باد. بادِ لعنتی. در این
روزِ رمضان. در این روزِ گرم تابستان.
زن یکی از پیراهن های بلند کتانش را به تن داشت.
کتانِ کبود. با گل دوزی وطنی دور یخن و آستین ها. پیراهن برای رمضان مناسب بود. نه
تنگ بود، نه کوتاه.
و حالا این باد و انتظار تاکسی، در نیم ساعتی که
به افطار مانده بود. باد گویا میخواست پیراهن زن را از تنش بدر کند. پیراهن به تن زن چسبیده بود و زن، دو دستی به شالش چسبیده بود. همه برجستگی های بدنش. چنان که
گویی عریان است. توبه خدایا.
"او شلیته دامنته تا کو"
زن تلاش کرد دامنش را مهار کند. در دل به خود نفرین فرستاد. "کاشکی سر
پیران چپن هم می پوشیدم، در ای ماهء رمضان"
"سرته پت کو( بپوشان) لوده"
زن طعم شالش را زیر دندان حس کرد. "شالم
دان بوی میشه". چاره ای نبود.
نگاه خشم آگین و هوس آگین رهگذران، گویی تن زن
را سوراخ می کرد. زن هر چه خودش را گوشه می کرد از باد در امان نبود. دقیقه ها می
گذشتند. تاکسی پیدا نمی شد. باد لج کرده
بود. زمانه لج کرده بود. بغضی گلوی زن را فشرد. با گذشت هر دقیقه، بغضش سنگین تر
میشد. "به تاکسی وان چی بگویم؟ بگویه ای دختر ده ای وقت کجا می ره. کدام فکر
بد نکنه؟"
زن تلاش کرد شجاع باشد ولی احساس درماندگی می
کرد. احساس بی پناهی. در برابر سنگسار چشم
ها. در برابر موترهایی که پیش پایش ترمز می کردند. در برابر حرف ها.
زن بر خودش خشمگین بود. بر باد خشم گرفته بود.
زن، یادش رفته بود بر مردان خشم بگیرد.
زن به خودزنی عادت کرده بود.
۱ نظر:
نسلها این زبان و نظر کوته تکرار شده و به معصومان و پاکان ارث خواهد رسید. گویا ناراضی از این اوضاع پیدا نمی شود مگر انگشت شمار.
ارسال یک نظر