۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

ناکافی 2

سال گذشته... همین روزها.. روبروی آیینه ایستاده بودی. دختر درون آیینه غمگین بود. به خود بی باور بود. شکسته بود. غرورش.. دلش.. خودش.. شانه های نازکش.. اعتماد به نفسش..

به گ. گفتی. من دیگر نمیتوانم. گفتی از اینجا باید رفت. گفتی خسته ام از خود را تحمیل کردن. از همه چیز را به خود تحمیل کردن.

گفتی میخواهی با چالش های واقعی تر روبرو شوی.

گفت تو که حالا میخواهی از چالش بگریزی.

حرفش حالت را بدتر کرد.

حالا یکسال گذشته است. اینجا آسان شده است. چالش های اینجا را می شناسی. بلد شده ای. میدانی چگونه با آنها روبرو شوی. حالا، از هفت خوان اینجا، دو خوان بیشتر نمانده است.

اما حالا، از آنچه در انتظارت است می ترسی. می گویی: برای من نیست. می گویی: نمیتوانم. خودت را سرخورده کرده ای.

شاید هر چیز، شروعش ترسناک است. شاید بهتر شود.

نترس.

اندکی بیشتر به خودت وقت بده. پوزخندها را نادیده بگیر.

شاید کافی باشی.

۵ نظر:

امیر گفت...

خوب مینویسی اماموضوع "سوژه" نداری،خیلی یکنواخت، خسته کن و بی مزه شده میری.
شاید بگویی پس نخوان، راست میگی، ببخشی

ناشناس گفت...

خیلی خوب مینویسی. هرچه هست بهتر است از اینکه ننویسی. من که واقعا خیلی دوست دارم نوشته های تان را بخوانم. لذت میبرم. موفق و سرفراز باشید.

Noorjahan Akbar گفت...

به قدرتِ خود شک نکن. You can move mountains.

صحرا کریمی گفت...

شاید نباید هیچوقت کافی بود... کافی شدن و بودن انتها نیست... و قرار هم نیست که به انتها بیندیشیم... مگر نه؟

Shaharzad گفت...

راست میگویید صحرا جان.هدف باید کافی بودن نباشد...