۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

...

در اتاق روشنی نشسته ام و کتاب میخوانم. در اطرافم سکوت و پاکیزگی حاکم است دیوار ها رنگ روشن سفید دارند و در کنارم گلدان های گل، کنار پنجره صف کشیده اند. بیرون، درختان خزان زده و آبی آسمان.

اتاق گرم است، اما گرما به نظرم غیر واقعی می آید، دلتنگ گرمای نوازشگر شعله ها هستم. اینجا منبع گرما پنهان است، در نل ها، در میان و پشت دیوارها.

از دهلیز صدای گفتگوی آرامی به گوش می رسد. بعد کسی در اتاق را می گشاید. کتابم رامی گذارم و به احترام مهمانان می ایستم. پیش می روم تا احوالپرسی کنم. پگی، آرام ، متین و پاکیزه، گیرای نقره ای موهای خاکستری اش را می آراید. جاکتی سیاه و پتلونی خاکستری دارد. پیش می آید و مرا به مهمان که مرد سالخورده موقری است، معرفی می کند.

ده دقیقه بعد تر، دو نفر دیگر هم به ما پیوسته اند. همه با هم دیگر آشنا شده ایم، دست داده ایم و نام ها را تکرار کرده ایم.

همه دور هم می نشینیم. آب سیب طعم سردی دارد. اتاق روشن و پرنور است. زنی که روبرویم نشسته به دوشیزه میانسالی می ماند که از کتاب های جین آستین بیرون پرید ه باشد، با موی نقره ای کوتاه، پوستی بسیار سفید ولی چین دار، چشمان آبی مهربان و دامنی که گل های آبی کوچک دارد. آبی ملایم، آنقدر ملایم که دیگر به سختی میشود آبی خواندش.

مردی که کنارش نشسته، دیوید، قدبلند، سالخورده و خوش پوش است و بسیار محترم. او حقوقدان است، مردی نیک دل و بسیار لایق، شوهر پگی است.

گفتگوها لحن متین و ثابتی دارند. هیچ کسی شتابزده نیست. همه شمرده و سنجیده حرف میزنند، به همدیگر گوش میدهند، تبسم به لب دارند و به علامت تایید سر تکان میدهند، من و نورجهان با آرایش خفیف دخترانه مان، با رنگ های روشن لباس هایمان، با لهجه های کمی متفاوت مان، به وصله ای ناجور در این جمع می مانیم. شاید. حداقل این چیزیست که من فکر می کنم.

نور با پیاله های نازک شیشه ای بازی می کند. گفتگو در مورد اوباما و کابینه اش جریان دارد. اتاق پاکیزه است، همه چیز درخششی چشم نواز دارد.دو تابلوی بسیار زیبا و مدرن بر دیوارهای اتاق خود نمایی می کند. میزی که پیاله ام را رویش گذاشته ام، ظریف و دست ساخت است و بی هیچ نشانه ای از گرد. همیشه پاکیزه گی این خانه بزرگ متحیرم می کند. پگی هفتاد و سه ساله چطور می تواند؟

سگ سیاه و بزرگ صاحبخانه می آید و کنار پای پگی دراز می کشد، بعد دستان نوازشگر او را می لیسد. من شانه هایم را به هم نزدیک می کنم...

مودبانه، خاموش، متبسم نشسته ام و افکارم از گفتگوها دور رفته اند. صدای حاضران را گویی از دور میشنوم. به این جمع فکر می کنم به زنان و مردانی که میتوانند سالهای آخر زنده گی خود را با آسوده گی وقف فعالیت های داوطلبانه و خواندن تازه ترین رمان ها کنند. جمعی خوش پوش، روشنفکر، خوش سلیقه، نجیب، با وجدان های آسوده. کسانی که از زیبایی یک گل لذت می برند و شامگاهان، با یک پیاله مشروب کنار آتش می نشینند و روزنامه میخوانند. به جمعی که تک تک شان را به خاطر خوبی و مهربانی شان می ستایم. به کابل فکر میکنم و کسانی که از گذشته ام میشناسم. چقدر فاصله و دوری هست. به خودم و اینکه آیا خواهم خواست اینگونه زنده گی کنم؟ در جوانی، فارغ از هر مسئولیت، وظیفه، حس گناه، برای خودم زنده گی کنم، در دانشگاه های درجه اول درس بخوانم، آپارتمانی در نیویارک کرایه کنم و از تازه ترین کنسرتهای موسیقی کلاسیک غافل نمانم. شام روزهای یکشنبه لباس های گرانبها بپوشم و با دوستانم به یک رستورانت ایتالیایی بروم. در 25 سالگی موتر بخرم، در 30 سالگی خانه. شغلی آبرومند داشته باشم، ماهانه به سه موسسه خیریه پول بدهم، و سگی داشته باشم که هر روز برای یکساعت پیاده روی ببرمش؟ تابستان ها به خانه ای در کنار دریا بروم و غروب ها در ساحل آتشی بر پا کنم. وقتی زمانش رسید، دست از کار بکشم و باقی عمرم را وقف نقاشی، درس های موسیقی و یوگا، و کمپین مبارزه بر علیه سرطان کنم. سر انجام، در سکوت، در پاکیزگی، با وجدانی آسوده، با احساس آرامش، بی آنکه حتی یک تصمیم دشوار در زنده گی گرفته باشم، بمیرم.

نه، نمیخواهم بدون شور زندگی کنم، بدون شوری سرکش که گردش خون را در رگانم سریعتر کند. نمیخواهم بدون درد، دردی عمیق و همیشه تازه، زنده گی کنم. خود آزارم؟

اما بیش از همه، نمیخواهم بریده، گسسته ، تنها از آنچه مرا تا امروز ساخته است، ازخانواده ام، از مبارزه، فقر، غوغا، آلوده گی و عدم قطعیت زنده گی کنم. میخواهم زنده گی ام، هر لحظه نامعین، هر لحظه ناپایدار...

و میدانم که گاه گاه، در پایان یک روز دشوار، در اوج حس ترس و خشم، حسرت این ثبات و پاکیزه گی را خواهم خورد، حسرت این جریان ملایم و منظم زنده گی را...

ولی انسان ها همیشه در حسرت بسر می برند.

شهرزاد

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

اندوه ناتوانی و شادمانی عشق....










به آنانیکه که بعد از آفریننده، بودنم را مدیونشان هستم.

نمی توانم در کنارتان باشم، نمیتوانم دستتان را در دست بگیرم، نمیتوانم آرامتان کنم، از بودنم چی فایده؟
درد آورترین حس زندگی، حس ناتوانیست، بخصوص زمانی که نتوانی به یاری عزیزترین کسانت بشتابی..
از حس ناتوانی بیزارم. از فاصله ای که کوه ها و دریاها میان ما انداخته اند بیزارم. از
درد که شما را می آزارد، بیزارم.
از فقر بیزارم که شما را می فرساید، که سالهای کودکی ما را فرسود، از فقر که فکرش گاهی مرا در نیمه شب با وحشت بیدار می کند و وا میدارد به آینده ای فکر کنم که شاید هرگز نیاید..
از جنگ متنفرم که هر روز، هر روز جان شما را به خطر می اندازد. که چون هیولایی روی زندگی ما، روی آینده ما سایه انداخته است. که آرزو کردن را دشوار ساخته است، امیدواری را دشوار ساخته است، که انگیزه را می میراند. از جنگ که به من می گوید شاید هرگز نتوانم در آنجا که میخواهم، در آرامش زندگی کنم. از جنگ که خبرش هر روز، هر روز آسایش خیال ما را بر هم می زند.
سهم شما از این دنیا باید بیشتر باشد.. مادر مهربانم، سهم شما باید بیشتر از لبخندهای کمرنگ و شادی های موقت باشد. روا نیست که فقط درد سهم شما باشد، سهم شما نباید تنی زود فرسوده شده، روحی هراسان و قلبی نازک باشد.. پدر نازنینم، سهم شما نباید بیماری، آوارگی و درد باشد..
این دنیا و مقتضیات آن، آینده و شرایط زندگی در آن، مرا از شما دور کرده است، مرا که میدانم اگر کنارتان باشم هم ناتوانم، ولی باز دوری فرساینده تر است...
هر هفته، زمانی که با مادرم حرف می زنم، میدانم چی چیزها را نمی گوید، میدانم که هر هفته همه زندگی هفته گذشته را می کاود تا یک خاطره روشن، یک حرف شادمان کننده بیابد و به من بگوید... هر هفته، زمانی که با پدر حرف می زنم، میدانم که تمام نیرویش را به کار می گیرد تا به گفتگوی ما در مورد وضعیت افغانستان و در مورد آینده، اندکی رنگ امید بزند.. هر هفته، بعد از هر تیلیفون، به این فکر می کنم که چگونه برایشان موثر باشم. هر هفته، یکبار دیگر به خاطر می آورم که نمیتوانم موثر باشم، حد اقل حالا نمیتوانم... هر هفته، باز گفتگو با آنها آمیزه ای از درد و شادمانی را در من می انگیزد، درد مندم از ناتوانی خودم و شادمان از اینکه آنها را دارم.. شادمان از این رابطه عمیق و جادویی میان ما.. شادمان از اینکه به یمن تلاش های آنها به اینجا رسیده ام، که در سخت ترین لحظات زندگی، یاد آنها و سایر اعضای خانواده ام به من انگیزه داده یک قدم بیشتر بردارم. شادمان از اینکه بزرگترین عشق های زنده گی ام، به من عشق می ورزند. شادمان از اینکه مهر میورزم، و مهر خام و هنوز غیر مسئولم، با مهری گسترده تر و ایثاری بینظیر پاداش می یابد.
مادر، از شما بسیار آموختم و می آموزم ولی بیشتر از همه قدرت مهر ورزیدن را آموختم، قدرتی که کودکی عاصی و لجباز و کور چون من را رام کرد.. قدرتی که ترحم را به احترام مبدل می کند، کینه را به شرمندگی و مهر... قدرتی که کوه های سوء تفاهم و بیگانگی را آب می کند...
آغا جان، اگر به تغییر متعهدم و ذوقی برای قدردانی از زیبایی در من است، هدیه شماست... توانبخشی امید و اهمیت ایثار را بیش از همه در زندگی شما دیدم و از شما آموختم.

مادر و پدرم، توان تان برای تحمل هر گونه از دشواری اعجاب آفرین است و تلاش تان برای گوارا ساختن ناگواری های پی در پی زندگی برای ما و دیگران کودکی کوتاه مرا شیرین و جادویی کرد و مهمترین منبع الهام من مانده است.

شادمانی شما رویای من است.. میدانم که همیشه تلاش کرده اید با مهر وتعهد کمی تلخی های زندگی را بر خود ودیگران شیرین کنید، تلاش های تان مداوم و پرثمر باد.. امیدوارم سهم شما بیشتر از این تلخکامی و آوارگی نباشد..

امیدوارم بتوانم در همه ناتوانیم، به خاطر خودم و به خاطر شما قوی و استوار بمانم وآنچه را که میتوانم، هر چند که محدود است و فقط به خودم میپردازد، خوب انجام بدهم. شاید روزی توان آن را بیابم که به یاری دیگران بشتابم..

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

....

من حالا نباید اینجا باشم، پشت کمپیوتر.. حالا یا باید روی تخت خوابیده باشم، یا باید مشغول نوشتن بخشی از تزم باشم.. اما آنقدر خسته ام که به آسانی خوابم نخواهد برد.. و ذهنم آنقدر کند است که نمیتوانم روی تزم تمرکز کنم... باید برای فردا بگذارمش..
نیم ساعت برای خود وقت داده ام، قبل از خواب.. در این نیم ساعت مینویسم..
....
چند شب پی در پی، کم خواب بوده ام. درس و کار زیاد است.. وقتی آخر هفته میشود و بدنم دیگر ذله شده و جوابم میدهد، حس عجیبی پیدا می کنم. حس می کنم بسیار سبکم و نرم. حس می کنم در هوا شناورم. حس می کنم کم کم محو خواهم شد و از لای یک پرده به دنیا خیره خواهم شد.. حس می کنم همه چیز و همه کس را از برای نخستین بار یا آخرین بار از نزدیک می بینم. احساس اندوه نمی کنم، اما بسیار احساس مهربانی می کنم. چشمم روی چهره ها درنگ می کند. قلبم ملایم می شود و مهربان..
........
این چهره ها، این چهره های زیبا، این زیبایی که در چهره هاست، آن عشق نو شگفته بر چهره زن جوان، متانتی که بر سیمای آن پیرمرد میبینم، شگفتگی معصومانه آن کودک.. ناپایدار، ناپایدار، ناپایداراند... زیبایی، خود ویرانگرست... زندگی، خود ویرانگر است.. هر نفس، قدمی ما را به نبودن نزدیک تر می کند...
میخواهم ساعت ها، روزها، با پیرزنان و پیرمردان حرف بزنم، قصه هایشان را بشنوم، ازشان مراقبت کنم، ازشان بیاموزم..
جوانان، جوانی.. زیبا و سرشار و مغرور و کور... میخواهم به همه شان بگویم زیبا هستند، یگانه هستند و دوست شان دارم.
کودکان، میخواهم بگویم که گاهی به حال شان حسرت می خورم اما بزرگ شدن نه آنقدر ترسناک است، نه آنقدر هیجان انگیز.. نه، بهتر است بگذارم خودشان کشف کنند.. میخواهم با کودکان بازی کنم، بازی.. مدت هاست بازی نکرده ام...
.....
خسته ام. خسته ام. اما راه پیش رو را می بینم. دشوار است.... ستارگان به یاریم خواهند شتافت.. باید همت کنم، از باد بخواهم در پشت سرم بماند، دست دراز کنم و از درختان مدد بجویم.. باید یاد بگیرم که همیشه در جستجوی هماهنگی کامل میان خودم و جهان اطرافم باشم... آن لحظه هماهنگی، لحظه ای که حس می کنی تو جزء همه چیزی و همه چیز در توست.. لحظه ای که حس می کنی جهان، گستره ای از امکان است، از شدن، بودن، شگفتن.. آن لحظه نادر است و تو شاید همه بی قراری هایت، به خاطر آن لحظه هایی باشد که از خود زندگی بزرگتراند..
...
شهرزاد

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

زمانی برای شگوفایی

این روزها سرگردانم. این روزها چندین موضوع با هم در ذهنم می چرخند.. این روزها به پیچیدگی دنیای اطرافم می اندیشم، به برنامه های آینده ام، به امیدم برای تغییر و به نا امیدی ها و ترس های بزرگم... این روزها بسیار مشغولم.. آنقدر مشغول که مجال شگفتگی نیست، مجال تمرکز نیست، مجال خلوت با خود نیست، تمام مدت با خود و بی خودم... با خودم به این دلیل که کمتر برای دیگران وقت دارم، برای خانواده، برای دوستان، بیشترین زمانم را به درس و برنامه های آینده و کار اختصاص داده ام، اما با خود نیستم چون در این چند وقت به خود، به درون خود نگاه نکرده ام، به خود نخندیده ام، با خود نخندیده ام... فارغ نبوده ام که خلاق باشم، که خیالپرداز باشم... این ترم مثل ترم های گذشته نیست که فرصت داشته باشم سرم را با دستمال ببندم، جوگی شوم و برقصم... دیوانگی کنم، برای خودم قصه بگویم، بلند بلند شعر بخوانم، به وبلاگ های دیگران سرکشی منظم کنم، سرشار و بی پروا و بسیار بنویسم.. این ترم فرصت نبوده که مستند های طولانی ببینم و برای دردهای دیگران گریه کنم... این ترم.. متفاوت بوده است...

این ترم، چون شادمانی، درد هم کم داشته ام، و شاید این خوب باشد، شاید نباشد.. نمیدانم. در شروع ترم، یک دو هفته نخست که خاطرات کابل زنده بود، بسیار درد کشیدم.. اما بعد، حس می کنم بسیار دور شده ام.. شاید همین که دوباره به کابل برگردم، باز غرق شوم، کاملا، با تمام وجود، به روی درد باز شوم.. ولی حالا، گاهی حس می کنم بسیار دورم، آنقدر دور و گسسته می بینم خودم را که می ترسم... تصور نمی کردم اینقدر احساس دوری کنم... یا شاید، شاید احساس دوری نباشد، شاید آگاهانه افغانستان را و تمام دردهایم را، دردهایش را، به پسخانه ذهنم رانده ام تا بتوانم تمرکز کنم و درد نکشم.. فروید بود که اعتقاد داشت انسان نمیخواهد مسایل درد آور را به خاطر بیاورد، نه؟ بهر حال، حس می کنم سال گذشته به خانه نزدیک تر بودم، بعد هم تابستان خانه رفتم، و حالا که برگشته ام، در کمتر از سه ماه، چرا این همه تفاوت؟

چرا این ترم فرق می کند؟ شاید چون یشتر به این دنیا عادت کرده ام، به این دنیای برنامه ریزی ها، دغدغه های روزمره، به دنیای تمرکز بر یک برنامه، یک نقشه.. شاید به این دلیل که ناخود آگاه کم کم همه تعریف های "موفقیت" را پذیرفته ام و درونی کرده ام و حالا بر حسب آنها باید عمل کنم، شاید تغییر کرده ام و چیزهای تازه ای در زنده گی ام اولویت یافته اند: موفقیت در دانشگاه، ماستری، شغل خوب و مفید ولی کلیدیتر از همه، شاید آینده اولویت زنده گی ام شده است و حال، بسیار به حاشیه رفته است..

تغییر کرده ام، خودم میدانم بسیار تغییر کرده ام و پشیمان نیستم.. بعضی تغییرات، جزئی و سطحی اند و اگر برای مدت طولانی تر در محیطی متفاوت قرار بگیرم، زایل می شوند.. بعضی تغییرات، بسیار اساسی ترند و برگشت ناپذیر.. دیدم به خودم و زنانگی ام، دیدم به نقش و موقعیت خودم به عنوان یک زن در این دنیا از جمله آن تغییرات بنیادی است... باید به زودی بیشتر در مورد این تغییرات فکر کنم، بنویسم...

ها، چی می گفتم؟ از مشغولیت می گفتم.. این ترم، دشوارترین ترم درسی من بوده است. از لحاظ زمان، بیشتر از همیشه خودم را در مضیقه حس می کنم. بسیار تحت فشارم. تزم، سر در گم کننده است. تقاضا برای برنامه های ماستری، وقت گیر و تشویش آفرین است، کار هم می کنم، صنف ها هم.. خیلی بیشتر از ترم های گذشته کار می کنم، کمتر می خوابم.. عجیب است، امروز از این که شب پیش هشت ساعت خوابیدم، احساس گناه می کردم. حس میکنم با اطرافیانم در یک مسابقه فرسایندگی قرار دارم، کی میتواند زودتر و بیشتر خودش را بفرساید و "موفق" تر باشد؟ هر چه کارم بیشتر باشد، بیشتر احساس افتخار می کنم... وحشتناک است...

نه، اینطور نمی شود.. تلاش می کنم کمی از سرعت خود بکاهم. تلا ش می کنم به اطرافم نگاه کنم و بیشتر و عمیق تر مسایل را دنبال کنم. تلاش می کنم نگذارم این زندگی مرا غرق کند.

برای هر چیز باید زمانی باشد.. زمانی برای فشرده شدن، متمرکز شدن، با تمام توان به سمت هدف شتافتن.. و زمانی برای شگوفایی، برای تخیل، خلاقیت، فراغت، برای اینکه چون نیلوفر خود را برای پذیرش رحمت و زیبایی بگشایی.. باید تعادل را یافت، تمرین کرد و برای نگهداریش کوشا بود.

شهرزاد

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

لحظات شیرین پیروزی..




دختران کالج را به سر برداشته اند.. جیغ های شادی، هیجان.. روحیه تجلیل بر کالج حاکم است.. دختران می گریند، همدیگر را در آغوش می گیرند، داد می زنند، می دوند... فکر می کنم خیلی ها امشب خوابشان نخواهد برد.. باراک حسین اوباما، با پیروزی بی سابقه نخستین رئیس جمهور سیاهپوست امریکا شد.. باید جشن گرفت، حتی اگر یک دانشجوی خارجی از یک کشور عجیب و غریب باشی.. خیلی ها در گروه کوچک دانشجویان بین المللی هم جشن گرفته اند، از مارگریت دختر زیبای کینایی تا تای که خانواده اش در برماست، دیبره دوست برازیلی ام که با ناباوری چشمان تر خود را پاک می کرد، و رویا، که مثل کودکی هیجان زده بود.. همه در شادمانی شریک اند...
پیروزی اوباما، پیروزی مردم امریکاست، پیروزی نسل جوان و امیدوار که خود را از بندهای تعصب رها کرده اند، پیروزی مردمی که به حکومت ترس و تهدید و فاصله "نه" گفته اند.. پیروزی اوباما، پیروزی مردمانی است که هنوز امید خود را به دموکراسی و فرصت های برابر از دست نداده اند. پیروزی اوباما، پیروزی امید است....
من برای مردم امریکا خوشحالم، شجاعت شان، آماده گی شان برای تغییر و تعهدشان به اصولی که این مملکت بر پایه آنها بنا شده بود، قابل ستایش است...
در زمان و زمانه ای که نام امریکا در بسیار نقطه های جهان مترادف با ظلم، حمله، تجاوز و شکنجه است، پیروزی اوباما فرصتی برای اعاده حیثیت از دست رفته این کشور است.. کشوری که زمانی گام هایش برای دموکراسی و صلح منبع الهام میلیون ها انسان بود، کشوری که مارتین لوتر کینگ، جورج واشنگتن و ابراهام لینکن از دامنش بر خاست. کشوری که در ایجاد سازمان ملل پیشقدم شد..

شاید من زیاده از حد هیجانزده و خوشبینم، شاید بیش از حد اوباما را جدی می گیرم.. ولی اوباما، اگر بعد از این هیچ کار دیگری هم نکند، گامی بسیار بزرگ و بی سابقه برداشته است، مسیر سیاست این مملکت را تغییر داده است. مبارزات انتخاباتی اوباما، نمونه ای از مبارزه سیاسی صادقانه و تغییر آفرین بود، نمونه ای که ثابت می کرد هنوز سیاست برای صلح، سیاست برای دنیایی بهتر، میتواند مطرح شود و ببرد..
از این که فرصت داشتم این انتخابات تاریخی امریکا را از نزدیک و در داخل این کشور دنبال کنم، بسیار خوشحالم...

امیدوارم در همه کشورهای جهان، پیامبران تغییر و آزادی مجال شگوفایی بیابند و پیروز باشند.

شهرزاد
خوشحالم.. فکر می کنم بهترین هدیه تولدم را گرفته ام.

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

21 سالگی


این عکس به موضوع بی ربط است، یا نیست، خدا می داند. بهر حال، از این عکس خوشم می آید.


21 سالگی... باور نمی کنم..سال ها چقدر زود گذشتند، سالها مشغول تاخت اند، یا من.. یا ..
معمولا هر چند تنهایم، تجلیل می کنم، در این دو سال اخیر حد اقل اینطور بود.. به نحوی این روز راگرامی می دارم.. میخندم، میرقصم.. آواز می خوانم.. گوشواره های سبز می پوشم، مویم را می آرایم، چشمانم را سیاه.. حتما مینویسم، از چهارده سالگی به بعد در هر روز تولدم نوشته ام که سالی که گذشت چگونه بود و سال آینده را چگونه می بینم و ... چقدر خودم را دوست دارم، یا ندارم.. معمولا خودم را ناز میدهم، برای خودم آهنگ های تبریک تولد می گذارم... قصه شهرزاد را به یاد می آورم، به زندگی فکر می کنم، آرزو می کنم.. آرزو... چند روز پیش مارشا به دیدنم آمد تا پیشاپیش تولدم را تبریک بگوید، روبروی هم نشستیم و از من خواست یک آرزو کنم و بعد شمع را پف کنم.. افکار هجوم آوردند: آرامی، صحت پدر، برنامه ماستری، آخ، درس پری، کاش کار خوبی بیابم، جنگ خلاص شود، خلاص.. دیدم بی حوصله میشود، خندیدم و شمع را پف کردم، گفتم: ما بیش از حد آرزو داریم.. تضمین شده ترین چیزها برای شما، برای ما آرزوست..
ها، از تجلیل میگفتم. امسال چگونه تجلیل خواهم کرد؟ فردا، در سالروز تولدم، نخست باید ارائه ام را در مورد نیچه و نظریاتش در مورد شکنجه و جزا تکمیل کنم، بعد تایپ مصاحبه را تمام کنم، بعد یکی از نوشته هایم را بر گزینم و به این برنامه ماستری بفرستم، بعد صنف یوگا، بعد صنف اقتصاد، با مریم کار کنم، بعد جلسه کابینه سازمان دانشجویان بین المللی، بعد دو ساعت درس با لیه، بعد کتاب را تمام کنم، بعد از فرط خستگی...
فکر می کنم هرگز به اندازه این سمستر مشغول نبوده ام..
بهر حال، اگر مشغول نمی بودم هم شاید مینشستم و اخبار انتخابات امریکا را میخواندم، بسیار مهمتر از تجلیل روز تولد است، میخواهم اوباما برنده شود..
یا شاید میخوابیدم، کم خوابی، کم خوابی زنده گی ما شده است..
حوصله تجلیل نمیداشتم..
درس خودش تجلیل است، نه؟ و انجام مسئولیت هایمان؟
فقط افسوس میخورم که فرصت و حوصله ندارم چیزی بهتر بنویسم، بیشتر در مورد سال گذشته فکر کنم، در مورد سالی که می آید، بیست ویکسالگی.. مهم است..
آیا سال آینده هم همین گونه خواهد بود؟ آیا فرصت اندیشیدن....؟ سال به سال، اهمیت و تاثیر تصمیم گیری هایم افزایش می یابد، سال به سال، فرصت کودکی، با خود بودن، کاهش یافته است.... زندگی دشوار تر می شود، شکی نیست، و مسئولیت هایش بزرگتر، اما آیا من آماده تر خواهم بود؟
امیدوارم...