۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه
عید میلاد مسیح (و بازی)
۱۳۸۷ دی ۳, سهشنبه
لذت بازی
این چند روز اخیر احساس شادمانی و رضایت می کنم. شادمانی، آهسته و رخوت آور زیر رگ هایم می دود. باخانواده میزبانم، در میان کسانی هستم که میدانم دوستم دارند و من هم دوست شان دارم. رابطه ما پر محبت و مسئولانه است. در این سه سال، پیوندی عمیق میان من و این خانواده به وجود آمده است. ستیفنی، زنیست بسیار باهوش، بسیار مهروز، فرزانه و مسئول. مارک، شوهرش، مردی متین، مهربان و آرام است. بن، پسرشان، 13 ساله است و بسیار کتاب دوست دارد، شوخ، تیزهوش و پرمطالعه است. انا، خواهرکم، 8ساله، دختری نازنین، پر محبت و بسیار زیباست. انا در چین به دنیا آمده است و وقتی نوزادی بود مارک و ستیفنی او را به عنوان فرزند خوانده به امریکا آوردند.
وقتی برای رخصتی به خانه شان، خانه مان، می آیم، بسیار بازی می کنیم. دوباره کودک میشوم. انا و بن، شهرزاد بزرگسال را به رسمیت نمیشناسند. به همدیگر افسانه می گوییم، چشم پت کنان می کنیم، در حیاط دنبال هم می دویم، به سفرهای خیالی می رویم، ماجرا جویی می کنیم، دزد های دریایی و قهرمانان قصه های قدیمی میشویم، یخمالک می کنیم، برف بازی می کنیم. برای انا کتاب قصه میخوانم، او برای من می خواند. در گفتگو های مان از یک قصه به قصه دیگر می جهیم، از یک شخصیت خیالی به شخصیت خیالی دیگر (در حال حاضر ماموریت مان حمله به رهبر گروه بدکاران از راه آشپزخانه سلطنتی است).. وقتی در جریان یک ماموریت هستیم، گفتگوهای ما گیج کننده و برای دیگران غیر قابل فهم است. ما از گیجی اطرافیان مان بیشتر لذت میبریم و با لحنی راز آلود سخن می گوییم. شبانه در اتاق انا میخوابم، او زود به خواب می رود و زود بیدار میشود. 6:30 صبح آهسته مرا صدا می زند. بیدار میشوم اما خودم را به خواب می زنم. بعد که می بینم در تنهایی دلتنگ می شود،صدایش می زنم. زیر لحافم می خزد و برایم قصه می گوید. خواب هایش را، برنامه هایش را برای روز. برایم کتاب قصه میخواند. ( امروز صبح چهار داستان کودکانه را برایم خواند تا مرا خواب نبرد).
مهرورزیدن به کودکان و محبوب آنهابودن به تخیل، حوصله و عشق نیاز دارد. باید آماده باشی همه حرفهایشان رابشنوی. برایشان وقت داشته باشی. در خیالپردازی هایشان و بازی هایشان شریک شوی. بگذاری با تو بازی کنند. از مسخره بودن، مسخره شدن نترسی. حساس و مراقب باشی. باید حوصله داشته باشی، بسیار. به خواسته هایشان توجه کنی. قصه های طولانی شان را گوش بدهی. باید واقعا عاشق شان باشی، و گرنه، بسیار زود می فهمند. یک لحظه عصبانیت، یک بی اعتنایی، آنها را می رماند. ولی وقتی محبتشان را جلب کنی، توجه شان را.. خوشبختی. چون صادقانه و بی ریا تو را دوست دارند و این را پنهان نمی کنند. چون تا بی نهایت، برای همیشه، بی خستگی حاضرند با تو بازی کنند و به تو در مورد زنده گی و بازی بودنش بیاموزند. چون میگذارند دنیا را از چشمان آنها ببینی، دنیایی تازه و رمز آلود را که وقتی بزرگ شدی، گم کردی.
و بازی، بازی خوب است. گاهی خوب است بازی کنی، بدوی، بخندی، پنهان شوی، مشغول شوی و خودت را نزدیکتر به طبیعت، به زمین، حس کنی. خودت را در هزار و یک نقاب پنهان نکنی. با احساسات صادق باشی. در آنی واکنش نشان دهی. خودخواه و کودک و بازیگوش باشی. قهر کنی، آشتی کنی.
خیالپردازی هم لذتبخش است. پشت میز نان نشستن و با بال های خیال به دورترین جنگل ها رفتن، به عجیبترین سیارگان سفر کردن، شاهدخت شدن، دزد شدن، راهزن شدن، مهربانت می کند، بزرگت می کند، شادمانت می کند...
من باید بروم. وقت تمرین اسکی است و انا صدایم می زند: شهر، بیا، شهر، شهر..
بازیگوش بمانید
۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه
طعم شیرین فراغت....
امروز بعد از ختم طولانی ترین مقاله ام، برای مدت طولانی زیر آب گرم ایستادم.. برای مدت طولانی تری با آهستگی و ملایمت موهایم را شانه کردم.. لباس سبز مورد علاقه ام را پوشیده ام. با تمام بی سلیقگی ام، تلاش کردم مویم را بیارایم، نشد، به شیوه ی معمول گذاشتمش هوا بخورد...چای نوشیدم و طعم شیرین فراغت را مزه کردم. .. رفتم که قدم بزنم.
بیرون همه جا برف، برف.. پرنده کوچک دلم آواز می خواند... تازگی هوا همه وجود مرا می نوازد و در درونم برای شادمانی جا باز می کند. احساس عجیبی می کنم مثل اینکه زنده گی ام داستانی باشد که خودم میخوانمش.. حس میکنم در متن یک کتاب قصه قرار دارم....
با خودم در آرامشم.. حس می کنم مدتیست خودم را پذیرفته ام، از مقایسه کردن خود با دیگران دست برداشته ام.... خودم را ناکامل و کامل، زیبا و نازیبا پذیرفته ام.. خودم را در لحظات توانایی، امید و نیرو، و در لحظات درماندگی، ترس و ضعف پذیرفته ام.. وعجیب است اما حس می کنم این پذیرش زنده گی ام را پربارتر ساخته است و آرام تر اما لذتبخش تر...
اما هنوز هم چقدر همیشه به خاطر چیزهای بیهوده نگرانم و از کنار چیزهای مهم چشم بسته می گذرم؟.. بیشتر وقت ها، فراموش می کنم نفس بکشم، یک نفس عمیق از هوای تازه. فراموش می کنم کمی خودم را از این هیاهو عقب بکشم و فقط تماشاچی باشم.. مردم را، دردها و شادمانی هایشان را، جشن های کوچک شان را، مبارزه شان را ببینم.. و اینقدر، اینقدر غرق روزمرگی خودم نباشم..
بیشتر وقت ها، فراموش می کنم گوش بدهم. پنجره را باز کنم و بگذارم صدا به خلوت اتاقم بریزد و با سکوت، با حوصله، با دقت گوش بدهم. "گوش کن، دورترین مرغ جهان میخواند. شب سلیس است ،و یکدست ، و باز." مدتهاست شور مست کننده صدای پرنده ها را از یاد برده ام و دیگر حتی ریزش ملایم باران و صدای ریختن قطره های آب بر تن دریاچه آنقدر شور انگیز نیست...
گاهی فراغت خوب است، مجال میدهد انسان ها را، چیزها را، از فاصله ببینی.. به خودم از فاصله نگاه می کنم، به این دخترک که اینقدر تیز میدود، معلوم نیست به کجا؟ سخت کار می کند، معلوم نیست چرا؟ ولی خوشبختانه هنوز میتواند از ته دل بخندد و میتواند با تمام وجود به دردهای دیگران بگرید.. او از دشواری های زنده گی، از طعم تلخش، پیچیده گیش، نازیبایی هایش هر روز بیشتر آگاه میشود... ولی میداند که تا مجالی برای مهربانی کردن است، زنده گیش ارزش زیستن دارد... و زنده گی را میخواهد سرشار زنده گی کند...
خواهان فراغتی طولانی تر هستم...تا مجالی بیابم برای خواندن و نوشتن و تماشاکردن...
شهرزاد
۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه
امتحان، ترس و بی تابی
سلام...
امتحانات رسیده و زمان عجیب و غریب شده است... وقتی مانیتور کمپیوتر در برابرم هست و به پرسش ها نگاه می کنم، هیچ چیز، هیچ چیز از ذهنم نمی گذرد و زمان کند میشود. به خود می گویم ساعت سه دنبال چای خواهم رفت و برای چند دقیقه به پرسش ها، به امتحان، فکر نخواهم کرد.. اما دقیقه ها آنقدر کند حرکت می کنند که حس می کنم زمان متوقف شده است.. حس می کنم این چند روز اخیر آمادگی برای امتحان طولانی ترین روزهای ترم بوده اند... ساعتی بعد در آشپزخانه وقتی منتظر جوش آمدن آب هستم و به یاد تعداد مقاله ها و امتحان هایی که باید تا پایان هفته تمام کنم می افتم حس می کنم زمان بسیار کم است، زمان برای کار آنقدر کم است که ترس از دست دادنش، ترس تمام شدنش، نفسم را بند می آورد و فلجم می کند....
امتحانات... از امتحان می ترسم. سرعتم پایان می آید و کار زیاد میشود. در این یک هفته آخر، باید چهار مقاله مینوشتم. یکی را تمام کرده ام، یکی نیمه تمام است و دو تا از مقاله های طولانی را هنوز شروع نکرده ام... و فرصت، فرصت بسیار کم دارم
بدترین چیز هفته امتحانات، حس فلج شدگی است که به من دست میدهد. پیش از شروع یک نوشتن یک مقاله یا خواندن یک کتاب برای امتحان ترسی عجیب در دلم می نشیند، تب می کنم، تنبلی می کنم، ساجق می جوم، چای می نوشم، دراز می کشم، بلند می شوم، داد می زنم... پشت کمپیوترم می نشینم و یکباره به یاد یک دوست قدیمی می افتم که باید برایش بنویسم، با مویم بازی می کنم، اطاقم را پاک می کنم، وبلاگ می خوانم، به چیزهای احمقانه و فراموش شده فکر می کنم...
برای اینکه حس مفیدیت کنم، کتاب دیگری را میخوانم، رمان میخوانم ( سال گذشته در جریان امتحانات رمان های "زنان بدون مردان" و "روسپیان سودازده من" را خواندم)، در وبلاگ می نویسم، به جای اینکه نوشتن را شروع کنم سه مقاله بی ربط به موضوع را که قبلا خوانده ام دوباره مرور می کنم..
رسامی می کنم... تصویر انسان های غول نما را می کشم.
عجیب احساس تنهایی می کنم. احساساتی میشوم. شجریان میشنوم. به صدای سیواره نظرخان گوش می دهم.
مولانا میخوانم. دنبال آهنگ های نصرت فتح علی خان می گردم.
قران شریف را باز می کنم و گریه ام می گیرد.
ده بار آهنگ "م مثل مادر" را میشنوم
ده بار آلبوم "سنتوری" را میشنوم.
در کالج رسم است شب قبل از شروع امتحانات همه دختران بیرون میروند و جیغ می کشند تا کمی از فشار و ترس احساس رهایی کنند.. میروم با آنها داد می زنم...
بعد آهسته آهسته، متمرکز میشوم. ساعت ها پشت کمپیوتر می نشینم، بدون غذا، چای و خواب... مینویسم، اصلاح می کنم، بلند بلند میخوانم، صورتم را با آب سرد می شویم، برمیگردم، باز مینویسم، میخوانم، می گذارم اشک ها روی صورتم بلغزند و مینویسم. یک مقاله را تمام می کنم و بی وقفه کار روی دیگری را شروع می کنم. جهانم را محدود به مانیتور کمپیوترم می کنم و وقتی بر میخیزم که تمام کرده باشم و همه عضلات بدنم برای سه روز دیگر درد می کنند...
روش کاملا بیهوده ایست.. اما تا زمانی که ازبند ترس آزاد نشوم زندانی این روش خواهم ماند...
برای امتحاناتم، دعا کنید لطفا.
شهرزاد
۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه
از سر دلتنگی... (نوشته ای از نورجهان اکبر)
این شهرزاد است... فقط میخواستم بگویم که من مصروف آخرین هفته صنف ها هستم و هفته آینده هم امتحان دارم، اما عید شما مبارک.. امیدوارم شادمانی مهمان دل هایتان باشد...
و نوشته ای از خواهرم نورجهان که دانش آموز صنف یازدهم در مکتبی در پنسلوانیاست و تازه به این کشور آمده است:
احساس می کنم که بسیار وقت است نخندیده ام. بسیار وقت است گم شده ام و در هیچ جای و زمان نمی توانم خودم را بیابم. نمی فهمم کی از آینه به من لبخند می زند. این تبسم من نیست. من اگر می خندیدم برای این بود که بخندم. من به خدا، به دنیا، به خود و حتی به تو می خندیدم. بهانه نیاز نداشتم برای خندیدن. حالا با فیلم های کمیدی و سریال friends می خندم و بعد ساعتها گریه می کنم چون می دانم این من نیست. می ترسم از همه چیز. از اینکه دیگر هیچ وقت خود را نیابم و این بیگانه در من خانه کند و درونم را مملو از خنده های دروغین کند. می ترسم این بیگانه وجودم را فتح کند.
نادر می گفت خیلی بلند می خندم. مادر ملامتم می کرد. اما من با شنیدن آن خنده از وجود خودم مطمئین می شدم. بیگانه قوی تر می شود و من گم می شود. فراموش می شود. من خیلی وقت است نخندیده است. نه گریسته است.
از دور صدای هق هق من را می شنوم. مانند کودکی است که در نوتیه بازار گم شده باشد. مانند کودکی که هیچ کس زبانش را نمی داند. هق هق من مملو از سادگی، عشق، و پاکی است. مملو از دردی کودکانه. مملو از پشیمانی ها پی هم. هق هق من گوشهایم را پر می کند. چشم های من در بازار نوتیه به دنبال چهره ای آَشنا به چهار گوشه سفر می کنند. دستهای من دستهای مهربان را می خواهند که موهایش را نوازش کند. او به دنبال چشم های است که بتواند ساعتها به آنها خیره شود. من می خواهد آینه ای بیابد که در آن لبخندش را ببیند. من میخواهد پیش پدر برود و ساعتها روی شانه او گریه کند. و خانه را با صدای هق هقش پر کند. من می خواهد سفر کند. می خواهد جائی برود که بیگانه به او نرسد. میخواهد جدا شود از همه کس. از همه چیز. از هر چیزی که خودش نیست. من می خواهد جائی دور سفر کند. من می خواهد همرای جلال نزدیک دریای کابل برود و قورباغه ها را تماشا کند. و باور کند که چوچه های قورباغه ها ماهی استند. صدای من ماه هاست حبس شده است. من می خواهد آواز خودش را بشنود. می خواهد بخواند. بلند بخواند. من از نوتیه بازار بیزار است. از فاصله نوتیه بازار تا سرک گلبرک بیزار است. من از همه بیزار است. از خودش بیزار است. من از خدا بیزار است. از باور به این خدای کاغذین بیزار است. من از همه کس بیزار است. من از جگجیت سینگ بیزار است. از صدای او می ترسد. می ترسد خود را به خاطر بیاورد و پی ببرد که همه چیز را از دست داده است. صدای جگجیت همیشه با دانه های اشک می آید. من حس می کند هر قطره اشک از دلش جدا می شود. من هر قطره را لمس می کند. دستانش تر می شوند. من از این اشک ها بیزار است. چشمانش به جستجوی دستمال سطح میز و اطراف اطاق را می پیماید.
نورجهان