۱۳۹۵ دی ۱۵, چهارشنبه

صلح گریزپا

حالا که صلح به درونش باز گشته بود، زن می خواست این پرندهء فراری را ماندنی کند ولی صلح کجا ماندنی بود؟
همین که پایش به کابل می رسید یا زودتر از آن همین که دوباره به نامه ها پاسخ داد و خبرها را می خواند این پرندهء شکوهمند بال می کشید و از ذهن و قلبش بال می کشید و می رفت. باز تقلای همیشگی آغاز می شد. همان تقلای همیشگی برای نیکی، حس ناکافی بودن تلاش هایش در برابر همهء نابسامانی ها و زشتی ها، عجز یاس آورش در مرهم بودن، آباد کردن، بهبود دادن.. 
آخر تو چی کاره ای زن؟ کی تو را وظیفه داد؟ زنده گی ات را کن. کتابت را بخوان. گاهی پیاده روی برو. با خودت مهربان باش. با مادر بیشتر چای بنوش. 
عدالت در جهان جاری ست و بی عدالتی هم. صلح و نبرد هم. زیبایی و زشتی هم و تو از کوچکترین ذره این کاینات هم کوچک تری. 
جهان دیوانه است و تاریخ منطق بخصوصی ندارد. تلاش های ما از قطره های دریا نیز کوچک ترند. 

و این که تو تلاش می گویی. کدام تلاش؟ آیا همه اینها برای گریز از حفرهء سیاهی نیست که در فراغت به تو خیره میشود و از تو پرسش های دشوار در مورد معنا یا بی معنایی زنده گی می پرسد؟

ولی باز هم.. چگونه دلش طاقت می کرد؟
و صلح، در روحی بی قرار، ماندنی نمی شد. 

هیچ نظری موجود نیست: