۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

من و وبلاگم

به بهانه روز جهانی وبلاگ

در دفتر هستم و یکباره دلم میخواهد به یکی در مورد اکسفورد حرف بزنم و از هیجان کودکانه ام به خاطر دیدن همه دانشجویان جدید بگویم. از کشف این همه انسان های نو. و فرصتی برای بیشتر شناختن کسانی که قبلا می شناسم.
دلم میخواهد در مورد روزهای طولانی تنهایی حرف بزنم و پیاده روی هایم در پارک خزان زده و جمعه ای که با یک دوست قدیمی زیر باران در خیابان های قدیمی آکسفورد راه را گم کردیم. دلم میخواهد در مورد ظهیر حرف بزنم و شام هایی که در کافه ی سوری، شعر فارسی میخواندیم.
میخواهم از شام های روشن در آشپزخانه قصه کنم که تا دل شب حرف می زدیم.. با ولع، با اشتیاق، با شوخ طبعی.. و گفتگوهای ما كه روان، صمیمی، زنده و تازه بود...
ميخواهم از این دو ماه گذشته بگویم. از دوستان نو، از حدیثه، از شهین، از حسنیه. از تازه ترین تصمیم کاری ام بگویم و دغدغه هایم را در میان بگذارم. کمی از تردیدهایم بگویم.. از دو دلی هایم.. از دلتنگی ها و خسته گی هایم..میخواهم از کسانی که این روزها می بینم بگویم و از کسانی که اینروزها از آنها می گریزم.
کسی نیست. هیچ کسی نیست.. حتی آنسوی خط تیلیفون.. که همه این گوشه های مختلف زنده گی ام را بشناسد.. که همه بی قراری هایم را، دیوانه گی ها یم را، این دلتنگی را، این دو دلی را، جمله بفهمد.
وبلاگم را به یاد می آورم.
مثل همیشه به سراغش می آیم. و به سراغ همه شما.

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

"نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب های من آهی"

نه درست کار می کنم. نه درست می نویسم.
نه کسی را می بینم.
نه درست میخوانم.
ناخلاقم، تنبل،
گوشه گیر..
این روزها، رکودی در من خیمه زده است.

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

خداي كيستي؟

پیش نوشت 1: می گویند نخستین پرسش در گور این است: تو بنده کیستی؟

پیش نوشت 2: به عزم زیارت، در مزار شریف به سخی جان رفته بودم. پا برهنه و دعا خوان به دروازه ورودی ساختمان رسیدم. یک پولیس مرد با بی ادبی و توهین مرا از در راند و اجازه ورود نداد ( با وجود اینکه چپن و چادر و .. بر تن و سر داشتم). فکر می کنم انگیزه برخوردش این بود که من با چشمانی دوخته بر زمین راه نمی رفتم و با تضرع از او اجازه ورود به درگاه علی را نگرفتم. دلم از رفتارش بسیار شکست.

خدایا، دروازه های مساجدت را و مدرسه هایت را و حتی زیارت های مقربینت را بر ما بسته اند. در عبادتگاهت ما را راه نمیدهند و در آنجا که از تو سخن گفته میشود ما را خوار می دارند.

خداوندا، "مومنان" به تو، به نام تو، مکتبم را می سوزاند، قلمم را می شکنند، صدایم را ممنوع می سازند، تنم را سنگسار می کنند و روحم رامیخواهند به زنجیر ذلت و ترس زندانی کنند.

خداوندا، در زمینی که تو برای ما آفریده ای، مرا مجال آزاده راه رفتن نمی دهند، ظرفیتی را که در وجود من هدیه توست، خوار می شمارند، زیبایی ام را که آفریده توست، مشموم و نجس می شمارند.

خدایا، مردانت، مجال نفس کشیدن از من گرفته اند. میخواهند مرا در چهار دیواری شهوت خود اسیر و از تو و مهر و آزاده گی هر چه دورتر کنند. میخواهند چشم عقلم را کور و گوش دلم را کر کنند.

خدایا، مرا هر روز بیشتر به بند می کشند. مرا سنگسار می کنند. ختنه می کنند. می فروشند. می بندند. می زنند. می آزارند. خوار می دارند. حقیر می کنند. و هر بار، آیین تو را بهانه می سازند.

خداوندا، خود مرا آزاده، زیبا، آفرینشگر، متفکر، عارف و مسئول آفریده ای. پس چرا می گذاری مرا در بند کنند، زیبایی ام را معامله کنند، اندامم را مسخ، آفرینشگریم را پاس ندارند و عقلم را در بند کشند؟ وقتی خود شور ایمان و توان جستجوی خود را در وجودم گذاشته ای چرا می گذاری دیگران وقت و حدود و محل عبادت مرا برایم تعریف کنند؟ چرا درب های خانه ها و عبادتگاه های تو بر من بسته است؟ وقتی مسئولیت انسان بودن را بر دوش من هم گذاشته ای، چرا "مومنان" به تو با من به مثابه موجودی غیر مسئول، وابسته و بی خرد برخورد می کنند؟

خدایا، خداوند من هم باش. خداوند زن هم باش. بگذار زنان سرزمینم در آزاده گی ببالند و ظرفیتی را که تو در وجودشان گذاشته ای شکوفا کنند. کمک کن ما هم سهمی در تعریف آیین تو داشته باشیم. بگذار ما معبد هایت را و مدرسه هایت را با هوش و خرد و اخلاص خود مزین کنیم.

خدای ما هم باش.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

گاهي

گاهی انسان از به جان رسیده گی می نویسد. از کارد به استخوان رسیده گی می نویسد. این یک نوشته کارد به استخوان رسیده است. نوشته ای که شاید معیارهای انصاف و عشق را رعایت نمی کند. نوشته ای از روی خشم.. از روی تهوع. شاید هم اندکی از روی یک تکبر.. " جمله خشم از کبر خیزد، از تکبر پاک شو"

از هیچ چیزی در کابل خوشم نمی آید... یا حداقل از خیلی چیزها.. بیزارم از این لاقیدی کامل به هر نوع دغدغه اخلاقی که در خیلی از زنده گی های اینجا می بینم، از جوانان متکبر و از خود راضی که خبری از فروتنی ندارند، از زنده گی های متجمل بی روح، از روزمره گی، از این حرص عمیق که از چشمان مردان زبانه می کشد، از این خشم نفرت آلود زنان، از این زنده گی سریع بدون تفکر، بدون غزل، از ریا، خود شیفته گی، فساد... بیزارم از کینه توزی ها، رقابت ها، دام پهن کردن ها... خسته ام از روابط نا روشن، آلوده و قلابی، از سبکسری، از سهل انگاری... دلم را می شکند این بی تفاوتی کامل به همه چیز، این نسبی گرایی، این همه ترسویی...

بیزارم از خودم وقتی که در کابلم.. چنین بی برنامه، بی هدف، نا سودمند، نا روشن، خشمگین... چنین بیهوده، ناتوان، بی صدا...

"قایقی باید ساخت"؟

.....

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

...

برگشته ام.. و در کابل خلایی است که رفتن نا بهنگام جاوید به جا گذاشته است.... و اندوهی آرام و سنگین.. و انبوه کارهای نکرده.. و حرف هایی که میخواهم بگویم و این ناتوانی عجیب در نوشتن...
سفر پر و طولانی بود. در بدخشان به مهمان بودن و میزبانی کردن اندیشیدم. در مورد بارداری و زایمان خواندم، نوشتم، مصاحبه کردم. روزها را در شفاخانه گذراندم. برای نخستین بار شاهد یک زایمان بودم.. درد بی نظیر و بیچاره کننده زن نزدیک بود مرا به گریه بیاندازد و شادمانی در آغوش گرفتن یک نوزاد..یک انسان کوچک کامل، اشک هایم را...
در تخار به عروسی یکی از آشنایانم رفتم.. به زن بودن در این مملکت اندیشیدم. به آرایش.. به حرکات ساده، شرمگین و متردد رقص زنانه، به ترک خانواده اندیشیدم و در خانه دیگری مسکن گزیدن...
در جوزجان برای پدر کمپاین کردم. به جلسات مختلف رفتم. با زنان و دختران جوان حرف زدم. بیمناک شدم. غمگین شدم. امیدوار شدم.

برگشته ام... و میخواهم "بند کفش.. به انگشت نرم فراغت" بگشایم و یک همصحبتم آرزوست که کمکم کند کم کم این سفر را بیرون بریزم، ببینم، بفهم.