رخصتی زمستان (21 دسامبر) میخواهم خانه بروم.
مادر می گوید نیا. می گوید: وضعیت نا آرام است.
می گویم: میدانم اما خدا مهربان است بهتر شود.
می گویم: حتی اگر بهتر نشد هم، می آیم. همه ساکنان کابل که نمیتوانند به خاطر نا آرامی آواره شوند. (و میدانم که شده اند، که شاید شوند، و زود زود در دل دعا می کنم که خدا نکند.. )
مادر می گوید: سه هفته.. رخصتی ات کوتاه است، چه ضرور؟
می گویم: دوستم ندارید. نمیخواهید مرا ببینید؟
می گوید: کودک نشو. خودت میدانی وضعیت خوب نیست. تا تو از میدان هوایی خانه بیایی، ممکن است هزار اتفاق بیافتد.
می گویم: همیشه ممکن است هزار اتفاق بیافتد، برای هر کدام شما.
می گوید: اختیارت. هر چه تو میخواهی. ما که به دیدنت خوشحال میشویم.. اما..
اما میگوید و مسیر گفتگو را تغییر میدهد. از دوستانم می پرسد، از آب و هوا.
چندین ساعت بعدتر و پس از ساعت ها خواندن ، نوشتن ، موسیقی ، داستان خوانی ، پیاده روی و خنده، به بستر می روم. گفتگو با مادر در ذهنم نیست. به امتحان، درس، مقاله فکر می کنم.
شب کابوس دوبار بیدارم می کند، ماین ها، راکت ها، گریه... ویرانی. انفجار. جنگ...
کی این کابوس ها رهایم خواهند کرد؟ این کابوس ها که سالهاست واقعیت زنده گی ما شده است.
......
زکام شده ام. یک دنیا درس نخوانده دارم. اتاقم سرد است. میخواهم به آهنگ "آسوده" حامد نیک پی گوش بدهم اما در یوتوب نمی یابمش.
مادرم را میخواهم. میخواهم یکی برایم چای دم کند و قصه بگوید. یک قصه از دنیایی بی جنگ، بی انفجار. میخواهم دوباره پنج ساله باشم، در کابل، در اپارتمان گرم و روشن ما، در کنار مادر که نان داغ را از داش می گیرد و روغن می زند. میخواهم یکی موهایم را ببافد. میخواهم سرم را روی شانه پدر بگذارم و او برایم غزل بیدل بخواند.
میخواهم یکی نازم بدهد.
میخواهم بخوابم.
میروم بخوابم. خوابی بی کابوس.
مادر می گوید نیا. می گوید: وضعیت نا آرام است.
می گویم: میدانم اما خدا مهربان است بهتر شود.
می گویم: حتی اگر بهتر نشد هم، می آیم. همه ساکنان کابل که نمیتوانند به خاطر نا آرامی آواره شوند. (و میدانم که شده اند، که شاید شوند، و زود زود در دل دعا می کنم که خدا نکند.. )
مادر می گوید: سه هفته.. رخصتی ات کوتاه است، چه ضرور؟
می گویم: دوستم ندارید. نمیخواهید مرا ببینید؟
می گوید: کودک نشو. خودت میدانی وضعیت خوب نیست. تا تو از میدان هوایی خانه بیایی، ممکن است هزار اتفاق بیافتد.
می گویم: همیشه ممکن است هزار اتفاق بیافتد، برای هر کدام شما.
می گوید: اختیارت. هر چه تو میخواهی. ما که به دیدنت خوشحال میشویم.. اما..
اما میگوید و مسیر گفتگو را تغییر میدهد. از دوستانم می پرسد، از آب و هوا.
چندین ساعت بعدتر و پس از ساعت ها خواندن ، نوشتن ، موسیقی ، داستان خوانی ، پیاده روی و خنده، به بستر می روم. گفتگو با مادر در ذهنم نیست. به امتحان، درس، مقاله فکر می کنم.
شب کابوس دوبار بیدارم می کند، ماین ها، راکت ها، گریه... ویرانی. انفجار. جنگ...
کی این کابوس ها رهایم خواهند کرد؟ این کابوس ها که سالهاست واقعیت زنده گی ما شده است.
......
زکام شده ام. یک دنیا درس نخوانده دارم. اتاقم سرد است. میخواهم به آهنگ "آسوده" حامد نیک پی گوش بدهم اما در یوتوب نمی یابمش.
مادرم را میخواهم. میخواهم یکی برایم چای دم کند و قصه بگوید. یک قصه از دنیایی بی جنگ، بی انفجار. میخواهم دوباره پنج ساله باشم، در کابل، در اپارتمان گرم و روشن ما، در کنار مادر که نان داغ را از داش می گیرد و روغن می زند. میخواهم یکی موهایم را ببافد. میخواهم سرم را روی شانه پدر بگذارم و او برایم غزل بیدل بخواند.
میخواهم یکی نازم بدهد.
میخواهم بخوابم.
میروم بخوابم. خوابی بی کابوس.
۸ نظر:
سلام شهرزادگرامی
مادر راست می گوید،والدین واقعا اولادش را از خودش کرده دوست می دارد. من گاهی فکر می کنم من آنقدر خودم را دوست ندارم که مادرم مرا دوست دارد.به هرحال متأسفم که دراین وقت ها به دنیا انترنیت کمتر دسترسی دارم و رنه همیشه سراغت را می گرفتم. قلم ات توانا باد.
سلام شهرزاد عزیز !
خوش میایی عزیز. بلکم مه هم کابل باشم که بشینم و از کریشنا بگوییم.
اما . مادر هم درست می گویند.
راستی به این سایت برو. داستان های خوبی دارد.www.dibache.com
سلام شهرزاد جان خوبی. امید خوب و خوش در کنار دووستان و محیط تازه باشید. درک ات می کنم همین دیروز وضع شما را داشتم داشتم می تریکدم از درد و پریشانی و آینده و صد موضوع دیگر وقتی شنیدم عبدالله منصرف شده و ... می دانی شهرزاد چرا ما باید دچار این سرنوشت شویم. من می خواهم داد بزنم من نمی خواهم اسزوره باشم و غیر قابل شکست و غیره. شهرزاد این که می روید خوبه. من هم به باور شما رسیدم و به عاصف و علی و غیره گفتم به جزء افغانستان جایی را ندارم و باید همانجا بروم چون دلتنگ اش شدم.
منظورم اسطوره بوده. شهرزاد ببخشید.
درود بر شهرزاد گرامی
نوشته پر احساس تانرا خواندم و درک می کنم، واقعاً وضعیت امنیتی بحرانی است. نگرانی مادر جان هم بجاست ولی اگر رفتی هم مواظبت باش.
چشم براه نوشته های زیبای بعدی تان میمانیم.
اگر وقت داشتی به اشیانه غریبانه من هم سری بزن. ما به رهنمائی ها و نظرات خردمندانه شما محتاجیم.
www.fanoosrah.blogspot.com
سلام دوستان
سپاس از اینکه می آیید و نظر می دهید. امیدوارم در زمستان ببینیم.
نادر گرامی.. نگرانی ها و خشمت را درک می کنم. کار دیگری از ما بر نمی آید جز صبوری و دعا... امید است وضعیت بهتر شود
سلام شهرزاد جان! نمیدانم اسمی اصلی تان چی است . خوب به هرصورت شهرزاد میگویم چون اینجاست. شهرزاد زیباست. نوشته هایت را خواندم . از دلتنگی ها ونارامی هایت گفته. درست مثلی من نا ارامی. فقط فرق اش اینجاست که من نمیدانم ناارام برای چی؟ وچرا. فقط میدانم سرگردان وناارمم.
ارزو دارم هرچه زود به دیدن مادرت بری وهمه فامیلت را ازنزدیک بیبینی.
خوشی ها برایت میخواهم.
http://www.youtube.com/watch?v=Lcd_p0uIdIA
این هم اهنگ اسوده از حامد نیک پی. البته ویدیو درست اش نیست فقط صداش است.
ارسال یک نظر