پنكه سقفي چرخ مي خورد و هواي گرم را در اتاق جابجا مي كند. پشتم درد گرفته است. روي تخت مي نشينم و كتاب را ورق مي زنم تا ببينم چند صفحه از داستان مانده است. دلگيرم مي كند. جذابيتش را از دست داده است. بيرون هوا گرم تر از آنيست كه بتوان قدم زدن رفت. پاسپورتم همراهم نيست كه به شهرهاي ديگر سفر كنم ولي مهمتر از آن حوصله سفر را ندارم. تنهايي، خسته ام كرده است. شايد بار اوليست كسل كننده گي تنهايي را چنين از نزديك و با شدت لمس مي كنم. آيا كنجكاوي ام را از دست داده ام؟ آيا ضعيف شده ام؟ ميلم را به تماشا....؟ نميدانم
......
در كوچه هاي بيروبار قدم مي زنيم. مردي به من تنه ميزند و مي گذرد. دختران همراهم بلند بلند حرف مي زنند و مي خندند.برايم سخت است كه با حرف ها و دغدغه هايشان رابطه برقرار كنم. روابط، اشاره ها و گفتگوهايشان برايم شبيه رمز است. حسشان از زنده گي در غربت برايم جالب است. حس آزادي نسبي در دهلي كه ميتوان شبانه بيرون رفت، ساعت ها گردش كرد و با ترس كمتر از ديده شدن/ قضاوت توسط ساير افغان ها زنده گي كرد را دوست دارند. ولي همچنان در لابلاي گلايه هايشان از "آلوده گي" در اين شهر، كنجكاوي شان نسبت به تغييرات در كابل، حسرت شان براي روزهاي خوب گذشته در "وطن" ميدانم كه گاه گداري سايه اي، درخشش دلخوشي هايشان را مي پوشاند.
.....
با چند نفر افغان مسيحي آشنا ميشوم. براي اين گروه هند آزادترين و قابل دسترس ترين كشور در منطقه است، به همين دليل هم در اينجا تجمع كوچكي به وجود آمده است. از سر كنجكاوي به مراسم عبادتشان مي روم. لحن موعظه كمي تند و هشدار دهنده است. حاضران را از دوزخ مي ترسانند و در مورد خطرات "دو دلي" بين دو دين هشدار مي دهند. سرودها بهترند و لحن نسبتا شادي دارند. بعضي سرودهاي با تغيير چند كلمه از تنصيف هاي عاشقانه مشهور افغاني كاپي برداري شده اند. همه آنهايي كه در مراسم حضور دارند ادعا مي كنند تغيير مذهب داده اند و از اينكه "نجات" يافته اند، خوشنودند. نوع روابطي كه ميان اعضاي اين گروه كوچك وجود دارد، مختلط بودن كليسا و مراسم عبادت (با حضور زنان و مردان به شكل همزمان)، اهميت و جايگاه موسيقي در عبادت و كارهاي جمعي، نياز به اثبات تعهد اين افراد به اين دين جديد، فضا و فرهنگ عجيبي را خلق كرده است.
واعظ (كه افغان است) به "مسيحي" بودن خيلي ها مشكوك است. با چند مسيحي غير افغان كه با افغان ها نشست و برخاست دارند، حرف مي زنم. از حرف هايشان بوي بي اعتمادي به مسيحيان افغان مي آيد. فكر مي كنند به خاطر پناهنده شدن تظاهر به مسيحيت مي كنند. برايم دشوار است انگيزه هاي واقعي را حدس بزنم و يا در موردشان قضاوت كنم. اما از اينكه يك گروه انسان ها خودشان را در برزخ بي اعتمادي، بي سرنوشتي و انتظار (براي پناهنده شدن) گرفتار كرده اند و از گذشته ، خانواده و روابط پيشين خود بريده اند، دلگير ميشوم. روابط بين افغان هاي "مسلمان" و افغان هاي "مسيحي" كشدار است. وضعيت جالبي نيست.
....
معيارها براي پاكيزه گي در اينجا متفاوت است. در كوچه اي تنگ و "آلوده"، زني در روبرويم پا برهنه راه مي رود. حتي در مناطق نه چندان فقيرنشين هم، جاده ها و كوچه ها محل گشت و گذار آزادانه سگ ها، گاو ها و موش ها هستند. غذاي "واقعي" هندي، در كنار جاده ها آماده شده و سرپايي صرف مي شود. البته وضعيت در خيلي از مناطق ثروتمند نشين و "لوكس" تفاوت دارد. اما من چندان علاقه اي به آن مناطق ندارم.
تلاش مي كنم زياد خورده گير نباشم و حالا كه اينجايم واقعا براي چند روز اينجايي زنده گي كنم.
....
ميدان هوايي كابل: تازه برگشته ام و در ترمينال به دنبال بكس خود سرگردانم. مي گويند چند لحظه بعد ميتوانيم وسايل خود را تحويل بگيريم. صداي انفجاري ديوار ها را مي لرزاند. خشكم مي زند. در اطرافم همه براي ثانيه اي متوقف ميشوند و بعد به گفتگوها و كار خود دوام ميدهند، بي هيچ كنجكاوي، حيرت، ناراحتي يا شوك... مردمم به انفجار عادت كرده اند. اين بيشتر از انفجار مرا ميترساند. ساعتي بعد خبر ميشوم كه انفجار نزديك ميدان هوايي بوده و چندين نفر در نتيجه كشته و زخمي شده اند.
....
شهرزاد
......
در كوچه هاي بيروبار قدم مي زنيم. مردي به من تنه ميزند و مي گذرد. دختران همراهم بلند بلند حرف مي زنند و مي خندند.برايم سخت است كه با حرف ها و دغدغه هايشان رابطه برقرار كنم. روابط، اشاره ها و گفتگوهايشان برايم شبيه رمز است. حسشان از زنده گي در غربت برايم جالب است. حس آزادي نسبي در دهلي كه ميتوان شبانه بيرون رفت، ساعت ها گردش كرد و با ترس كمتر از ديده شدن/ قضاوت توسط ساير افغان ها زنده گي كرد را دوست دارند. ولي همچنان در لابلاي گلايه هايشان از "آلوده گي" در اين شهر، كنجكاوي شان نسبت به تغييرات در كابل، حسرت شان براي روزهاي خوب گذشته در "وطن" ميدانم كه گاه گداري سايه اي، درخشش دلخوشي هايشان را مي پوشاند.
.....
با چند نفر افغان مسيحي آشنا ميشوم. براي اين گروه هند آزادترين و قابل دسترس ترين كشور در منطقه است، به همين دليل هم در اينجا تجمع كوچكي به وجود آمده است. از سر كنجكاوي به مراسم عبادتشان مي روم. لحن موعظه كمي تند و هشدار دهنده است. حاضران را از دوزخ مي ترسانند و در مورد خطرات "دو دلي" بين دو دين هشدار مي دهند. سرودها بهترند و لحن نسبتا شادي دارند. بعضي سرودهاي با تغيير چند كلمه از تنصيف هاي عاشقانه مشهور افغاني كاپي برداري شده اند. همه آنهايي كه در مراسم حضور دارند ادعا مي كنند تغيير مذهب داده اند و از اينكه "نجات" يافته اند، خوشنودند. نوع روابطي كه ميان اعضاي اين گروه كوچك وجود دارد، مختلط بودن كليسا و مراسم عبادت (با حضور زنان و مردان به شكل همزمان)، اهميت و جايگاه موسيقي در عبادت و كارهاي جمعي، نياز به اثبات تعهد اين افراد به اين دين جديد، فضا و فرهنگ عجيبي را خلق كرده است.
واعظ (كه افغان است) به "مسيحي" بودن خيلي ها مشكوك است. با چند مسيحي غير افغان كه با افغان ها نشست و برخاست دارند، حرف مي زنم. از حرف هايشان بوي بي اعتمادي به مسيحيان افغان مي آيد. فكر مي كنند به خاطر پناهنده شدن تظاهر به مسيحيت مي كنند. برايم دشوار است انگيزه هاي واقعي را حدس بزنم و يا در موردشان قضاوت كنم. اما از اينكه يك گروه انسان ها خودشان را در برزخ بي اعتمادي، بي سرنوشتي و انتظار (براي پناهنده شدن) گرفتار كرده اند و از گذشته ، خانواده و روابط پيشين خود بريده اند، دلگير ميشوم. روابط بين افغان هاي "مسلمان" و افغان هاي "مسيحي" كشدار است. وضعيت جالبي نيست.
....
معيارها براي پاكيزه گي در اينجا متفاوت است. در كوچه اي تنگ و "آلوده"، زني در روبرويم پا برهنه راه مي رود. حتي در مناطق نه چندان فقيرنشين هم، جاده ها و كوچه ها محل گشت و گذار آزادانه سگ ها، گاو ها و موش ها هستند. غذاي "واقعي" هندي، در كنار جاده ها آماده شده و سرپايي صرف مي شود. البته وضعيت در خيلي از مناطق ثروتمند نشين و "لوكس" تفاوت دارد. اما من چندان علاقه اي به آن مناطق ندارم.
تلاش مي كنم زياد خورده گير نباشم و حالا كه اينجايم واقعا براي چند روز اينجايي زنده گي كنم.
....
ميدان هوايي كابل: تازه برگشته ام و در ترمينال به دنبال بكس خود سرگردانم. مي گويند چند لحظه بعد ميتوانيم وسايل خود را تحويل بگيريم. صداي انفجاري ديوار ها را مي لرزاند. خشكم مي زند. در اطرافم همه براي ثانيه اي متوقف ميشوند و بعد به گفتگوها و كار خود دوام ميدهند، بي هيچ كنجكاوي، حيرت، ناراحتي يا شوك... مردمم به انفجار عادت كرده اند. اين بيشتر از انفجار مرا ميترساند. ساعتي بعد خبر ميشوم كه انفجار نزديك ميدان هوايي بوده و چندين نفر در نتيجه كشته و زخمي شده اند.
....
شهرزاد
۷ نظر:
سلام شهرزاد عزیز !
سفرت بخیر و خوشم که خوشحال برگشتی.سفرنامه ات را خواندم خیلی جالب بود برایم. چون من هم هند را دوست دارم از مردم عادی اش تا کریشنا.و دیگه کشور عجایب ها است دیگه.
راستی ادامه هم دارد؟
دهلی عجبیترین شهری است که تا به حال دیده ام. هنوز هم نتوانسته منطقش را هضم کنم. همه چیز انگار به مبالغه آمیزترین شکل خودش هست آنجا.
مرا به یاد کشور آخرین های پل استر می اندازد.
رسيدن به خير
انفجار جز زنده گي شده، امروز اگر از صداي وحشت كني، عجيب به نظر مي رسد.
سلام
می خوانمت گاه گاهی و با سکوت می گذرم.این بار بر آن شدم سلامی بدهم تا دیدار بعد.
خواندنی بود.
شهرزاد عزیز سلام ! خوشحالم که همچنان سر زنده و کوشا هستی . سفر به هندوستان ، مبارک باشد . یکی از جا هایی که همیشه حسرت دیدارش را دارم . سر زمین مذاهب و زبان های گوناگون ، سرزمین رقص و آواز و موسیقی . سرزمین رنگها، داستان ها و اساطیر . خوش به حالتان . به پدر سلام برسانید . شاد باشید .
خوشحالم که هنوز می نویسی. آرزوی اراده و قدرت بیشتر برایت دارم رفیق.
به استادم سلامی گرم تقدیم بدار تا بعد یاهووو
دوستان خوب
تشكر كه ميخوانيد، نظر ميدهيد، تشويق مي كنيد. شما كمك ميكنيد ادامه بدهم.
پركار و شادكام بمانيد.
ارسال یک نظر