نمیدانم دقیقا چه زمانی اتفاق افتاد. کدام روز، دقیقه، یا لحظه. یا روزها، دقیقه ها، لحظات...
نمیدانم چون یکباره اتفاق نیافتاد. تدریجی بود. آهسته آهسته. دیوارهای درونم ریختند. نقاب ها کنار رفت و همه چیز واقعی تر شد.
در شروع، فقط آنقدر دوستش داشتم که بدانم به او مایلم، می خواهم کنارش باشم، میخواهم دوستم بدارد، میخواهم بهترین ها را در مورد من بداند.
آرام آرام، راضی شدم به اینکه بدترم را هم ببیند. گوشه های زخمی ام را. گوشه های ناخوشایند را.
بعد، محتاط و ترسیده، درمانده گی ام را نشانش دادم. احتیاجم را به مهرش. لحظات تنهایی خرد کننده ام را. ترسید. مرا رماند. اما دوباره برگشت. دوباره همدیگر را یافتیم و او نیز اندک اندک گوشه های دیگرش را به من نشان داد.
و حالا، حالا فکر می کنم حتی آن سوی زشتم را دیده است. اجازه داده ام که ببیند. حداقل اندکش را. حرص را در من، حسودی را، نفرت را، مایه هایی از تعصب را.. و او مهربان بوده است. صبور بوده است. فهمیده است.
و شاید هنوز، لایه های کشف نشده دیگر باقیست.
اما هر چه بیشتر بی پرده می بیندم و می بینمش، بیشتر دوستش میدارم. هر چه بیشتر از همدیگر مراقبت می کنیم و با کاستی های همدیگر صبوریم، پیوند ما محکم تر می شود.
نمیدانستم ازدواج فقط آغاز دوست داشتن است.
نمیدانستم هنوز چقدر بیشتر میتوانم دوست داشته باشم و دوست داشته شوم.