خانه زنگ زدم و گریستم. حالا بسیار سبکبارترم. هنوز هم فقط با مادر و پدر است که میتوانم اینقدر ناتوان باشم و بی پروا گریه کنم.
نمیدانم چرا این روزها اینقدر ناخوشنودم؟ در امریکا ادامه تحصیل میدادم بهتر بود؟
----
هفته دوم اقامتم در اینجا بود که به من در مورد گراهام گفتند. امریکایی است. قبل از آمدن به اینجا در افغانستان سرباز بوده است. شب هایش کابوس آلود است. به من گفتند از رو به رو شدن با من هراس دارد. چون می ترسد ازش متنفر باشم و یا به چشم اشغالگر ببینمش. دلم آب شد. اندوهناک شد..
چهره اش را نمی شناختم و به همه مردان نا آشنا در کالج همیشه لبخند می زدم. در بیم و امید این که او مرا متبسم ببیند و بداند از او کینه ای ندارم. روزها گذشتند و با وجود اینکه با خیلی ها در کالج آشنا شدم او را هنوز ندیده بودم.
...
بعد دیدمش. دو سه هفته پیش. در یک میز بودیم. هر دو با دیگران حرف می زدیم. به من نگاه نمی کرد. نمی پرسید. یا دزدیده نگاه می کرد. حس کردم معذب است. فقط با تبسم نگاهش کردم. بی هیچ حرفی. دو سه بار دیگر هم در جمع همدیگر را دیدیم. از کنار هم گذشتیم. میخواستم دستش را بگیرم و بگویم... نمیدانستم چه بگویم.. منتظر ماندم.
....
امروز برای نان چاشت که به کافه رفتم دیدم با یکی از دوستان مشترک ما نشسته است. کنارش نشستم. در مورد مسایل روز مره حرف زدیم. بعد ازم پرسید که آیا برای رخصتی خانه میروم. متردد پرسید در حالیکه دستش به دنبال کرتی اش می گشت چنانکه گویی میخواهد برود. از خانه برایش گفتم و از سفرم به کابل در زمستان. از خاطراتم از امریکا پرسید. از اینکه در کجا بزرگ شده ام و... آهسته آهسته برایش قصه کردم. خوب بود. این که قصه می کردم برای من خوب بود. فکر می کنم برای او هم خوب بود. تلاش کردم از جنگ چیزی نگویم. از سفرم به سانفراسیسکو گفتم. گفتگوی ما آرام- پیوسته و راحت بخش بود. یخ شکسته بود. سکوت شکسته بود. این حس خوبی داشت.
....
سه ماه بیشتر وقت گرفت سکوت بشکند. جنگ چقدر به روح انسان ها آسیب میزند.
...
این روزها یک لبخند بزرگ مصنوعی بر لب دارم. خستگی از من میبارد. سرگشته ام.
...
بهار می آید و در دلم آرزوی گریزست... گریز به دشتی سبز و پر از لاله های سرخ. دور از همه چیزهای آشنا.. میخواهم بازی کنم. با خاک.. با آب.. با گل.
۴ نظر:
سلام شهرزاد جان خوبم
چه حال و احوال؟
من رسا هستم
مطلب جالبي بود باز هم مي خواهم بگويم ياد آن روز ها به خير
چه كار مي كني كي ميشه در كابل همديگر را ببينيم؟
من امسال هم نتوانستم بيايم كابل تعطيلات نوروز را همچنان در دوري از خانه وكاشانه به سر مي برم
خوب عزيزم برايت آرزوي سلامتي و موفقيت مي كنم
اگه خواستي گه گاهي سري به من بزن خوشحالم مي كني
قربانت
سلام رسای نازنین..
بسیار آرزو دارم در کابل همدیگر را ببینیم. نوروز در دوری از خانه قیامت است...
مسافری چطور می گذرد؟
وبلاگ داری؟ کاش آدرست را می گذاشتی بهره می بردم.
دلتنگ آن روزهای کابل هستم.. کاش فرصت شود روزی دوباره در کابل بنشینیم و قصه کنیم.
Greeting
I see your website
That is so good and Professional
Please see my website and writ your comment in this Link
just Write in Office word Then copy And paste Here
http://fj.blogsky.com/Comments.bs?PostID=54
Regards
F.Javidzadeh
سلام و ادب! نوروزتان شاد و پيروز و همراه با كامروايي باشه. شايد يه روز كشور منم آزاد باشه
ارسال یک نظر