۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

تماشا

زنی در درون من به تماشا نشسته است. گذشته از عینکم، از پلک هایم، از چشم هایم. زنی نشسته و این تقلاهای شدن را تماشا می کند.
زن، ناظر بی قراری هاست. لحظات شکست و اندوه. احساس ناکافی بودن.
زن گاهی زیر موج مهری که از قلب من شروع می شود و به سراپایم می دود، غرق می شود.. گم می شود.. حتی چشمان ناظر و دقیقش را گم می کنم. درونم سرشار از یک مه گرم و طلایی می شود که راه تماشای زن را می بندد. 
ولی معمولا، زن در حال تماشاست. و من معمولا حضورش را حس می کنم.
گاهی، حضورش کمرنگ می شود، مثلا در میانه یک بحث داغ، یا وقتی داستان میخوانم، یا فیلم خوب می بینم. 
باز در لحظات خلوتم می بینمش که نشسته و تماشا می کند و چشمانش با من حرف می زنند.
چشمان ملامتگرش. چشمان پر توقعش. چشمان مهربانش. چشمان قضاوتگرش. 
چشمانی که گاهی سخت مهر آمیز می شود... که وقتی میخواهم چیزی تازه بیاموزم، یا زمانی که دل به دریا می زنم، یا لحظاتی که در درون از ترس می لرزم ولی تبسمی شجاع و مغرور بر لبانم نقاشی می کنم. 
به زن حسودی می کنم. به زن که دور از نگاه قضاوتگر دیگران، در گوشه ای نشسته و حکیمانه به فراز و نشیب این سفر می نگرد.  به زن که گاهی به من می گوید: نگفته بودم..
به زن که گونه هایش در نمی گیرد، قلبش درد نمی کند، ترس در نیمه شب بیدارش نمی کند، به زن که چیزی برای به دست آوردن و چیزی برای از دست دادن ندارد... به زن که فقط ناظر تقلاهای شدن من است...
و من، تقلا می کنم. هر روز، چالشی تازه است. هر روز، ماجرایی دیگر. 
و هر روز،  بیشتر میدانم که چقدر کم آماده ام..
و چقدر بیشتر باید تلاش کنم...
و هر روز، بیشتر می دانم که چقدر کم زنده گی می کنم. که باید بر هزار مانع در ذهنم غالب آیم، ذوقم را بپالایم، سوادم را بالا ببرم، قلبم را وسیع تر کنم، حوصله ام را گسترده تر کنم، دور بین تر باشم، تا بتوانم نیم آنچه که باید باشم، باشم..
و راه طولانیست. 
 

 

۱ نظر:

. گفت...

دوست داشتم خیلی