۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

"چنانش دوست می دارم... "

نمیدانم دقیقا چه زمانی اتفاق افتاد. کدام روز، دقیقه، یا لحظه. یا روزها، دقیقه ها، لحظات...
نمیدانم چون یکباره اتفاق نیافتاد. تدریجی بود. آهسته آهسته. دیوارهای درونم ریختند.  نقاب ها کنار رفت و همه چیز واقعی تر شد.
در شروع، فقط آنقدر دوستش داشتم که بدانم به او مایلم، می خواهم کنارش باشم، میخواهم دوستم بدارد، میخواهم بهترین ها را در مورد من بداند. 
آرام آرام، راضی شدم به اینکه بدترم را هم ببیند. گوشه های زخمی ام را. گوشه های ناخوشایند را.
بعد، محتاط و ترسیده، درمانده گی ام را نشانش دادم. احتیاجم را به مهرش. لحظات تنهایی خرد کننده ام را. ترسید. مرا رماند. اما دوباره برگشت. دوباره همدیگر را یافتیم و او نیز اندک اندک گوشه های دیگرش را به من نشان داد. 
و حالا، حالا فکر می کنم حتی آن سوی زشتم را دیده است. اجازه داده ام که ببیند. حداقل اندکش را. حرص را در من، حسودی را، نفرت را، مایه هایی از تعصب را.. و او مهربان بوده است. صبور بوده است. فهمیده است. 
و شاید هنوز، لایه های کشف نشده دیگر باقیست. 
اما هر چه بیشتر بی پرده می بیندم و می بینمش، بیشتر دوستش میدارم. هر چه بیشتر از همدیگر مراقبت می کنیم و با کاستی های همدیگر صبوریم، پیوند ما محکم تر می شود. 
نمیدانستم ازدواج فقط آغاز دوست داشتن است.   
نمیدانستم هنوز چقدر بیشتر میتوانم دوست داشته باشم و دوست داشته شوم. 


۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

پاییز، آرامش؟

بعد از هزار سال آمده ام بنویسم.
نوشتن، رویا دیدن، از درد بریدن. 

 بیرون پنجره، درختان آرام آرام به حرف های باد سر تکان میدهند. آفتاب ملایم تر شده است. یکی از گلدان های روی بالکن، گل سرخ دارد. سرخ آتشین. 
از اتاق پهلو صدای م. می آید که یک آهنگ محلی را بلند بلند می خواند. این اتفاق خیلی نادر است. عاشق شده است؟

روی میزم پسته، خربوزه، انگور. خوشمزه و نامتجانس. 

 من حس عجیبی دارم. چیزی میان خواب و بیداری. یک رخوت شیرین. انگار یکباره فراموش کرده ام همه دخترانی را که هر شب در خوابم شیون می کشند، فراموش کرده  ام کوچه های متروک و جنگ زده را و کابوس سنگینی را که شبانه روی سینه ام می نشیند.  
انگار از یاد برده ام همه نا امیدی های این روزها را، صدای خسته مادر را، شکایت های همکاران را، خبرهای صبحگاهی را، صدای مهیب هواپیماهای نظامی بر فراز کابل را، عکس آن کودک زخمی را.. 
من فقط به پاییز می اندیشم. به رقص برگ ها در باد، به طعم چای گیاهی، به شال سرخ ملایمی که شانه هایم را در آغوش خواهد گرفت، به بوی کتاب های تازه و کهنه، به "گل چهره مپرس"، به شب نشینی با همسر،  به لبخند آرش نازنینم که چند ماهی ست نامم را آموخته است، به پیاده روی فردا صبحم، به تک تک دوستانم و عشقی که به آنها دارم، به اینکه باید بالاپوشم را به خشکه شوی ببرم و به فیلمی که فردا شب خواهیم دید. 

به زنده گی می اندیشم. شاید یک روز دیگر، شاید یک ماه، یک سال، ده سال. به زنده گی که نمیدانم چقدر مجالم خواهد داد.

و بعد، احساس گناه می کنم.. از غرق شدن در فراموشی، در بی تفاوتی، حتی اگر موقتی است.

اما آیا راه دیگری برای زنده گی کردن است؟