من حالا نباید اینجا باشم، پشت کمپیوتر.. حالا یا باید روی تخت خوابیده باشم، یا باید مشغول نوشتن بخشی از تزم باشم.. اما آنقدر خسته ام که به آسانی خوابم نخواهد برد.. و ذهنم آنقدر کند است که نمیتوانم روی تزم تمرکز کنم... باید برای فردا بگذارمش..
نیم ساعت برای خود وقت داده ام، قبل از خواب.. در این نیم ساعت مینویسم..
....
چند شب پی در پی، کم خواب بوده ام. درس و کار زیاد است.. وقتی آخر هفته میشود و بدنم دیگر ذله شده و جوابم میدهد، حس عجیبی پیدا می کنم. حس می کنم بسیار سبکم و نرم. حس می کنم در هوا شناورم. حس می کنم کم کم محو خواهم شد و از لای یک پرده به دنیا خیره خواهم شد.. حس می کنم همه چیز و همه کس را از برای نخستین بار یا آخرین بار از نزدیک می بینم. احساس اندوه نمی کنم، اما بسیار احساس مهربانی می کنم. چشمم روی چهره ها درنگ می کند. قلبم ملایم می شود و مهربان..
........
این چهره ها، این چهره های زیبا، این زیبایی که در چهره هاست، آن عشق نو شگفته بر چهره زن جوان، متانتی که بر سیمای آن پیرمرد میبینم، شگفتگی معصومانه آن کودک.. ناپایدار، ناپایدار، ناپایداراند... زیبایی، خود ویرانگرست... زندگی، خود ویرانگر است.. هر نفس، قدمی ما را به نبودن نزدیک تر می کند...
میخواهم ساعت ها، روزها، با پیرزنان و پیرمردان حرف بزنم، قصه هایشان را بشنوم، ازشان مراقبت کنم، ازشان بیاموزم..
جوانان، جوانی.. زیبا و سرشار و مغرور و کور... میخواهم به همه شان بگویم زیبا هستند، یگانه هستند و دوست شان دارم.
کودکان، میخواهم بگویم که گاهی به حال شان حسرت می خورم اما بزرگ شدن نه آنقدر ترسناک است، نه آنقدر هیجان انگیز.. نه، بهتر است بگذارم خودشان کشف کنند.. میخواهم با کودکان بازی کنم، بازی.. مدت هاست بازی نکرده ام...
.....
خسته ام. خسته ام. اما راه پیش رو را می بینم. دشوار است.... ستارگان به یاریم خواهند شتافت.. باید همت کنم، از باد بخواهم در پشت سرم بماند، دست دراز کنم و از درختان مدد بجویم.. باید یاد بگیرم که همیشه در جستجوی هماهنگی کامل میان خودم و جهان اطرافم باشم... آن لحظه هماهنگی، لحظه ای که حس می کنی تو جزء همه چیزی و همه چیز در توست.. لحظه ای که حس می کنی جهان، گستره ای از امکان است، از شدن، بودن، شگفتن.. آن لحظه نادر است و تو شاید همه بی قراری هایت، به خاطر آن لحظه هایی باشد که از خود زندگی بزرگتراند..
...
شهرزاد
نیم ساعت برای خود وقت داده ام، قبل از خواب.. در این نیم ساعت مینویسم..
....
چند شب پی در پی، کم خواب بوده ام. درس و کار زیاد است.. وقتی آخر هفته میشود و بدنم دیگر ذله شده و جوابم میدهد، حس عجیبی پیدا می کنم. حس می کنم بسیار سبکم و نرم. حس می کنم در هوا شناورم. حس می کنم کم کم محو خواهم شد و از لای یک پرده به دنیا خیره خواهم شد.. حس می کنم همه چیز و همه کس را از برای نخستین بار یا آخرین بار از نزدیک می بینم. احساس اندوه نمی کنم، اما بسیار احساس مهربانی می کنم. چشمم روی چهره ها درنگ می کند. قلبم ملایم می شود و مهربان..
........
این چهره ها، این چهره های زیبا، این زیبایی که در چهره هاست، آن عشق نو شگفته بر چهره زن جوان، متانتی که بر سیمای آن پیرمرد میبینم، شگفتگی معصومانه آن کودک.. ناپایدار، ناپایدار، ناپایداراند... زیبایی، خود ویرانگرست... زندگی، خود ویرانگر است.. هر نفس، قدمی ما را به نبودن نزدیک تر می کند...
میخواهم ساعت ها، روزها، با پیرزنان و پیرمردان حرف بزنم، قصه هایشان را بشنوم، ازشان مراقبت کنم، ازشان بیاموزم..
جوانان، جوانی.. زیبا و سرشار و مغرور و کور... میخواهم به همه شان بگویم زیبا هستند، یگانه هستند و دوست شان دارم.
کودکان، میخواهم بگویم که گاهی به حال شان حسرت می خورم اما بزرگ شدن نه آنقدر ترسناک است، نه آنقدر هیجان انگیز.. نه، بهتر است بگذارم خودشان کشف کنند.. میخواهم با کودکان بازی کنم، بازی.. مدت هاست بازی نکرده ام...
.....
خسته ام. خسته ام. اما راه پیش رو را می بینم. دشوار است.... ستارگان به یاریم خواهند شتافت.. باید همت کنم، از باد بخواهم در پشت سرم بماند، دست دراز کنم و از درختان مدد بجویم.. باید یاد بگیرم که همیشه در جستجوی هماهنگی کامل میان خودم و جهان اطرافم باشم... آن لحظه هماهنگی، لحظه ای که حس می کنی تو جزء همه چیزی و همه چیز در توست.. لحظه ای که حس می کنی جهان، گستره ای از امکان است، از شدن، بودن، شگفتن.. آن لحظه نادر است و تو شاید همه بی قراری هایت، به خاطر آن لحظه هایی باشد که از خود زندگی بزرگتراند..
...
شهرزاد
۹ نظر:
شهرزاد جان عزیز سلام
کوشش کنید تا زیاد خود را خسته نسازید.
کار و درس همیشه اند. پس کوشش کنید برای خود وقت بیشتری بدهید.
با این همه تلاش که میکنید میدانم که همیشه پیروز خواهید بود
شهرزاد عزیز سلام
برخلاق قبلی این پست ات واقعا مرا خوشحال کرد. اما یک چیز بازهم قابل ذکر است که کم خوابی مرض است.
بهر حال خوشحالم که در مسیری کار می کنید که در هر حالش موفقیت از شماست.
موفقیت بیشتر می خواهم
الکساندریا به روز شد
سلام شهرزاد!
زندگي جرئت ميخواهد... نوشتههايت را كه نامهيي به پري بودند گويا امروز در كدام جايي خواندم... آفرين!
زنها هميشه قويتر از مردها بودهاند... زنده باد...
در شعر وصيتنامهام جايي چنين ميآيد: زندگي، آي زندگي! آيا چيزي غير از "ان الانسان لفي خسر" داري؟
خوش بادا
شهرزاد گرامی سلام
امروز پنجمین و ششمین نامه شمارا که در ادیبان نشر شده بود خواندم. انقلاب و اصلاح، تعصب و نفرت.
انقلاب بهشت سازی در زمین است. اعمار کاخ های بزرگ خیالی.
و اصلاح باور به تکامل تدریجی هر پدیده یی است که با یک تلاش انسانی همراه باشد. من خودم طرفدار اصلاح هستم. بهترین کتاب که من در مورد خوانده ام کتاب اصلاح وانقلاب که شامل گفتگوهای جداگانه هربرت مارکوزه( فیلسوف مکتب فرانکفورت و طرفدار انقلاب) و کارل پوپر (فیلسوف انگلیسی طرفدار اصلاح)است.
اما تعصب:
من بدون اینکه بدانم هرروز با تعصب مقابل می شوم. در دفتر،سرک ، موتر شهر و هرجای دیگر
من نمی دانم با تعصب چی کار کنم. این مسئله دارد به یک مسئله جدی این روزهایم تبدیل می شود.
من بارها مورد تعصب قرار گرفته ام و خیلی فرصت ها را بخاطر این مسئله از دست داده ام.
من تعصب را از استادان دانشگاه دیدم و بعد رسیدم به مدیران ارشد دولتی.
سلام
بامعذرت منظورم این بود
تعصب را اول از استادان دانشگاه دیدم و بعد از مدیران ارشد دولتی.
سلام
خانه جديد مبارك من هم جاي ديگري رفتم
سلام عزيزم
من ابراهيم هستم دوست الياس
مرسي به خاطر نظرت در مورد من و در مورد الياس. الياس از تو چيزهاي زيادي گفته است و من هم دوست دارم كه يك روزي تو را ببينم.
اميدوارم همان تجربههايي را كه الياس از وطن و خانواده شما داشته است، من هم روزي در وطن خود داشته باشم و با آدم هاي خوبي مثل شما آشنا شوم. تازه من زبيده را هم مي شناسم و با هم چند وقت پيش چند دقيقه چت كردم.
اين هم آدرس وبلاگ من است
من البته چيزهاي زيادي نمي نويسم. همينطوري يك چيزهايي مي نويسم
باي
عید تان مبارک باد.
ارسال یک نظر