به بهانه روز جهانی وبلاگ
در دفتر هستم و یکباره دلم میخواهد به یکی در مورد اکسفورد حرف بزنم و از هیجان کودکانه ام به خاطر دیدن همه دانشجویان جدید بگویم. از کشف این همه انسان های نو. و فرصتی برای بیشتر شناختن کسانی که قبلا می شناسم.
دلم میخواهد در مورد روزهای طولانی تنهایی حرف بزنم و پیاده روی هایم در پارک خزان زده و جمعه ای که با یک دوست قدیمی زیر باران در خیابان های قدیمی آکسفورد راه را گم کردیم. دلم میخواهد در مورد ظهیر حرف بزنم و شام هایی که در کافه ی سوری، شعر فارسی میخواندیم.
میخواهم از شام های روشن در آشپزخانه قصه کنم که تا دل شب حرف می زدیم.. با ولع، با اشتیاق، با شوخ طبعی.. و گفتگوهای ما كه روان، صمیمی، زنده و تازه بود...
ميخواهم از این دو ماه گذشته بگویم. از دوستان نو، از حدیثه، از شهین، از حسنیه. از تازه ترین تصمیم کاری ام بگویم و دغدغه هایم را در میان بگذارم. کمی از تردیدهایم بگویم.. از دو دلی هایم.. از دلتنگی ها و خسته گی هایم..میخواهم از کسانی که این روزها می بینم بگویم و از کسانی که اینروزها از آنها می گریزم.
کسی نیست. هیچ کسی نیست.. حتی آنسوی خط تیلیفون.. که همه این گوشه های مختلف زنده گی ام را بشناسد.. که همه بی قراری هایم را، دیوانه گی ها یم را، این دلتنگی را، این دو دلی را، جمله بفهمد.
وبلاگم را به یاد می آورم.
مثل همیشه به سراغش می آیم. و به سراغ همه شما.