۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

از مهر- 2

بعضی روزها از خواب بیدار میشوم، پرده ها را پس می زنم و ناگهان، از گوشه ای در تاریکی قلبم، یاد تو سرازیر می شود.


و من احمق می شوم... کاملا احمق. و همه تیوری هایم در مورد ناکامل بودن زنده گی، در مورد کاذب بودن عشق، در مورد توانایی و واقع بینی و جدیت خودم، بر باد می رود.


و کلمات قدیمی و جدیدت را پیدا می کنم و بارها میخوانم.


و نامت را تکرار می کنم و "خانه روشن می شود"


و زنی که در سرم داد می زند: نه، نه، نه. به خواب می رود.


و آواز میخوانم.


به آفتاب لبخند می زنم. به نوازش درختان می شتابم و مشامم را پر از بوی گلها می کنم.


و آرزو می کنم در کودکی ما، دیده بودمت.


و کودک مان را ، تصور می کنم.


و از یاد می برم ناممکن را، نباید را و همه شک هایم را، عشق های دیگرم را...


و همه چیز را سرگرم کننده تر از همیشه می یابم.


و به یاد لحظات قدیمی گمشده می افتم.


و "میخواهم بدانم چی پوشیده ای و هزار چیز دیگر"


و تبسمم بزرگتر از همیشه است.. و روشن تر از همیشه.


و فراموش می کنم ناکاملم. فراموش می کنم از خودم دلگیرم. فراموش می کنم که باید بهتر باشم.


و حس می کنم گیسوانم هوا را معطر می کنند و خنده ام شیرین است و چشمانم می درخشند.


حس می کنم دستانم آرامش بخش اند.


حس می کنم زیباترین زن جهان..


و باور می کنم، هر چیزی ممکن است. باور می کنم همه برنده اند. باور می کنم همه دروغ های بزرگ جهان را که آدمیان برای تسلی خود ساخته اند.


و قلبم مطمئن میشود.


تو، نفس، که در من جاری می شوی، گاهی، یادت که در من جاری میشود.. نترس و زیبا و کامل میشوم.


اما این نمی پاید.. و شاید خوب است که نمی پاید.


و دوباره، من هراسزده، به دنبال همه چیزهای روزمره، سرگردان میشوم. دوباره سرسخت، واقع بین، تنها.

۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

گیسوانت هوا را معطر می کنند، خنده ات شیرین است و چشمانت می درخشند...

حدیثه گفت...

همه اش زیباست خنده شیرینت ...........................

hamid گفت...

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند

hamid گفت...

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

Shaharzad گفت...

سلام دوستان..
تشکر از همه. ناشناس گرامی.. حدیثه و حمید.
حمید، این یکی از زیباترین غزل هاست.. تشکر.

Noorjahan Akbar گفت...

سر خود را مزن اینگونه به سنگ.

پگاه گفت...

قشنگ بود

aroon گفت...

رفیق شهرزاد!
نوشته که نه، شعرنوشته ات را خواندم. قشنگ "به آفتاب لبخند می زنم. به نوازش درختان می شتاب " مانا مانی عزیز.

زهره گفت...

اي جانم...دوست ميدارم اين خواستن و نخواستن و بودن و نبودنهايت را...:-*

نسیم گفت...

خوب خوب خوب بود شهرزاد...راست می گویم راست راست:*