اتاقم بوی لباس های تازه شسته شده می دهد. اتاقم گرم است. روشن است.
شرلوک هولمز تماشا کردم. حالا هم با یک پیاله چای نشسته ام که کار کنم. هر ساعت یکبار وقفه می گیرم. روبروی کلکین می ایستم و به درختان برفزده خیره میشوم و هوای تازه را با ولع فرو میدهم.
دریا داور، با صدای شور انگیزش به من یاری میدهد.
بعد از مدتها، احساس آرامش می کنم. بعد از مدتها، سرگشته، خشمگین و عصبی نیستم. هر چند هنوز خبرهای بد، وافرند. هنوز از ناتوانی من کم نشده است.
اما از منبعی ناشناخته، به دلم نور می بارد و گرما. شاید فقط خسته ام از آشفته بودن.
حس می کنم خورشیدی دلم را در آغوش گرفته است و نور و گرمایش، روزهای مه آلود و شب های تاریک را کمتر ترسناک می کند.
شاید فقط به خاطر آورده ام که زنده ام و این ارزشمند است. جوانم و این رفتنی است. گرم و آرامم و این یک نعمت است. و حال، اکنون، مجموعه ای از لحظه های گریزانی است که هر چه کنی، نمی ماند.
شاید هم بلاخره با خبرم که این، حداقل برای مدتی، آخرین زمستان خواهد بود در آکسفورد. در این شهر جادویی. آخرین زمستانم به عنوان یک دانشجوی رسمی. یک دوره جادویی.
و آیا ملامت هستم اگر بخواهم هر لحظه اش را زنده گی کنم؟ شاد یا ناشاد بودن، مهم نیست.. مهم این است که واقعا، با تمام وجود، با چشمانی باز و آگاهی نسبتا کامل، همه لحظه های شاد و ناشاد را زنده گی کنم.
زمستان است. فصل کتاب خوانی های طولانی. فصل نوشتن. پیاده روی روی برف.
فصل موسیقی.
زمستان است.
۶ نظر:
خب خدارا شکر که حالت کمی بهتر شده است شهرزاد جان
چای نوش جان و خوشبحالت چه منظره ی نازی می بینی . درختان پر برف
ما در ایران که در آرزوی دیدن برف و باران ماندیم :-(
مثل همشه قشنگ بود
درود شهرزاد گرامی!
احترامات تقدیم شهرزاد عزیز
مانند همیشه
نوشته ها خیلی بی احساس هستند . فقط بازگویی ماجراها و اتفاقات هستند . چه ارزشی می تونه داشته باشه ؟
کمی هدفمند تر بنویسید لطفااااااااا
besyar ziba minevisid, har satr manand e yek sh'er ast.
ارسال یک نظر