هنوز کار مانده است.. اما نمیدانم چرا حس می کنم فارغم.. حس می کنم تمام شده است..
امروز بعد از ختم طولانی ترین مقاله ام، برای مدت طولانی زیر آب گرم ایستادم.. برای مدت طولانی تری با آهستگی و ملایمت موهایم را شانه کردم.. لباس سبز مورد علاقه ام را پوشیده ام. با تمام بی سلیقگی ام، تلاش کردم مویم را بیارایم، نشد، به شیوه ی معمول گذاشتمش هوا بخورد...چای نوشیدم و طعم شیرین فراغت را مزه کردم. .. رفتم که قدم بزنم.
بیرون همه جا برف، برف.. پرنده کوچک دلم آواز می خواند... تازگی هوا همه وجود مرا می نوازد و در درونم برای شادمانی جا باز می کند. احساس عجیبی می کنم مثل اینکه زنده گی ام داستانی باشد که خودم میخوانمش.. حس میکنم در متن یک کتاب قصه قرار دارم....
با خودم در آرامشم.. حس می کنم مدتیست خودم را پذیرفته ام، از مقایسه کردن خود با دیگران دست برداشته ام.... خودم را ناکامل و کامل، زیبا و نازیبا پذیرفته ام.. خودم را در لحظات توانایی، امید و نیرو، و در لحظات درماندگی، ترس و ضعف پذیرفته ام.. وعجیب است اما حس می کنم این پذیرش زنده گی ام را پربارتر ساخته است و آرام تر اما لذتبخش تر...
اما هنوز هم چقدر همیشه به خاطر چیزهای بیهوده نگرانم و از کنار چیزهای مهم چشم بسته می گذرم؟.. بیشتر وقت ها، فراموش می کنم نفس بکشم، یک نفس عمیق از هوای تازه. فراموش می کنم کمی خودم را از این هیاهو عقب بکشم و فقط تماشاچی باشم.. مردم را، دردها و شادمانی هایشان را، جشن های کوچک شان را، مبارزه شان را ببینم.. و اینقدر، اینقدر غرق روزمرگی خودم نباشم..
بیشتر وقت ها، فراموش می کنم گوش بدهم. پنجره را باز کنم و بگذارم صدا به خلوت اتاقم بریزد و با سکوت، با حوصله، با دقت گوش بدهم. "گوش کن، دورترین مرغ جهان میخواند. شب سلیس است ،و یکدست ، و باز." مدتهاست شور مست کننده صدای پرنده ها را از یاد برده ام و دیگر حتی ریزش ملایم باران و صدای ریختن قطره های آب بر تن دریاچه آنقدر شور انگیز نیست...
گاهی فراغت خوب است، مجال میدهد انسان ها را، چیزها را، از فاصله ببینی.. به خودم از فاصله نگاه می کنم، به این دخترک که اینقدر تیز میدود، معلوم نیست به کجا؟ سخت کار می کند، معلوم نیست چرا؟ ولی خوشبختانه هنوز میتواند از ته دل بخندد و میتواند با تمام وجود به دردهای دیگران بگرید.. او از دشواری های زنده گی، از طعم تلخش، پیچیده گیش، نازیبایی هایش هر روز بیشتر آگاه میشود... ولی میداند که تا مجالی برای مهربانی کردن است، زنده گیش ارزش زیستن دارد... و زنده گی را میخواهد سرشار زنده گی کند...
خواهان فراغتی طولانی تر هستم...تا مجالی بیابم برای خواندن و نوشتن و تماشاکردن...
شهرزاد
۷ نظر:
سلام شهرزاد گرامی
وقتی شما حس می کنید فارغ اید ما چرا فراغت ات را قبل از قبل تبریک نگوییم راستی شما خوشبخت اید که بعد از فراغت از مقطع لیسانس این زمینه را دارید که دوره ماستری ات را هم ادامه بدهید.
سلام شهرزاد
خوشحالم كه دوباره وبلاگت را مي بينم
با آدرس جديد
فقط يه چيزي
برات آف ميذارم
خوب باشي و نويسا
سلام بر شهرزاد عزیز
امیدوارم لحظاتت پر از شادی و موفقیت باشند.
مریم شهرتاش
سلام شهرزاد جان ،
خوش حال ام که کمی فارغ شدی. در این اواخر نگران شده بودم که مشغولیت بی انقطاع مانع از آن شود که به قول آن شاعر بگذاری " که احساس هوایی بخورد" ( هر چند هوایی سرد). شادکام باشی.
با سلام ! وبلاګ کانون فرهنګی ادیبان ایجاد شد . نظرها ، انتقاد ها و پیشنهاد های تان را با ما در میان بګذارید . با امتنان
سلام شهرزاد!
دیدی نگفته بودم
تبریک میگم
سلام شهرزاد دوست داشتنی،
نمیدانم چه مشکلی پیش آمده. نمیتوانم مطالب جدیدت را بخوانم. آخرین مطلبت همین یکی است. روزهای قبل توانسته بودم چند مطلب تان را بخوانم اما حالا انگار همة آن مطالب ناپدید شده اند!
امیدوارم مشکلات حل شوت و بتوانم نوشته های زیبایتان را بخوانم.
شاد باشید و پایدار.
ارسال یک نظر