۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

...

در اتاق روشنی نشسته ام و کتاب میخوانم. در اطرافم سکوت و پاکیزگی حاکم است دیوار ها رنگ روشن سفید دارند و در کنارم گلدان های گل، کنار پنجره صف کشیده اند. بیرون، درختان خزان زده و آبی آسمان.

اتاق گرم است، اما گرما به نظرم غیر واقعی می آید، دلتنگ گرمای نوازشگر شعله ها هستم. اینجا منبع گرما پنهان است، در نل ها، در میان و پشت دیوارها.

از دهلیز صدای گفتگوی آرامی به گوش می رسد. بعد کسی در اتاق را می گشاید. کتابم رامی گذارم و به احترام مهمانان می ایستم. پیش می روم تا احوالپرسی کنم. پگی، آرام ، متین و پاکیزه، گیرای نقره ای موهای خاکستری اش را می آراید. جاکتی سیاه و پتلونی خاکستری دارد. پیش می آید و مرا به مهمان که مرد سالخورده موقری است، معرفی می کند.

ده دقیقه بعد تر، دو نفر دیگر هم به ما پیوسته اند. همه با هم دیگر آشنا شده ایم، دست داده ایم و نام ها را تکرار کرده ایم.

همه دور هم می نشینیم. آب سیب طعم سردی دارد. اتاق روشن و پرنور است. زنی که روبرویم نشسته به دوشیزه میانسالی می ماند که از کتاب های جین آستین بیرون پرید ه باشد، با موی نقره ای کوتاه، پوستی بسیار سفید ولی چین دار، چشمان آبی مهربان و دامنی که گل های آبی کوچک دارد. آبی ملایم، آنقدر ملایم که دیگر به سختی میشود آبی خواندش.

مردی که کنارش نشسته، دیوید، قدبلند، سالخورده و خوش پوش است و بسیار محترم. او حقوقدان است، مردی نیک دل و بسیار لایق، شوهر پگی است.

گفتگوها لحن متین و ثابتی دارند. هیچ کسی شتابزده نیست. همه شمرده و سنجیده حرف میزنند، به همدیگر گوش میدهند، تبسم به لب دارند و به علامت تایید سر تکان میدهند، من و نورجهان با آرایش خفیف دخترانه مان، با رنگ های روشن لباس هایمان، با لهجه های کمی متفاوت مان، به وصله ای ناجور در این جمع می مانیم. شاید. حداقل این چیزیست که من فکر می کنم.

نور با پیاله های نازک شیشه ای بازی می کند. گفتگو در مورد اوباما و کابینه اش جریان دارد. اتاق پاکیزه است، همه چیز درخششی چشم نواز دارد.دو تابلوی بسیار زیبا و مدرن بر دیوارهای اتاق خود نمایی می کند. میزی که پیاله ام را رویش گذاشته ام، ظریف و دست ساخت است و بی هیچ نشانه ای از گرد. همیشه پاکیزه گی این خانه بزرگ متحیرم می کند. پگی هفتاد و سه ساله چطور می تواند؟

سگ سیاه و بزرگ صاحبخانه می آید و کنار پای پگی دراز می کشد، بعد دستان نوازشگر او را می لیسد. من شانه هایم را به هم نزدیک می کنم...

مودبانه، خاموش، متبسم نشسته ام و افکارم از گفتگوها دور رفته اند. صدای حاضران را گویی از دور میشنوم. به این جمع فکر می کنم به زنان و مردانی که میتوانند سالهای آخر زنده گی خود را با آسوده گی وقف فعالیت های داوطلبانه و خواندن تازه ترین رمان ها کنند. جمعی خوش پوش، روشنفکر، خوش سلیقه، نجیب، با وجدان های آسوده. کسانی که از زیبایی یک گل لذت می برند و شامگاهان، با یک پیاله مشروب کنار آتش می نشینند و روزنامه میخوانند. به جمعی که تک تک شان را به خاطر خوبی و مهربانی شان می ستایم. به کابل فکر میکنم و کسانی که از گذشته ام میشناسم. چقدر فاصله و دوری هست. به خودم و اینکه آیا خواهم خواست اینگونه زنده گی کنم؟ در جوانی، فارغ از هر مسئولیت، وظیفه، حس گناه، برای خودم زنده گی کنم، در دانشگاه های درجه اول درس بخوانم، آپارتمانی در نیویارک کرایه کنم و از تازه ترین کنسرتهای موسیقی کلاسیک غافل نمانم. شام روزهای یکشنبه لباس های گرانبها بپوشم و با دوستانم به یک رستورانت ایتالیایی بروم. در 25 سالگی موتر بخرم، در 30 سالگی خانه. شغلی آبرومند داشته باشم، ماهانه به سه موسسه خیریه پول بدهم، و سگی داشته باشم که هر روز برای یکساعت پیاده روی ببرمش؟ تابستان ها به خانه ای در کنار دریا بروم و غروب ها در ساحل آتشی بر پا کنم. وقتی زمانش رسید، دست از کار بکشم و باقی عمرم را وقف نقاشی، درس های موسیقی و یوگا، و کمپین مبارزه بر علیه سرطان کنم. سر انجام، در سکوت، در پاکیزگی، با وجدانی آسوده، با احساس آرامش، بی آنکه حتی یک تصمیم دشوار در زنده گی گرفته باشم، بمیرم.

نه، نمیخواهم بدون شور زندگی کنم، بدون شوری سرکش که گردش خون را در رگانم سریعتر کند. نمیخواهم بدون درد، دردی عمیق و همیشه تازه، زنده گی کنم. خود آزارم؟

اما بیش از همه، نمیخواهم بریده، گسسته ، تنها از آنچه مرا تا امروز ساخته است، ازخانواده ام، از مبارزه، فقر، غوغا، آلوده گی و عدم قطعیت زنده گی کنم. میخواهم زنده گی ام، هر لحظه نامعین، هر لحظه ناپایدار...

و میدانم که گاه گاه، در پایان یک روز دشوار، در اوج حس ترس و خشم، حسرت این ثبات و پاکیزه گی را خواهم خورد، حسرت این جریان ملایم و منظم زنده گی را...

ولی انسان ها همیشه در حسرت بسر می برند.

شهرزاد

۸ نظر:

ناشناس گفت...

سلام شهرزاد گرامی
دلچسپ بود از اول تا آخر خواندم، کمی متحیر شدم.
موفق باشید

ناشناس گفت...

سلام
از آشنایی با شما و وبلاگ شما بسیار خوش شدم. دغدغه ها و دل مشغولی هایتان برایم جالب بود به من هم سر بزنید.
موفق باشید

ناشناس گفت...

سلام شهرزاد عزیز

د راخر نوشته ات خیلی به این گفته های دکتر علی شریعتی نزدیک شده ای که در نیایش هایش می گفت:


خدایا مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان

اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن.

لذتها را به بندگاه حقیرت بخش و درد های عظیم را بر جانم بریز.

خدایا به من توفیق تلاش در شکست صبر در نا امیدی رفتن بی همراه جهاد بی سلاح کار بی

ناشناس گفت...

با سلام خدمت شما دوست عزیز؛
یک سرویس جدید و پرقدرت وبلاگ نویسی در افغانستان جدیدا شروع به کار کرد. ثبت نام آغاز شده است.
آدرس: www.Blog.af

ناشناس گفت...

salam va bad in deltangi akhar va aval nadare va hamishe va dar hal hal ast hamin dishab bod de khili deltang khane va maman va baba shode bodam.nader

ناشناس گفت...

سلام
گاه چنین زندگی جالب است و گاه چنان.
در لحظات مختلف زندگی شاید که انسان طوری بیندیشدکه همیشه انگونه نمی اندیشیده است.
مهم آنست که زندگی برای انسان مهم باشد.

ناشناس گفت...

سلام شهرزاد عزیز

ازتو زیاد آموخته ام

عیدت مبارک عید و نوروز و ... برای کسانی که از نزدیکان شان بدور باشند معنای دیگری دارد

ناشناس گفت...

شهرزاد جان
خیلی زیبا نوشته ای.
وقتی میخوانی فکر میکنی که آنجا هستی و همه چیز را میبینی و حس میکنی.
موفق باشید.