آمار دیوانه ام می کنند. از اقتصاد خواندن خوشم نمی آید. کارخانگی اقتصاد و کارخانگی صنف آمار ساعت ها وقت می گیرند و هنوز کامل نیستند. بغض می کنم. مثل یک شاگرد صنف سه مکتب ابتداییه. خشمگین میشوم. احساس ناکافی بودن می کنم. به هوش خود شک می کنم. به خود، و به این پروژه ماستری در توسعه و... من چرا اینجایم؟ چرا اینقدر ناتوان؟ کاش ادبیات میخواندم با تخصص در زنده گی نامه نویسی. عربی می آموختم و برای داکترا زنده گی نامه نجیب محفوظ را مینوشتم. کوچه های قاهره، زبان شهد آلود عربی، نظاره یک زنده گی، نوشتن یک زنده گی، زنده گی کردن زنده گی یک نویسنده عرب قرن بیستم... بسیار شادمان تر می بودم و مفید تر و بهتر...
ذهنم پر از «چرا» هاست و قدرت تمرکز را از دست داده ام. چرا اینجایم؟ چرا باید اینقدر برای آموختن چیزی زحمت بکشم که میدانم فراموشش خواهم کرد و بسیار کم ازش استفاده خواهم کرد؟ چرا درس خواندن برای امتحان و نه برای آموزش واقعی و از روی کنجکاوی؟ سه سال، چهار سال پیش پاسخ همه این پرسش ها این میبود: چون حالا همین مسولیت ام است و من باید به بهترین وجهی انجامش بدهم. اما حالا این حس وظیفه شناسی روز بروز کمرنگ تر میشود و خود دیوانه و تنبلم پر زورتر.
میخواهم خانه باشم و کار کنم و مفید باشم... یا میخواهم اگر اینجایم فضایی بزرگتر برای خلاقیت داشته باشم و چیزهایی را بخوانم که واقعا برای کار آینده ام مفید باشند.. نه موضوعاتی را که چهار نفر پروفیسور سفید پوست سالخورده مذکر حداقل ۱۵ سال قبل در برج عاج خود برای شاگردان توسعه صلاح دیده اند. مرا به جزییات برنامه اقتصادی کشورهای امریکای لاتین چکار وقتی میخواهم یک موسسه کوچک تحقیقاتی را در بامیان تاسیس کنم؟.. چرا از مسایل داغ امروز چون مداخله نظامی برای توسعه، جنگ های جدید، تروریسم، نقش نظامیان در توسعه، دغدغه های اخلاقی فعالان حقوق بشر، گفتگوی دین و دموکراسی و...حرف نمی زنیم؟ چرا باید یاد بگیرم چگونه میانگین رشد اقتصادی چین را اندازه کنم؟
بگذریم.. از این نظام های بالا به پایین، نخبه گرا و سنت گرا خوشم نمی آید. این شیوه ی که در اکسفورد (حداقل در دیپارتمنت من) حاکم است کمتر موثریتی برای آموزش واقعی دارد و بیشتر به منظور حفظ عنعنه ها و ابهت و طنطنه این دانشگاه قدیمی است که اصلا برای من دانشجو اهمیتی ندارد. آخر در هجوم این همه مسایل واقعی و داغ که میتواند زنده گی انسان ها را به صورت بنیادی تغییر بدهد حفظ عنعنه های این موسسه چه اهمیتی دارد؟ کاش گرداننده گان این موسسه کمی از قالب های فرهنگی محافظه کارانه خود بیرون می آمدند، کمی با دنیای واقعی در تماس میبودند تا میتوانستند این غنای منابع را در اختیار افراد بیشتری قرار دهند و فضای بیشتری برای خلاقیت دانشجویان خود بگذارند.
این هم شکایت نامه من از اکسفورد.. بروم برای مقاله ام در مورد جنبش های اجتماعی در امریکای لاتین آماده گی بگیرم (از این موضوع اتفاقا خوشم می آید بنا بر این شاید روحیه ام را بهبود بخشد)
....
پ.ن: و این باران بی پایان.. باران بی پایان این سرزمین مرا دیوانه می کند.. مردم چگونه همه عمر خود را اینجا می گذرانند؟
۶ نظر:
درود
هوش وبُرد اندیشه ات رامی ستایم. آفرین.
شهرزاد عزیز،
سلامی
تو اولین کسی نیستی که علیه آکسفورد شورش می کند، اما همین نقدها هم باید به گونه یی علمی باشد. آدام اسمیت، هابس، مارکس و خیلی از بزرگان اندیشه از سنت گرایی غاکسفورد انتقاد کرده اند.
از این که بگذریم آرزوی خیلی ها و یکیش هم من آمدن به همان دانشکده محافظه کار و آموختن از همان استاد پیر سفید پوست مرد است
سلام به خانم شهرزاد!
چقدر زیبا می نویسید و خواندنی.
با غزل مقناطیس نگاه منتظر نقد و نظر تان هستم.
بدرود!
شهرزاد گرامی سلام،
خیلی وقت می گذرد از زمانی که جبرآ در جمع خوانند ه گانی نوشته هایت غیرحاضر بودم.اکنون می بینم که با جدو جهد بیشتراز گذشته ها می نویسی.شاد شدم و تقریبآ همه را به یک نفس خواندم.کیف کردم.حتا باری قطره ی از چشمم چکید.
من که اهل دانشگاه نیستم و در مکتب هم بچه ی بازیگوشی بودم ؛ نمیتوانم خوب درک ات کنم.به هر حال برایت بردباری آرزو می کنم و امبدوارم که درسها برایت کم کم جالب و لذتبخش شوند.
تشکر از حمایت همه تان.. در این روزها سخت به این دلگرمی نیاز دارم :)
مهاجر عزیز.. خوش برگشتید...
سلام شهرزاد!!
و اين يعني اگر رد شدم زياد نگران نشوم، آري؟
ارسال یک نظر