۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

"مرمت کن مرا از نو"

کاش به همین آسانی بود. که دل شکسته، با چند حرف شیرین تسلی می یافت. که با یکبار دیدن، در آغوش گرفتن، همه چیز مثل سابق می شد. 
نمیشود.  تلاش می کنم دلم را مرمت کنم. مثل همیشه به تو نگاه کنم.  نگذارم هیچ دیواری میان ما باشد. مثل همیشه از تو مراقبت کنم. به تو گوش بدهم. بگذارم از من مراقبت کنی. اما به این آسانی نمیشود.
گفتی: نمیخواهم بشنوم. دیگر نمی خواهم بشنوم.
و چیزی آن شب در درون من شکست. 
و حالا هر چه می کوشم، مرمت نمیشود. 


انسان شکسته ی هستم عزیزم. شاید مدتی وقت بگیرد. به دل نگیر اگر در پاسخ نگاهت، لبخند نمیزنم. اگر اندوه چشمانم را نمیتوانم پنهان کنم. اگر پاسخی برای مهربانی ات ندارم به جز اجتناب. به جز دزدیدن نگاهم. یا یک پچ پچ بی ربط و زورکی زیر لبانم.
دل به این آسانی مرمت نمی شده است، بی صاحب. باور کن تلاش کرده ام.

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

برزخ تردید

مدتیست که در این نبرد درونی سر گردانم..و در نبرد با تو.
گاهی می گویم بروم. بار ببندم و بروم و برای همیشه آزاد شوم از این نبرد.
گاهی می گویم بمانم، بجنگم، تواناتر شوم.
گاهی، در لحظات کمیاب صلح و آرامش، میدانم ارزش ادامه دادن را دارد این تلاش با این همه درد... با این همه مجادله دایمی برای سایه نشدن، سایه نماندن.. که تواناترم می کند و آن را باید حتی به قیمت خون جگری مداوم، به قیمت نفس های همیشه بریده، حفظ کرد

گاهی میگویم رفتن گریز است. من انسان گریز نیستم، نباید باشم.

گاهی میگویم چرا همیشه انتخاب های دشوار؟ چرا یکبار به خودم امتیاز ندهم، زنده گی ام را آسانتر و دلپذیر تر نکنم؟  چرا مسیری را انتخاب نکنم که مرا آسانتر به منزل برساند؟ که بیشتر برایم فضای نفس کشیدن بگذارد. مگر زنده گی در این ملک، به اندازه کافی سخت نیست که من خودم را اینگونه هم درگیر کرده ام؟ مگر مسئولیت های دیگرم شانه شکن نیستند...

گاهی، هر سوراخ کوچک را روزنه ای می بینم به آن سوی این دیوار عظیم و غیر قابل عبور که در برابرم است...
گاهی می گویم شاید سماجتم غیر ضروری و احمقانه است.. شاید ادامه ندادن، شجاعانه ترین تصمیم است.. شاید ماندن از روی ترس و عادت است.
گاهی میگویم چه دلیلی دارم برای ادامه دادن؟ چه نشانه ای از موثریت، از تغییر، از کلکین و نور و روشنایی و امکان؟
ولی باز هست.. روزنه است.. و باز، گاهی نیست..
همه اینها تردیدها درد آورند.. شاید در این مرحله اجتناب ناپذیرند.. و میدانم که با همه تردیدها ادامه میدهم. ولی دردناک تر از همه تردیدها، ترس این است که روزی من بسیار بیشتر از این نبرد را، در این درگیری ببازم.. که روزی باور را ببازم و  مهری را که مادر آن باور است...

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

غرق شو

ویدیا گفته بود خودت را در کار غرق کن. کار، مداواست.  محبوب است. معشوق است. تسلی است. 
حالا من، هر چه خودم را عمیق تر غرق کنم، اندوه عمیق تر به دنبالم می آید..
باید صبور باشم. باید بی پرواتر خودم را غرق کنم. تا جایی که دست هیچ خیالی به من نرسد. خالی از رویا، خالی از خیال، خالی از تمنا. 
آرام. موثر.  مفید. 
تا جایی که سرگشتگی دیگر نماند و همه تلخی کامم فراموش شود.
کار.









۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

کابل.. حافظ

برگشته ام. کابل نشینان، میخواهم ببینم تان. همین روزها یا زنگ می زنم، یا ایمیل، یا پشت دروازه تان می آیم

...

از بس که دست می گزم و آه می کشم. آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
حافظ