۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

ترا میبینم و هر دم....

خسته ام و کار دارم. باید بروم کار کنم، بنویسم، بخوانم، کارخانگی ام را تمام کنم.
...
خسته ولی مهر آلودم، بسیار مهر آلود.. حس می کنم یکی هر چه کودکتر باشد، شرمگین تر باشد، واقعی تر باشد، بیشتر با او مهر آلود میشوم.  دلم می خواهد بگویم به من نگاه کن. به من لبخند بزن. با من حرف بزن. من اینجایم تا به تو گوش کنم. تا ترا تماشا کنم. تا مرا تماشا کنی.  دلم میخواهد برایش چای بریزم. دستم را زیر زنخم بگذارم و به او خیره شوم و به قصه هایش گوش بدهم. تا ابد، تا همیشه، با چای، غروب، ماه کامل شناور در آسمان، صدای خجول و نرم او از کنار موهایم عبور کند و گوش دلم را سرشار.. و آرام.. و جهان همانگونه بماند.. برای مدتهای طولانی. برای همیشه. 

گاهی در برابر انسان هایی که نمی شناسم یا کم می شناسم هم پر از این حس مهربانی می شوم. این میل به نوازش، به مراقبت، به تسکین، به خنداندن، به خندیدن... میخواهم شادمانی ببخشم، بسیار... و گوش بدهم بسیار.. 

غزل میخواند. گاهی بریده بریده، گاهی روان، اما لحنش شرمگین است و آرام.. گاهی همراهیش می کنم، گاهی منتظرش میمانم. به اضطرابش می اندیشم و اندوهگین میشوم. کاش میتوانستم همه چیز را آسانتر کنم...
......
خسته ام و مهر آلود.. و ماه نزدیکتر به نظر می رسد و کامل تر.. و دلم سبک تر.. در هوا شناورم با مهری اندوه گین.

۱ نظر:

Ali Kazemi گفت...

در نوشته ات، شکر خدا، میل به پناه بردن در کنار "میل به مراقبت، به نوازش، به تسکین..." حس می شود. پس خوب است... در غیر آن خطرناک.

یک گلاس کلان چای سیاه بنوش و ادامه بده
سبز بمانی