۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

کابل

کابلم. در آفتاب، در مهربانی، در مهر، غوطه می زنم. می بلعم کلمات را، قصه ها را.. همه چیزهایی را دلتنگ شان شده بودم، مهربانی دستان مادرم را، آغوش خواهرم را..
انترنیت ندارم، یا کمتر دارم. اما به زودی خواهم نوشت بیشتر.
خانه خوب است... جایی برای برگشت..
آرام باشید.

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

بریده از جهان...

به دلیل بارش برف، برنامه امروز تغییر کرد و بعد از ظهر، به جای بحث، قرار شد وقت آزاد داشته باشیم. از این که این کشور (بریتانیا) اینقدر کم برای مقابله با برف آماده گی دارد، متعجب شدم. در ماساچوست، بارش بسیار سنگین تر برف هم نمیتوانست برنامه را لغو و رفت و آمد را مختل کند.
همین که خبر لغو بحث بعد از ظهر را شنیدیم، من و ماشا، خسته از یک هفته بحث و گفتگو و شب نشینی های فلسفی طولانی، به اتاقمان برگشتیم و سقوط کردیم و برای دو و نیم ساعت خوابیدیم. ماشا هنوز خوابیده و من تازه بیدار شده ام. بعد از نیم ساعتی او را بیدار خواهم کرد و برای شام رسمی امشب که آخرین شام رسمی هفته و برنامه است آماده خواهیم شد. لباس سیاه رسمی میپوشم و شالی با رنگی روشن نوازشگر روی شانه هایم می اندازم. گوشواره ها و گردنبند... کفش های پاشنه بلندی که به شدت پاهایم را خواهم آزرد ولی تسلایم این است که امروز بار آخرست...بعد هم به محفل شامی با سرمایداران و سیاستمداران برجسته بریتانیا میروم و اکثریت حضار لرد ها، سرها و بارونس های خواهند بود که شرکت در چنین شام هایی کار تقریبا هر روزه شان است.. باید جذاب، مودب، حاضر جواب و با هوش جلوه کنم، همه شوخی ها را بدانم و به آنها پاسخ مناسب بدهم و امر معمولا ساده و طبیعی غذا خوردن را مراسمی پیچیده و باشکوه تلقی کنم که در آن از من توقع میرود بازیگری ماهر باشم.. قاشق ها و کاردها و چنگال های بی شمار، آداب مرتبط به دستمال و پیاله و ... میترساندم، اما نه به اندازه سابق .. چون در این یک هفته چند باری این مراسم را موفقانه پشت سر گذاشته ایم..
این یک هفته اخیر ( از شنبه تا بحال) از عجیب ترین و تکرار ناشدنی ترین هفته های زنده گی من بوده است..حس می کنم در دنیایی بسیار غیر واقعی و بریده از بقیه زنده گی ام، آورده شده ام.. در هوتلی که تا همین چند سال قبل قصر و ملک شخصی یکی از ثروتمندان کشور بود، زنده گی می کنم. اتاقی که به من و هم اتاقی و دوستم ماشا اختصاص یافته دو طبقه و بزرگ است، با آینه های تقریبا عتیقه، پرده های بلند گرانقیمت، بستری بسیار مجلل و.... اطراف محل اقامت ما چمن های بزرگ و گسترده است و دورتر محل اقامت اسب ها..
در این یک هفته باید هر روز به شکل مشخصی (نیمه رسمی) لباس بپوشیم. هر صبح زود بیدار میشویم و صبحانه ای مفصل و رسمی. بعد چهار ساعت نزدیک خوانی و کالبد شکافی متون کلاسیک فلسفی غربی از نوشته های ارسطو تا ایزایا برلین در گروه های کوچک هشت نفره... دو نفر استادان دانشگاه کمبریج که تخصصشان در این گونه متون است گرداننده این جلسات خوانش و بحث اند. هر بعد از ظهر هم در دو جلسه جداگانه، دو تن از متخصصان شناخته شده و نخبه مسایل مختلف مربوط به جهان امروز (تروریسم، حقوق بشر و...) برای ما سخنرانی می کنند. شام ها هم مجالی است برای گفتگوی دوباره در مورد این مسایل و مسایل "مهم و عمده" دیگر...
شاید برای بعضی ها این تجسمی از یک زنده گی ایده آل باشد.. سالها قبل برای من چنین بود. بحث در مورد مسایل فلسفی با برخی از باهوش ترین دانشجویان آکسفورد که هر کدام از کشوری دیگر آمده اند و صرف شام های رسمی با حضور زنان ومردان قدرتمند و پرنفوذ که یک عمر در دولتداری و تاثیر گذاری تجربه دارند... اما حالا بعد از یک هفته، من فقط میخواهم به دنیایی ساده تر، واقعی تر، بی تکلف تر و خوشبین تر برگردم.. به دنیایی که در آن جسم من جایگاه خودش را دارد ( و وسیله ای برای حمل مغزم نیست)، که ارزش من با فصاحتم در بحث ها قضاوت نمیشود و به دنیایی که جایی برای بی نظمی، دیوانه گی و بی قیدی دارد..
در این هفته که از دید من به لحاظی تلاشی بود برای "عقلانی ساختن" ما (گروه دانشجویان) و برای عادت دادن ما به پنهان کردن و جدا کردن عواطف از سیاست و گفتگو و برای شکستن بعضی از دگم ها در ذهن و درون ما، من رنج بردم، خشمگین شدم، آموختم، لذت بردم و حتی گاهی لحظاتی شادمانی عمیق و حس سازگاری را تجربه کردم. یاد گرفتم برای عقاید خودم حتی با استادان کمبریج بجنگم و ناراحتی خود را صریح و بی پرده در مورد برخی از اساسی ترین نظریات فلسفه سیاسی غرب بیان کنم.. مهمتر از همه :) یاد گرفتم چطور از هر مجالی برای شیطنت استفاده کنم و در برابر مقررات و سلسله مراتب، شورش کنم... و این شورش های کوتاه و کم اهمیت بود که هر روزبه من کمک می کرد خودم باشم و به تصویری رنگ باخته از خودم مبدل نشوم که سعی می کند در قالب توقعات "از ما بهتران" بگنجد..
در تمام مدتی که اینجا بودم به دوستانی فکر کردم که از چنین برنامه ای لذت می بردند و یا بودنشان در چنین برنامه ای با من، برای من لذتبخش میبود... سخت آرزو می کنم که حداقل یکی از دوستان نزدیکم در کابل، این برنامه را تجربه کند تا به من کمک کند در مورد این برنامه بیاندیشم و بیشتر از تاثیرش بر خود آشنا شوم... من همیشه در گفتگوست که چیزهای تازه ای می آموزم... آرزو می کنم یکی می بود که با هم در مورد این برنامه حرف می زدیم... هنوز گیجم و سرشار..
برنامه دو روز دیگر هم دوام دارد اما بی شام های رسمی :) بعد به اکسفورد بر میگردم و یک روز بعدش به کابل.. اگر خدا بخواهد

شهرزاد

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

پایان ترم و سفرهای پیاپی..

تمام شد. نخستین ترمم در اینجا.. زود و پر بود و تمام شد..
و امروز من در ترنی که به لندن می رفت و در ترنی که از لندن می آمد به این دو و نیم ماه، به همه تازه گی ها، به خودم، به حماقت و اشتباهات و "ای کاش نمی کردم ها"، به ماجراها و آموخته ها و اندوخته هایشان فکر می کردم.. و فکر کردم که در این مدت، کمتر به خود نگاه کرده بودم، کمتر با خود خلوت... و شاید در آینده، بهتر باشد گاهی با یک پیاله چای در سکوت بنشینم و به آنچه در من و در اطرافم اتفاق می افتد فکر کنم..
چه اشتباهات احمقانه ای، کوتاه آمدن ها، شرمنده شدن ها، به خود جفا کردن ها،
زیبایی ها، آشنایی ها، بخشیدن ها، ضیافت رفتن و ضیافت دادن ها، مهرورزانه زیستن ها.. مهرورز با خود و جهان و اطرافیانم..
غفلت ها، تنبلی ها، لحظات غرور بیهوده، لحظات کوری، لحظات نامهربانی...
بسیار زنده گی کرده ام در این مدت... بسیار کشف کرده ام خودم را و واکنشم را به همه چیزهای نو، تجربه های تازه. بعد از دور نشسته ام و تماشا کرده ام این موجود جوان و پر انرژی و غافل در حال کشف را... تماشا کرده ام این زنی که قلبش گاهی به مژگانی آویزان را.. این زن در حال رقص را، شگفتن را، این زن سرگردان، دلگیر و گیچ را، این دختر گاهی بیهوده مغرور و کور را... در میانه میدان رقصیدنش را دیده ام و حیرتزده به زیبایی چشم دوختنش را، تلاشش را برای همرنگ جماعت شدن را گاهی و تقلایش را برای خودش ماندن، چندین پاره گی اش را دیده ام در میان وسوسه های گوناگون و فشارهای از هر جهت... ترسش را دیده ام و تظاهرش را... باری را دیدم که ناپیدا ولی سنگین روی شانه هایش است و طعم تلخ کابوس هایش را چشیده ام وقتی دندان هایش را در خواب بر هم می ساید... "من کیم و کجای جهان ایستاده ام" پرسیدن هایش را..
حالا که میبینم شبیه داستان خواندن است، حس می کنم آنچه را که زنده گی می کنم، خوانده ام، شبیه اش را.. و حس عجیب، غمگین، هیجان انگیز و آشفته ای است این داستان زنده گی خود را خواندن، با هیجان، با بی قراری، با نگرانی، با امید... و امید...

روزهای آینده مشغول و مسافر خواهم بود. بعد از 10-11 روز، کابل می روم، انشاء الله..

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

Move on

This computer does not have any fonts but English and you can't even install one..
For the past two hours, I have been thinking about "what did my arms do before they held you?" It is from Plath.. That dear woman with the tragic life.. Or was it tragic?
I do not know who will I say that sentence to, who will I address it to, if I ever do? Maybe to my child, because I will probably spend many days holding her, calming her... Maybe not.. It leads to silly thoughts. It makes me feel lonely and disconnected. Disconnected from any form of real life.
I need to do some shopping. I NEED to, otherwise I would not. Food, suitcase and.. the essentials. I am a bit anxious, hope I won't run out of money. I hate this "money" anxiety.. It has always been there, always.. I can't imagine my life without it..
Really want to have some cheese cake. I wonder if I could get it from the Tuck Shop close by. I have this illusion that it will make me warm and happy. I won't go to get it, not now anyways, it is freezing outside and I will not walk out unless I have to. It is freezing, rainy and wet and it is dark... Darkness all around.
Afghanistan is all over the news again and people are asking me questions. Questions that I do not know how to respond to. Questions that confuse me, embarrass me and give me pain. Questions that I wish I did not have to respond. I wonder what will happen next? I wonder if it will ever be stable. I wonder if soon we will also be another forgotten part of the world, with never-ending wars and problems.. I don't want it to happen, for selfish reasons.. but it might and that scares me. That thought creeps up to my dreams and wakes me up at night, frightened, cold, insecure... I feel like we are buying time but not doing anything to use it efficiently. And I feel useless for not being able to do anything. And confused because so much is at the stake, so much that there are no easy answers.. I feel that anything that happens after this, will hurt some people.. and you have to face it..
We have classes and lectures and I am learning.. but I feel whatever I am learning is really detached from the real world and its problems. I feel stuck in this beautiful city, in this beautiful, magical city..
There are always reasons to be grateful and to rejoice.. The most basic one for me is that I can not give up in despair, I should not. That I need to keep this as happy, smooth and inspiring as possible. Right? Right... And there is no time to ponder upon what Plath said, just read it, repeat it in your mind if you have to and move on..
Move on..

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

زمانی برای خودم...

امروز بعد از ظهر را برای خود در نظر گرفته بودم. بهانه کردم و زود از همصنفانم جدا شدم. در راه، بند بند بدنم را حس می کردم که درد می کند. نمیدانم به دلیل هوای سرد بود و یا یله گردی های این چند روز اخیر... همه جا پیاده رفت و آمد می کنم و گاهی بدنم به این اعتراض می کند...
اتاقم گرم، راحت، آرام و پاکیزه است، حداقل این روزها. غذا خوردم، بشقابم را شستم، چای آماده کردم و خریطه نقل و بادام را از الماری بیرون کردم. پرده ها را کشیدم که اتاق تاریک شود. پیاله چای را روی میز گذاشتم و مشامم سرشار از بوی لیمو، نشستم و در کمپیوترم ( که صفحه بسیار کوچکی دارد) فیلم تماشا کردم، در سکوت، با آرامش، در فراغت از همه دغدغه های دیگر.. برای دو ساعت، ذهنم را درگیر چیزی به جز درس، بحث، خبرو جنگ کردم..
من به این ساعات نیاز دارم، به این ساعات آرام بعد از ظهر، قبل از غروب، زمانی که همه بیرون اند و حتی خلوت دهلیز را می توانی حس کنی. به این نیاز دارم که تنها بنشینم و برای مدتی، کاری کنم که ذهنم را به شکل خوشایندی منحرف کند، به شکل آرام و عمیقی که فقط فیلم ها و کتاب های خوب می توانند ولی نه هر فیلم و کتاب خوب. فقط فیلم ها و کتاب های خوبی که میتوانم با آنها رابطه برقرار کنم، که موسیقی ملایمی دارند و به آرامی پیش می روند. فیلم ها و کتاب هایی که بسیار شبیه زنده گی های هر روزه هستند، بدون ماجراهای بزرگ، بدون هیجان بیش از حد.. فیلم ها و یا کتاب هایی که تلاش شان تغییر تو و زنده گی تو نیست، فیلم های متوسط شاید، فیلم های متوسط ساده که فلمبرداری زیبایی دارند، به تو فرصت میدهند که به شکل تازه ای به روابط و چیزهای اطرافت بیندیشی و یا زاویه تازه ای را ببینی بدون اینکه بترسانندت و یا آزارت بدهند.. فیلم ها و یا کتاب هایی که آرام آرام تو را با شخصیت ها آشنا می کنند و می گذارند آنها را دوست بداری... فیلم ها و کتاب هایی که هم آرامش بخش اند و هم فکر بر انگیز.. من فیلم های روشنفکری را زیاد خوش ندارم، عقلم نمی رسد به معانی پیچیده و معماهای پی در پی، اما گاهی تلاش می کنم آن گونه فیلم ها را هم ببینم، ازشان لذت ببرم، بفهمم، اما معمولا نه در تنهایی و نه زمانی که نیازمند آرامشم.
هر چند وقت بعد، من به زمانی برای خودم نیاز دارم. زمانی برای نشستن، بی شتاب چای نوشیدن و در تنهایی فکر کردن، آواز خواندن، نوشتن. زمانی برای انزوا گزیدن از چیزهای جدید، حرف های تازه، انسان ها و دغدغه هایشان.. زمانی برای اینکه اتفاقات روز ها و شب های پرشتاب و سرشارم را مرور کنم، درونی کنم...
وقتش که می رسد، می دانم.. شتابزده از بیرون به خانه می آیم. قرارهایم را به وقت دیگری موکول می کنم، دلهره هایم را، کارهایم را. کارخانگی و کتاب و... را از چشم خود پنهان می کنم . اتاقم را پاکیزه می کنم و مینشینم که مدتی با خودم باشم..
لذتبخش و آرام کننده است.
...
چای با طعم لیمو، دلپذیر است، مخصوصا وقتی هدیه یک دوست باشد.. تشکر زهرای عزیز. کاش می شد با هم فیلم ببینم!