تمام شد. نخستین ترمم در اینجا.. زود و پر بود و تمام شد..
و امروز من در ترنی که به لندن می رفت و در ترنی که از لندن می آمد به این دو و نیم ماه، به همه تازه گی ها، به خودم، به حماقت و اشتباهات و "ای کاش نمی کردم ها"، به ماجراها و آموخته ها و اندوخته هایشان فکر می کردم.. و فکر کردم که در این مدت، کمتر به خود نگاه کرده بودم، کمتر با خود خلوت... و شاید در آینده، بهتر باشد گاهی با یک پیاله چای در سکوت بنشینم و به آنچه در من و در اطرافم اتفاق می افتد فکر کنم..
چه اشتباهات احمقانه ای، کوتاه آمدن ها، شرمنده شدن ها، به خود جفا کردن ها،
زیبایی ها، آشنایی ها، بخشیدن ها، ضیافت رفتن و ضیافت دادن ها، مهرورزانه زیستن ها.. مهرورز با خود و جهان و اطرافیانم..
غفلت ها، تنبلی ها، لحظات غرور بیهوده، لحظات کوری، لحظات نامهربانی...
بسیار زنده گی کرده ام در این مدت... بسیار کشف کرده ام خودم را و واکنشم را به همه چیزهای نو، تجربه های تازه. بعد از دور نشسته ام و تماشا کرده ام این موجود جوان و پر انرژی و غافل در حال کشف را... تماشا کرده ام این زنی که قلبش گاهی به مژگانی آویزان را.. این زن در حال رقص را، شگفتن را، این زن سرگردان، دلگیر و گیچ را، این دختر گاهی بیهوده مغرور و کور را... در میانه میدان رقصیدنش را دیده ام و حیرتزده به زیبایی چشم دوختنش را، تلاشش را برای همرنگ جماعت شدن را گاهی و تقلایش را برای خودش ماندن، چندین پاره گی اش را دیده ام در میان وسوسه های گوناگون و فشارهای از هر جهت... ترسش را دیده ام و تظاهرش را... باری را دیدم که ناپیدا ولی سنگین روی شانه هایش است و طعم تلخ کابوس هایش را چشیده ام وقتی دندان هایش را در خواب بر هم می ساید... "من کیم و کجای جهان ایستاده ام" پرسیدن هایش را..
حالا که میبینم شبیه داستان خواندن است، حس می کنم آنچه را که زنده گی می کنم، خوانده ام، شبیه اش را.. و حس عجیب، غمگین، هیجان انگیز و آشفته ای است این داستان زنده گی خود را خواندن، با هیجان، با بی قراری، با نگرانی، با امید... و امید...
روزهای آینده مشغول و مسافر خواهم بود. بعد از 10-11 روز، کابل می روم، انشاء الله..
و امروز من در ترنی که به لندن می رفت و در ترنی که از لندن می آمد به این دو و نیم ماه، به همه تازه گی ها، به خودم، به حماقت و اشتباهات و "ای کاش نمی کردم ها"، به ماجراها و آموخته ها و اندوخته هایشان فکر می کردم.. و فکر کردم که در این مدت، کمتر به خود نگاه کرده بودم، کمتر با خود خلوت... و شاید در آینده، بهتر باشد گاهی با یک پیاله چای در سکوت بنشینم و به آنچه در من و در اطرافم اتفاق می افتد فکر کنم..
چه اشتباهات احمقانه ای، کوتاه آمدن ها، شرمنده شدن ها، به خود جفا کردن ها،
زیبایی ها، آشنایی ها، بخشیدن ها، ضیافت رفتن و ضیافت دادن ها، مهرورزانه زیستن ها.. مهرورز با خود و جهان و اطرافیانم..
غفلت ها، تنبلی ها، لحظات غرور بیهوده، لحظات کوری، لحظات نامهربانی...
بسیار زنده گی کرده ام در این مدت... بسیار کشف کرده ام خودم را و واکنشم را به همه چیزهای نو، تجربه های تازه. بعد از دور نشسته ام و تماشا کرده ام این موجود جوان و پر انرژی و غافل در حال کشف را... تماشا کرده ام این زنی که قلبش گاهی به مژگانی آویزان را.. این زن در حال رقص را، شگفتن را، این زن سرگردان، دلگیر و گیچ را، این دختر گاهی بیهوده مغرور و کور را... در میانه میدان رقصیدنش را دیده ام و حیرتزده به زیبایی چشم دوختنش را، تلاشش را برای همرنگ جماعت شدن را گاهی و تقلایش را برای خودش ماندن، چندین پاره گی اش را دیده ام در میان وسوسه های گوناگون و فشارهای از هر جهت... ترسش را دیده ام و تظاهرش را... باری را دیدم که ناپیدا ولی سنگین روی شانه هایش است و طعم تلخ کابوس هایش را چشیده ام وقتی دندان هایش را در خواب بر هم می ساید... "من کیم و کجای جهان ایستاده ام" پرسیدن هایش را..
حالا که میبینم شبیه داستان خواندن است، حس می کنم آنچه را که زنده گی می کنم، خوانده ام، شبیه اش را.. و حس عجیب، غمگین، هیجان انگیز و آشفته ای است این داستان زنده گی خود را خواندن، با هیجان، با بی قراری، با نگرانی، با امید... و امید...
روزهای آینده مشغول و مسافر خواهم بود. بعد از 10-11 روز، کابل می روم، انشاء الله..
۷ نظر:
سفر بی خطر
شباهت عجیبی یافتم در نوشته ات، اما از دریچه ی ویژه ی خودت که تلفیقی است از خوشبین بودن و ماندن، و ناهنجاری ها را تجربه کردن... تلاش می کنی تا در بدترین شرایط زبان به شکوه نگشایی، چون آن وقت دیگر شهرزاد نیستی. برخلاف من که در شکوه سرایی شهره ی آفاقم!
به هرحال، بله دیگران کنجکاوند و غافل. کنجکاو به این که تحقیق کنند دیگران چه دردی می کشند؟ چقدر می کشند و چرا می کشند؟ به هرحال...
اما پیشنهاد من این است که به جای این که خویش را در ناکجای جهان بیابی، این بار جهان را در خودت دریاب... ببین جهان چه معنایی به تو دارد؟ می خواهی چه کنی؟ ارزش هایت چیست؟ ارزش هایت سیالیت دارند؟ می توانی مدیریتشان کنی؟ اگر کمی خطا شد بپذیرش... اما فقط حرکت کن... اینبار دنیا را تو با خودت تعریف کن. نه خودت را با دنیا... تجربه ی من چنین گفته و بعد از 29 سال چندی پیش سه ساعت خوشحال بودم... زنده باشی رفیق قدیم
سلام شهرزاد جان
همین چند دقیقه پیش گزارش بی بی سی درباره تو را دیدم و خواستم ازت احوال بگیرم.
خیلی خوشحالم که با انرژی و امیدوار درس می خوانی و میدانم که جان به سلامت بردن در آکسفورد کار آسانی نیست.
چقدر از محیط دانشگاهت خوشم آمد، ساختمانهای قدیمی و آسمان خاکستری و بوی کتابهای کهنه و تمام چیزهای خوب در اطراف توست.
تقریبا تمام کسانی که به یک محیط تازه می آیند، به خصوص ما افغانهای جوان که به غرب می رسیم دچار همان سرخورده گی و تشویش می شویم. تو که تجربه ی قبلی در این باره داری حالا باید متخصص سازگاری شده باشی! وای به حال شادگل هایی همچون من که تازه قدم به این جاده گذاشته ام.
حرف عاصف را هم خوشم آمد ولی کاش بیشتر توضیح می داد و به خصوص آن «سه ساعتی» را که سید خوشحال بوده چه گونه بدست آورده تا ما هم زیر برف های اتاوا را بگردیم شاید دستی به آن یافتیم!
با آرزوی سفر آرام
درود،
موفق باشی و به خیر به کابل بروی.
hey gulguli bia diga. tablitai maam yadet nara
pari
kabol jan khosh begzarad
سلام دوست گرامی
تو به اندازه تفکرت انسانی.
موفق باشید
ارسال یک نظر