۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

آن زن دیگر

نادیده بر او خشمگین بودم. هر چند در درونم میدانستم او مقصر نیست. میدانستم او نمیداند. میدانستم این که مهرشان دو جانبه است، تصادفی خوشایند است و قصدشان، قصد هیچ کدامشان، لزوما آزردن من نیست. باز هم اما خشمگین بودم.
بعد، کم کم کنجکاو شدم. میخواستم بدانم او کیست؟ موهایش بلند است یا کوتاه؟ خط چشمش را چگونه می کشد؟ با هوش است؟ مهربان است؟  چه آهنگ هایی را دوست دارد؟ چرا مورد پسند او قرار گرفته است؟
می ترسیدم بد شوم از رنجیده گی. یا حسادت. میترسیدم فکر های بد کنم. میترسیدم ضعیف و خشمگین بمانم. یکبار آرزو کردم رابطه شان سرسری باشد. سطحی. زودگذر. ساعت تیری. زود خودم را متوقف کردم. باید خوب ماند. مهربان. بخشنده. بزرگ.
میترسیدم خشمم زن را هدف خود قرار بدهد. بد دل شوم. درون سیاه. 
از سویی کنجکاوی دیوانه ام می کرد و از سویی دیگر، میخواستم هرگز به آن زن و او فکر نکنم. در میان دو سنگ آسیاب. تلاشم برای رهایی نتیجه ای نداشت. مثل اینکه فقط دیدن آن زن بود که میتوانست رهایم کند. فکر می کردم با دیدن او، خواهم دانست چرا من نه. خواهم دانست او کدام نوع زنان را دوست دارد و چرا. فکر می کردم دیدن آنها با هم شاید برایم ثابت کند که آن چه آنها دارند، خوب است. زیباست و شایسته تجلیل. نه سزاوار خشم و حسادت.  شاید میخواستم خودم را با آن زن دیگر مقایسه کنم. بگویم من بهترم. میدانم بهترم. یا بگویم بلاخره تمام شد. تمام. حالا کسی دیگری در زنده گی اوست. دیگر حق نداری به او بیندیشی. 
 بلاخره دیدمش. دیدمشان. فکر می کنم او کمی نا آرام بود آن روز. باز، بارها دیدم شان با هم. نخست، دشوار بود. تلخ بود. به سختی میتوانستم مقایسه نکنم. اندازه گیری. شاید کمی حسادت. 
با گذر زمان، آرامش آمد. پذیرش. زنده گی من هم مسیر دیگری به خود گرفت. وقت اندیشیدن به آنها را نداشتم. دیدن شان در کنار هم دیگر آزار دهنده نبود. کم کم آن زن دیگر هم، مبدل شد به یک چهره آشنا. کسی که میتوانی از مصاحبتش بی دغدغه لذت ببری و شاید از شادمانی اش، شادمان شوی. با دیدن  شان در کنار هم فهمیدم که به هم می آیند. که توان شادمان کردن همدیگر را دارند. که جادویی که من همیشه میخواستم بین من و او باشد، بین آنهاست، بی هیچ تلاشی. فهمیدم من اشتباه می کردم و این پذیرش اشتباه، کم کم راحتم کرد.

آزاد شدم. وقت گرفت. اما بلاخره آزاد شدم. 
 


۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

"کی باشد و کی؟"

شعر خوب باشد. هم صحبت نکته دان. هوای دلکش. شام. آسوده گی. نه انتظاری در میان باشد، نه تنشی. نه کار ناتمامی ذهنت را به خود مشغول کند. 
اسب باشد. علف چر باشد. گسترده. در دوردست کوه. اسبدوانی. باد باشد و زلف هایت. 
شام باشد. جمعی نزدیک و صمیمی و همدل. غزل باشد. موسیقی باشد. مشاعره. 
خانواده. بعد از ظهری در دشت. میله. آب بازی. آلو گیلاس. عکاسی. 
جنب و جوش و بیروبار باشد. چراغ ها. همه آراسته باشند. بوی عطر. درخشش گلو بندها. پیراهن های رنگارنگ. مردان خوش پوش. زنان دلبر. شادمانی باشد. صدا. شور.  هیجان. 
چوکی راحتی باشد. کتاب مورد علاقه ات. روز فراغت. تیلیفون نباشد. انترنیت نباشد. جهان، خلاصه شود به تو، به چوکی، کتاب و طعم سیب تازه در دهنت. 
یا مثل حالا. تنهایی باشد. موسیقی. چای مورد علاقه ات. شمالک. بالکنی. منظره کوه سبز روبرو. ذهنت بازیگوش. 


شور زنده گی باشد. همیشه. در همه جا.. همراهت.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

"مرا سفر به کجا می برد؟"

صبح بود.  امروز صبح.
کوچه را بوی درختان بسم الله پر کرده بود. هوا تازه بود. شیرین. 
در کوچه چند رهگذر بیشتر نبود. دختران و پسران مکتبی.
دکانداری پیش روی دکانش را جارو می زد.
چند نفر در صف منتظر نان گرم بودند. 
من با چپن سیاه درازم کوچه را گز می کردم و زیر لب آواز می خواندم. 
و فکر می کردم. 
به اینکه، چه راه درازی پیموده شده در این چند ماه. به این که چگونه به نحوی همه چیز آسانتر شده. 
به فهرست کارهای نشده فکر می کردم. به مهارت هایی که میخواهم بیاموزم (زبان، مثلا) و به انسانی که میخواهم باشم. به تصویری که از خود آیده آلم، آینده ام، دارم فکر می کردم و به راه درازی که پیش رو دارم. 
ناگهان متوجه شدم اینگونه فکر کردن آشناست.. متوجه شدم که سالهاست من اینگونه فکر می کنم.
و مقایسه کردم.
تابستان را به خاطر آوردم. دلهره اش را.  ترس بی همزبانی را. ترس نتوانستن را. 
روزهای معلقیت مطلق را.
و حس کردم حالا زمین چقدر زیر پایم محکم تر است. حس کردم چه راه درازی آمده ام. حس کردم این زن، چقدر پخته تر است. آبدیده تر. 
حس کردم هر چند شاید هیچ چیزی قابل اندازه گیری وجود ندارد، هیچ کوهی که کنده باشم، یا بنایی که ساخته باشم، یا تقدیر نامه ای که گرفته باشم لزوما، ولی چقدر مطمئن ترم. تثبیت شده تر. روشن تر. چقدر بهتر میدانم کجا ایستاده ام و چی میخواهم. و چقدر بهتر با نشده ها کنار می آیم.  و چقدر از این سفر لذت برده ام. از این پیچ و خم ها. شگفت زده شدن ها. دشواری ها. افتادن ها. برخاستن ها. حتی شکستن ها.  و چگونه، همه آن دردهای کوچک و بزرگ بود که مرا به محلی آورد که امروز در آن قرار دارم. که چگونه من در قلب اضطراب و درد و دستپاچگی بودم و زنده گی ام، از جهاتی برای همیشه تغییر کرد.
حس خوبی بود.
و این، گل صبح بود. صبح روزی که پر از اتفاقات خوب شد. اتفاقات کوچک دلپذیر. اتفاقات کوچک معجزه مانند.
 
شادمان و سپاسگزارم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

Turning it around


جهان منصفانه نیست. جهان هیچ وقت منصفانه نبوده است.
باید جنگید. با تمام وجود.
و هوشیارانه.
باید به خود باور داشت.
و خوب ماند. خوب بود.
باید مایوس نشد.
تسلیم نشد.
 
بچرخ. بچرخانش.
زنده گی را بچرخان.
و بعد، ضعف هایت، نقاط قوت می شوند. زخم هایت، سرچشمه نیرویت.
و خشمت. خشم، که ویرانگر است. که بازدارنده است. که کور است.
ایجادگر، پیش برنده و بصیر می شود.
خشم، چشمت را می گشاید، نیرویت را متمرکز می کند و کمکت می کند عنان زنده گی ات را به دست گیری.
عنان زنده گی ات را به دست بگیر دختر. حداقل به شعارهای خودت باور داشته باش. عمل کن. منتظر نمان. خودت را درجه دوم نساز. به کسی تکیه نکن.
سخت است. میدانم. روزهایی هست که نفست می برد. که میخواهی درها را بر هم بکوبی، بارت را ببندی و بروی. روزهایی هست که میخواهی تسلیم شوی. دراز بکشی برای صد سال دیگر. به خوابی همیشگی فرو بروی.
روزهایی است که میخواهی همه خشمت را فریاد بزنی. همه پیوندها را بگسلی. بعد، در هم شکسته، در گوشه ای بپاشی.
روزهایی است که با خودت کم حوصله میشوی. از احساساتی بودنت خسته می شوی. از خوش بین بودنت. از تسلیم نشدنت. از سرسختی ات.
اما باید بپایی دختر. باید بجنگی دختر. باید، گاهی آرام، شیرین و متین، زنده گی را بچرخانی، آنگونه که حتی خودش هم نداند.
باید، درهای بسته را روی پاشنه بچرخانی. سیاهی را به سفیدی مبدل کنی. زهر را به قند.
گاهی باید خودت بچرخی. کمی جا بجا شوی. کمی عقب بنشینی، تا دوباره زنده گی را با جهشی به قلبش غافلگیر کنی.
به یک رقص می ماند دختر. به رقص با یک همراه رقص جدید. یک رقص جدید. یک رقص بی قانون. غافلگیر کننده.
و در تمام مدت، باید بخاطر داشته باشی لذت را. باید از این رقص لذت ببری دختر.
گاهی باید، روی سخت زنده گی را ، روی بد زنده گی را، و خود را ، به جانب دیگری چرخاند.
بچرخانش.



۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

Climbing out of the well

همین که فکر می کنی دیگر نمی توانی. دیگر طاقت نداری. همین که می گویی این هیچ گاه کمرنگ نخواهد شد. هرگز به منزل نخواهم رسید. همین جا شاید، لحظات پایانی باشد. لحظات قبل از شفا. قبل از رسیدن. قبل از پایان درد. 
در افسانه ها خوانده ای. خوان هفتم. نیروی قهرمان به پایان رسیده است. تو مضطربی. نفست می گیرد. نگران می شوی. ولی کار به پایان می رسد. و پیروزی.
زنده گی واقعی به این اندازه دراماتیک نیست. ولی شباهت ها فراوان است. در زنده گی واقعی، بین پیروزی و شکست، رفت و آمد بسیار است. بارها به نقطه  پایان می رسی. بر درد غالب میشوی. باز درد چیره میشود. یا افسرده گی. یا خشم. یا هر چیزی که در برابرش تقلا می کنی. اندوه میتواند باشد. یا بی انگیزه گی، مثلا. یا دلشکستگی. دلشکستگی. 
گاهی در میانه مبارزه زمین میخوری. خسته، گریه می کنی. میخواهی ساعت ها بخوابی. یا خشم می گیری بر خود. بر ضعف خود. بر بی انگیزه گی خود. بر نا کافی بودن خود. روبروی آیینه می نشینی و داد می زنی. آنقدر "نه" می گویی که برای مدتی دیگر بلی گفتن از یادت می رود. خودت را غرق می کنی، در کار، در "تفریح"، ولی در میانه مشغولیتت، درد به تو چشمک می زند و باز همه چیز از صفر آغاز می شود. 
بعضی روزها بسیار دشوارند. بغض در کمین نشسته است. تمام روز. منتظر یک فرصت. فرصت کوچک. تا تمام آبرویت را ببرد و ابهتت را بشکند و حقیرت کند. حملش می کنی. با مدارا. تا شام. تا تاریکی. تا خانه. تا یک شانهء مهربان. 
اما در میانه این دشواری، در قلب این هفت خوان، آرام آرام، بدون اینکه بدانی زنده گی ات تغییر می کند. همانگونه که برای رهایی خودت می جنگی. برای شادمانی ات. برای انگیزه ات. قوی تر میشوی، بهتر می دانی چی میخواهی، قاطع تر می شوی.. آرزوهای معطل شده را عملی می کنی تا شادمان شوی. خطر می کنی. چون انگیزه ها برای حفظ و ادامه کم اند. و خطر، درهای تازه ای را برایت می گشاید. به قلبت وسعت می دهد. به زنده گی ات. مهربان تر میشوی با دیگران، ضعف هایشان، ترس هایشان.  بهتر میشوی و قوی تر. و زنده گی ات تغییر می کند.
و تو آرام، از عمق چاه بیرون می خزی. از عمق تاریکی. خزیدن دردناک است. آهسته است. ولی بلاخره تو را  از چاه بیرون می کند. نسخه بهتر و قوی تر تو را.
مطمئن باش.