نادیده بر او خشمگین بودم. هر چند در درونم میدانستم او مقصر نیست. میدانستم او نمیداند. میدانستم این که مهرشان دو جانبه است، تصادفی خوشایند است و قصدشان، قصد هیچ کدامشان، لزوما آزردن من نیست. باز هم اما خشمگین بودم.
بعد، کم کم کنجکاو شدم. میخواستم بدانم او کیست؟ موهایش بلند است یا کوتاه؟ خط چشمش را چگونه می کشد؟ با هوش است؟ مهربان است؟ چه آهنگ هایی را دوست دارد؟ چرا مورد پسند او قرار گرفته است؟
می ترسیدم بد شوم از رنجیده گی. یا حسادت. میترسیدم فکر های بد کنم. میترسیدم ضعیف و خشمگین بمانم. یکبار آرزو کردم رابطه شان سرسری باشد. سطحی. زودگذر. ساعت تیری. زود خودم را متوقف کردم. باید خوب ماند. مهربان. بخشنده. بزرگ.
میترسیدم خشمم زن را هدف خود قرار بدهد. بد دل شوم. درون سیاه.
از سویی کنجکاوی دیوانه ام می کرد و از سویی دیگر، میخواستم هرگز به آن زن و او فکر نکنم. در میان دو سنگ آسیاب. تلاشم برای رهایی نتیجه ای نداشت. مثل اینکه فقط دیدن آن زن بود که میتوانست رهایم کند. فکر می کردم با دیدن او، خواهم دانست چرا من نه. خواهم دانست او کدام نوع زنان را دوست دارد و چرا. فکر می کردم دیدن آنها با هم شاید برایم ثابت کند که آن چه آنها دارند، خوب است. زیباست و شایسته تجلیل. نه سزاوار خشم و حسادت. شاید میخواستم خودم را با آن زن دیگر مقایسه کنم. بگویم من بهترم. میدانم بهترم. یا بگویم بلاخره تمام شد. تمام. حالا کسی دیگری در زنده گی اوست. دیگر حق نداری به او بیندیشی.
بلاخره دیدمش. دیدمشان. فکر می کنم او کمی نا آرام بود آن روز. باز، بارها دیدم شان با هم. نخست، دشوار بود. تلخ بود. به سختی میتوانستم مقایسه نکنم. اندازه گیری. شاید کمی حسادت.
با گذر زمان، آرامش آمد. پذیرش. زنده گی من هم مسیر دیگری به خود گرفت. وقت اندیشیدن به آنها را نداشتم. دیدن شان در کنار هم دیگر آزار دهنده نبود. کم کم آن زن دیگر هم، مبدل شد به یک چهره آشنا. کسی که میتوانی از مصاحبتش بی دغدغه لذت ببری و شاید از شادمانی اش، شادمان شوی. با دیدن شان در کنار هم فهمیدم که به هم می آیند. که توان شادمان کردن همدیگر را دارند. که جادویی که من همیشه میخواستم بین من و او باشد، بین آنهاست، بی هیچ تلاشی. فهمیدم من اشتباه می کردم و این پذیرش اشتباه، کم کم راحتم کرد.
آزاد شدم. وقت گرفت. اما بلاخره آزاد شدم.