۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

این نوروز دیوانه عزیز....

نوروز گذشته و دختر دامن بلند نو هفت رنگش را نپوشیده است. دختر به قصر مورد علاقه اش نرفته است و طبعا بادی نبوده که بوزد و با دامنش بازی کند و چشمان ستایشگری که روی زلف هایش توقف کند و هوایی که ترانه های او را به دور دست ها ببرند. دختر شام لباس زیبای افغانی اش را نپوشیده و نه هم سنگین و مودب و دلربا بوده است.. نوروز گذشته و یک نوروز دیگر دختر نامطمین بوده و نه عاشق.. سرگشته بوده و تمام روز طعم درد روی زبانش، دلش، جهانش بوده است.. نوروز آمده و هنوز دختر آشپزی بلد نیست، موهایش را قیچی نکرده و هنوز در همان پیاله کهنه چای مینوشد. 
نوروز را دختر اما با یکی از خانواده های محبوبش در روی زمین گذشتانده است و صبح با نوازش مهربان دستان یک کودک بیدار شده است و چای را با خنده و شادی در کنار انسان های قدیمی، صمیمی و عزیز زنده گی اش گذشتانده است. شعر شنیده است. شعر خوانده است. فال حافظ بوده و مهربانی و ادب.. دختر موزیم رفته است و وقتی به صدای مهربان و بسیار آشنای همراهش گوش میداده حس کرده در جهانی امن زنده گی می کند و حس کرده بسیار خوشبخت است.  دختر بعد زهرای عزیزش را در مغازه دیده و پریده بغلش کرده.. نان چاشت را با دست خورده است و مسخره گی کرده و آزار داده و شوخ طبع بوده است و بعد از سالهای بسیار طولانی حس کرده حرف دلش را می زند و شبیه آن خود قدیمی نوجوانش که خیلی دوستش دارد شده. دختر حس کرده که چقدر بزرگ شده و چقدر دوست دارد و چقدر دوستش دارند و باز هم چقدر خوشبخت است... دختر بعد با دلی درد آلود باید برمی گشته است.. اندوهگین بوده تا چند دقیقه بعد که در قطار با یک دانشجوی کینایی آشنا شده که فارسی را بهتر از او صحبت می کند و از تاریخ بیهقی حرف زده اند و شعر رودکی خوانده اند و از سپهری و تاجیکستان و افغانستان و اسماعیلیه ها، «سنگ صبور» و  میله گل سرخ مزار و  زنزبار و افریقایی بودن حرف زده اند.. و دختر حس کرده قلبش سبک تر شده است و بسیار هیجانزده شده از نخستین بار دیدن یک کینایی اصالتا هندی مسلمان که فارسی را مثل بلبل حرف میزند... 
دختر بعد با بی نظیرترین زوجی که در این حوالی می شناسد (بیکی و عظیم عزیز) به پارتی سال نو افغان هایش رفته و هر چند خسته و بیخواب بوده، گفته و خندیده و با یک عالم انسان های جدید آشنا شده. برای رقص دو نفره بیکی و عظیم کف زده.. بعد با دلهره و در میان حیرت همگان به میدان در آمده و با افغان های دیوانه اش رقصیده و گذاشته فکر کنند که دختر دیوانه ای است.. دختر بعد اتن انداخته و بعد سخنرانی کرده و بعد  با ده نفر دختری که میخواهند دانشگاه بروند آشنا شده و حرف زده و رهنمایی کرده و گوش داده و «جانم» گفته و روی کودکان را بوسیده و «خاله» گفته و احترام گذاشته... بعد هم نیمه شب خسته و خوشنود به اتاقش برگشته و ایمیل پاسخ داده و سقوط کرده... و کمی تنها ولی خوشبخت و سرگشته به خواب رفته است...
و سال نو آمده و هنوز دختر بسیار ناتمام است.. بسیار نامطمین و شاید سرگشته تر از پیش.. و درد باقی است و خبرها هنوز خوب نشده اند..
ولی دختر حس می کند از خیلی چیزها هرگز پشیمان نخواهد شد و تا مدتهای طولانی این نوروز دیوانه عزیز را با احساس خوشبختی بسیار به خاطر خواهد آورد. 

۴ نظر:

مریم گفت...

عید شما مبارک شهرزاد جان.
آمدم بگویم که چه اینجا را،کلمه هایش را دوست دارم.
آمدم به خاطر حس خوشایندی که خواندنت به من می دهد تشکر کنم.
باهار و سال خوبی داشته باشید!

علی کریمی گفت...

سلام شهرزاد جان
سال نوت مبارک و امیدوارم در سال جدید به موفقیت های بیشتری برسی -- که مطمین هستم میرسی. 

نگار گفت...

شهرزاد جان. عید تو هم مبارک.
تازگی ها یک جور متفاوتی می نویسی که خیلی دوستش دارم.
در سال جدید برات اطمینان و آرامش و خوشبختی دو چندان، نه، صد چندان آرزو می کنم.

مهاجر گفت...

سال نو و جشن نوروز فرخنده باد شهرزاد جان دختر فرزانه.
سرخ رو و سرسبز و سرافراز باشی