راست می گفت. من این روزها بی دلیل شادم. بسیار لبخند می زنم. صبح ها احساس نیرو می کنم و شام ها هنوز امیدوارم. هر چند در اینجا شمار نشانه های امیدوار کننده و واقعیت های شادمان کننده کمتر از انگشتان یک دست است...
هوای کابل وحشتناک است. خاک آلود، دود آلود، غبار آلود، تیل آلود، کثافت آلود. من حیرانم ما چگونه نفس می کشیم در میان این همه خاک و دود و تعفن. اما هر روز صبح، آفتاب با لجاجت خاصی بر همه این خاک و تیره گی می درخشد. از پس شیشه ها می گذرد و دستان و گیسوان ما را می نوازد.
خبری از تازه گی باران نیست. خبری از ژرفای برف نیست. خشکسالی را باور کرده ایم. شب وقتی سرمای سوزنده دستانم را به دندان می گیرد، به آسمان ستاره باران چشم می دوزم و تلاش می کنم سرما را فراموش کنم.
خانه، خیر و خیریتی است. پدر خوب است پروانه از درس دلگیر است و در پی تحصیل در خارج از افغانستان است. قد بلند تر شده، شیک پوش تر شده، شاید تنها تر شده در میان دوستانش. اقبال میخواهد در آینده در مایکروسافت کار کند. جلال سودای سفر به تمام جهان را دارد. . پری هر روز موترش را در جاده های خشمگین و دیوانه کابل می راند، جمعه ها برای کودکان پرورشگاهی کار می کند، شب های رخصتی با تمیم و پروانه فیلم های خنده دار می بیند تا درد و خستگی پیکارهای روزانه و هفتگی را فراموش کند. با پری و پروانه کنسرت می روم، فیلم می بینم، خرید می رویم. اقبال و جلال را سیاست می کنم، ناز میدهم، نازم می دهند. فراموش کرده بودم لذت با خانواده بودن را.... دوباره معتاد می شوم به این لذت.. دوباره رفتن سخت می شود.
ج. را دیدم. دیدنش شادمانم کرد. شغل رویایی مرا دارد. آموزگار است. برایم از آموخته هایش می گوید. به آینده خوشبین نیست، مثل خیلی های دیگری که این جامعه را بسیار بهتر از من می شناسند. من اما، نمیخواهم بدبینی را باور کنم... یا نمیخواهم واقعگرا باشم.
دفترم را دوست دارم، به نظرم. همکارانم را دوست دارم. کم کم از بحث های سیاسی شان خوشم می آید. کم کم دوباره عادت می کنم در یک محیط مردانه کار کنم. گاهی حسودی می کنم به توانایی شان در سفر از فارسی به پشتو به انگلیسی به فارسی در یک مکالمه کوتاه. گاهی حسودی می کنم به متمرکز و هدفمند و موثر بودن شان در کار و زنده گی و این روح سرگردان نداشتن شان. گاهی هم با خودم می جنگم که چرا این همه حسودم من.
زنان خوب زنده گی ام را هم دیدم. زکیه به زودی دوباره مادر میشود. رویا کار می رود و کلان شدن رفعت را تماشا می کند. صدف سرگرم مبارزه است. تحسینم را بر می انگیزد و آرزو می کنم میتوانستم کمکش کنم. کودکانش به شادمانی ام می افزایند. سونیا، کار می کند، نیرومند، استوار، امیدوار. بودنش در اینجا، دلگرمم می کند.
۶ نظر:
چقدر شباهت!
کابل را، آب و هوای خاکباد، دوستان و خانواده را حس کردم، حس کردم کابلم.
salam,
my name is hamid and i live in Kabul. i study at American University of Afghanistan. i read your weblog regularly and found it interesting. i am wondering if you have time while you are in Kabul to have few minutes talk and exchange ideas. of course i can invite you for a cup of tea or coffee. let me know if you have time. my email is: hamid215-at-gmail.com
چقدر از خواندن مطالب وبلاگ اتون لذت بردم. امیدوارم یه روز بتونم به افغانستان بیام. کاش بیشتر به لهجه ی شیرین خودتون می نوشتید.
شهرزاد عزبز
من به خانواده بزرگت حسادت میکنم. به آن همه غوغا... چون فقط یک خواهر دارم و یک برادر و که آنقدر از من بزرگتر هستند که حتی غوغاهای مرا نیز فراموش کرده اند انگار.اما مادرم دنیای من است.
موفق باشی در هر جا هستی. بدخشان هم اگر رفتی به دیار مادری من نیز سلامی برسان.
چه شباهت عجیبی. خوشی رو حفظ کن، همین کافیه که زندگی با سختی هاش راحت تر بگذره.
ارسال یک نظر