۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

این صبح های ابری..

به آیینه می نگرم. چهره کوچک و غمگینی به من لبخند می زند.. لبخند دشواری است.. لبخندی که منظورش دلگرمی است.. لبخندی که می گوید: میتوانی، می گذرد... لبخندی که از سرگشتگی ام آگاهست.
از خودم دلگیرم. به خاطر کوتاه آمدن ها، به خاطر سکوت ها، نگفتن ها.... از خودم دلگیرم.
از خودم دلگیرم به خاطر این ابهام، این سرگشتگی، این حس پوچی که اینقدر خوب پنهانش کرده ام تا بحال...
چرا اینجایم؟ رویای چه کسی را محقق می کنم؟ چگونه مفید هستم؟ و آیا هرگز...

نه، گناه این روزهای همیشه ابریست.. تقصیر صبح هاییست که شباهتی به صبح ندارند، از بس تاریک و دلگیر.. تقصیر دردیست که بند بند بدنم را می فشارد، تقصیر کم خوابی..
کم کم به این هوا عادت خواهم کرد. کم کم دوباره انگیزه خواهم یافت..
همه این حس ها گذرانند.
دوباره به آیینه می نگرم... باز هم لبخندی که بزور لب هایم را می گشاید. چهره کوچک روبرویم پرسشگرانه به من می نگرد: باز هم توجیه می کنی؟
نمیدانم.
چگونه میتوانم بدانم وقتی هیچ حسی نمی پاید.. وقتی زنده گی مرا می گرداند، به کوچه ها می کشاند، در صنف ها می نشاند، وقتی زنده گی همه وقتم را بلعیده است، وقتی وقت برای درنگ نیست..
ولی زنده گی همینگونه است، نه؟
نمیدانم... خیلی چیزها را، فقط نمیدانم..
همین.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

مردي پاهايم را در ماسه هاي كرانه ي مليا چال مي كرد، دستهاي اورا بر پاهاي بچه گانه ام به ياد مي آورم. سه سال داشتم و همان طور كه خورشيد مي درخشيد، قلب و الماس در دانه هاي بي شمار آب متلاشي مي شد.
بسيار از من مي پرسند چه كسي بيشترين تاثير را بر من گذاشته و چه چيز بيشترين ستايشم را بر انگيخته و من آن گاه، كافكا و لوئيس كارول يعني چشم انداز دهشتزا و كاخ پايان ناپذير، و گراثيان و داستايوفسكي، يعني سرحدهاي جهان و روياي ملعون را از ياد مي برم، مي گويم:آن كس كه تنها دست هاي او بر پاهاي بچه گانه ام به يادم مانده: پدرم.
ساليان سال اسپانيا را در جستجوي نامه ها، پرده ها و نقاشي هاي او زير پا گذاشتم. پدرم نقاشي مي كرد و هر يك از اثرهاي او گذر صد هزار اسب گريان را از جهان سكوت و فرياد ، در من بيدار مي كند در مليا جنگ داخلي در 17 ژوئيه آغاز شد و پدرم- فرناندو آرابال روئيث- دو ساعت بعد در خانه خود دستگير و به جرم"شورش نظامي"محكوم به مرگ شد. گاهي، چون به او مي انديشم، نارنج و آسمان، پژواك و موسيقي، جامه يي از كتان و ارغوان به تن مي پوشند.
پس از نه ماه، مجازات او به سي سال و يك روز زندان تغيير يافت. ولي من تنها از او دستهايش را بر پاهاي بچه گانه ام كه در ماسه هاي كرانه مليا چال شده بود به ياد مي آورم. و چون نامش را مي خوانم ، نردبام هاي آهني و بالدار سكوت مي كنداو زندان هاي مليا، ثئوتا، ثيوداد رودريگو و بورگوس را پشت سر گذاشت. در ثئوتا سعي كرد با بريدن رگ هايش خودكشي كند و من امروز هنوز ريزش خون نمناك او را بر پشت برهنه خود احساس مي كنم

زنده باد مرگ
فرناندو آرابال

(بلاق دره ای)

آ مثل کلمه گفت...

حالا من هیچ نمی دانم که این سبک موسیقی را می پسندید یا نه ولی دوست داشتم لذت گوش کردن این آهنگ را با شما قسمت کنم.
http://drop.io/GhootiEZard/asset/darya-dadvar-yade-man-kon-mp3