوش بدهم. تا ابد، تا همیشه، با چای، غروب، ماه کامل شناور در آسمان، صدای خجول و نرم او از کنار موهایم عبور کند و گوش دلم را سرشار.. و آرام.. و جهان همانگونه بماند.. برای مدتهای طولانی. برای همیشه. 

گاهی در برابر انسان هایی که نمی شناسم یا کم می شناسم هم پر از این حس مهربانی می شوم. این میل به نوازش، به مراقبت، به تسکین، به خنداندن، به خندیدن... میخواهم شادمانی ببخشم، بسیار... و گوش بدهم بسیار.. 

غزل میخواند. گاهی بریده بریده، گاهی روان، اما لحنش شرمگین است و آرام.. گاهی همراهیش می کنم، گاهی منتظرش میمانم. به اضطرابش می اندیشم و اندوهگین میشوم. کاش میتوانستم همه چیز را آسانتر کنم...
......
خسته ام و مهر آلود.. و ماه نزدیکتر به نظر می رسد و کامل تر.. و دلم سبک تر.. در هوا شناورم با مهری اندوه گین.