۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

ترس

به د. نوشتم: فکر می کنم غرور برای این ها یک عادت خانواده گی است. توصیه من این است که با او رسمی، محتاط و خشک برخورد کنی، حد اقل در آغاز. تا زمانی که اثر فوق العاده ای نداری که نشانش بدهی به او تماس نگیر.

بعدا، چند دقیقه بعد از فرستادن این پیام وقتی متن را دوباره خواندم دیدم چقدر ترسو بوده ام من و چقدر زود و بی امان قضاوت می کنم در مورد انسان ها. دیدم چقدر برنامه ریزی می کنم برای تحت تاثیر قرار دادن آدم ها، چقدر می ترسم از آنها، چقدر از قضاوت شان بیمناکم. حالا میخواهم این ترس را به د. هم انتقال دهم. میخواهم از او در برابر بیهوده امیدوار شدن، دل بستن، شکستن محافظت کنم..

ترسویم من. چقدر ترسو بوده ام در این اواخر. شاید از زمانی که به آکسفورد آمدم وقتی حرف رابطه و آدم ها پیش آمده، فقط ترسیده ام. فقط با بدبینی و ترس عمل کرده ام. فقط خودم را کنار کشیده ام.

این در مقابله با آن برخورد ساده لوحانه و خوشبینانه و قمارهای عاشقانه سابقم که همه قلبم را، مهرم را بی هیچ آزمایشی، بی هیچ سختگیری در اختیار دوستانم قرار میدادم.

درست است که زخم خوردم. درست است که بارها انسان ها/اطرافیانم نا امیدم کردند، آزارم دادند ولی... هیچ چیزی از آن زخم ها، نا امید ی ها، آزارها یاد نگرفتم. رشد نکردم. فقط دستپاچه واکنش نشان داده ام. نابالغانه. با ترس. و حالا مدتی است که با این واکنش زیسته ام. که این واکنش طبیعت ثانوی ام شده است. خود من شده است این واکنش.

من بالغ نشده ام. محتاط نشده ام. واقع بین نشده ام. ترسو شده ام من. بی رحم و بی انصاف شده ام من. مغرور شده ام من.

و بی رحمی ام، و غرورم و زود قضاوت کردنم، هیچ کدام حتی از تکبر نمی آیند، از ترس می آیند.

ترس قضاوت شدن. ترس دل بستن. ترس شکستن. ترس آسیب دیدن.

از نا امنی ام می آید.

کجاست شجاعتم؟ کجاست فروتنی؟ کجاست اعتماد به نفسم؟

منی که همیشه به مسئولانه مهر ورزیدن می بالیدم/می بالم. کجاست مهرورزی؟ کدام مسئولیت؟

وقتی در ذهنم به این فکر می کنم که آیا بیش از حد عاطفی ام؟ وقتی زود و بی رحمانه دیگران را فروتر از خودم قرار می دهم.. وقتی "مسئولیت" را حصار می سازم تا از تجربه های تازه بگریزم. وقتی انسان ها طبقه بندی می کنم و مهرم را دریغ.. به این دلیل است که می ترسم.

هنوز آماده نیستم که در مهر ورزی خودم بمانم، جایی برای خودم بیایم، بنا بر این از ترس، به مهر نورزیدن پناه می برم.

هنوز نیاموخته ام با عواقب "عاطفی" بودن و عاطفی عمل کردنم شجاعانه روبرو شوم و خودم را آنگونه که هستم، بنمایم و بپذیرم، بنا بر این در هر رودررویی تازه، عاطفه را عقب می رانم، وقتی کسی را می بینم لبخند شادی را پنهان می کنم و اشک ها، مدتیست که ناپدید شده اند.

اسیر ترسم من.

۷ نظر:

صحرا کریمی گفت...

شهرزاد عزیز
بلاخره به این دیار رسیدم و شما در ان دیار هستید. موفق باشی در هر صورت. و اما خود را محک زدن و شک کردن به تمام زیر و زیر وجود، خودش یعنی کنکاش و تلاش برای یافتن پاسخ... پس کنکاشگر باش.
موفق باشی

fatima گفت...

so true fear has always been my protection too lol

ناشناس گفت...

I feel exactly the same.
that I didn't learn anything from those heart breaking, they just made me scared of everything.
maybe it's the same for all.

مهسا گفت...

وقتی مسئولیت را حصار می سازم تا از تجربه تازه بگریزم...
وصف حال من بود...عالی بود.

ناشناس گفت...

سلام

چقدر روان می نویسید. من از خاطره خوانی بیزارم. ولی چند بار از لینکهایی به اینجا رسیدم. مکثی کردم و کم کم خوشم امد خواندن نوشته های تان.

زمان

A Writer from Kabul گفت...

شهرزاد!
بسیار دوست داشتنی نوشته ای.
بسیار.
دوست داشتن همه آدم ها سخت است، در حالی که ما هم یک آدم هستیم بین آدم ها.
می توانیم بعضی ها را دوست داشته باشیم و از برخی ها متنفر نباشیم.
اما به هر حال باید نور «دوست داشتن» را در دلمان نگاه داریم.
با دوست داشتن یکی، با دوست داشتن چند تا!

آرین آرون گفت...

گاهی نوشتن آن چه را که حس می کنیم یا انجام می دهیم دشوار است، اما چه رراحت می نویسی. خوشم میاید.