تازه به این خانه کوچیده ایم. یک خانهء قدیمی کابلی که هزار عیب و علت دارد ولی همه را میتوان برای زیبایی جادویی و قدیمی اش تحمل کرد. کف همهء اتاق ها غژ غژ می کند. مورچه ها در هر جا ما را همراهی می کنند. نل ها چکک می کند و دسته های دروازه ها نیاز به ترمیم دارند. برخی از اتاق ها برق ندارند و برخی از تشناب ها آب. مطمئنم در زمستان هزار عیب دیگرش را نیز کشف خواهیم کرد. اما اطاق ها دلباز است، باغچهء سبز و چشم نواز و کلکین ها (پنجره ها) آغوش های گشوده برای نور.
در منزل دوم کنار کلکین یک کوچ زیبای قدیمی است که میتوان روی آن دراز کشید و کتاب خواند یا فیلم دید. این گوشهء مورد علاقهء من در خانه است. خلوت. دور از هیاهوی منزل پایین. با چشم اندازی دوست داشتنی از باغچه و حویلی.
امروز صبح باز بی خوابی به سرم زد و پنج صبح بیدار شدم. همسر خواب بود و من با استفاده از فرصت، گوشهء کنار پنجره را قاپیدم. صدای پرنده ها، نسیم جان نواز یک صبح بهاری، طراوت چشم انداز باغچه.
چند دقیقه نگذشته بود که ناگهان ترسی در جانم دوید. صبح، وقت انفجارهاست در کابل. اگر انفجار شود، اگر شیشه بریزد. باید از پنجره گریخت. از نور.
نفرین به همهء آنانی که کوچک ترین لذت های زنده گی را از ما دزدیده اند، که میخواهند همهء زنده گی را از ما بدزدند. نفرین به همهء آنانی که هر روز گسترهء زنده گی ما را کوچک تر می کند و دور هستی ما حصار می کشند. تا زنده ام، در جستجوی شادمانی و مهر خواهم بود. تا زنده ام، تسلیم ترس و وحشت شما نخواهم شد. تا زنده ام، زنده گی خواهم کرد.