بیا "نیمه شب در پاریس" ببینیم.
بیا چیزی از ناکامل بودن زنده گی نگوییم. از گیچ کننده بودنش. از اندوه که حتی در بعد از ظهرهای آفتابی و روشن حمله می کند، چنان که گویی ماه ها در کمین بوده است... که همه حصارهای قلبت را می شکند و با یورشی جانانه، قلبت را نیمه جان می کند و می گذارد، تا حمله ای دیگر.
بیا تصور کنیم مردم، "دانه های دلشان پیداست". ما، دانه های دلمان پیداست...
بیا به بیرون از ظلمت اطرافمان، به ستاره ها نگاه کنیم. موسیقی ملایم بشنویم. غزلیات سعدی بخوانیم.
بیا این دسته گل نرگس را بستاییم. آفتاب نوازشگر پشت شیشه را. کتاب هایی را که دوست داریم.
میخواهم به پ و ف زنگ بزنم و هر سه پیاده روی برویم. باغ بالا.
زنده گی را باید از جنگ، از وحشت، از تیره گی، از عدم قطعیت، از پنهان کاری دزدید.
۱ نظر:
بیا بدزدیم
ارسال یک نظر