پاییز به کابل آمده است. عصرها، نور چون رو اندازی طلایی همه جا را می پوشاند. روی دیوارها، درخت ها، چهره های رهگذران. نور طلایی آفتاب پاییزی. پشت به شیشهء پنجره می نشینم و نور شانه هایم را در آغوش می گیرد. چای می ریزم. با طعم شفتالو. آب جوش در پیاله سفالی سفید، سرخ رنگ می شود. بوی ملایم شفتالو در هوا می پیچد. موسیقی ملایم را بلند تر می کنم. همکارانم یک یکی ساختمان را ترک می کنند. من به بهانهء کار می مانم تا در سکوت در این ساختمان بزرگ، با پنجره های رو به یک قلعه قدیمی روی یک تپه، یک غروب پاییزی را تجربه کنم.
غروب آرام آرام می رسد. سرم را می چرخانم و بیرون پنجره شام شده است. صدا های پرنده گان و حشرات. از دور دست صدای سگ ها. حزن آرامی در دلم می پیچد. حزن تنهایی عمیقی که در تن روزهایم پیچیده است. غریبانه گی این روزهایم که گاهی زیر بار کارهای روزمره و تیلیفون های پی در پی و جلسات پنهان میشود و گاهی با خنده های جسورانه ام عقب نشینی می کند. به سهراب سپهری می اندیشم. "ماه بالا سر تنهایی ست".
از اتاق بیرون میشوم. از پله های تاریک آهسته پایان می آیم. در چوبی دهلیز را باز می کنم و به حویلی پا می مانم. حویلی زیر نور ماه، مرموز و لطیف است. به میانهء حویلی می آیم. ماه بالای سرم است. دستانم را به دو طرف باز می کنم و چرخ می زنم. یک. دو. سه. چرخ.
چشمانم را می بندم و آرزو می کنم. آرزو می کنم فردا، دوباره، با چشمانی شاد به جهان نگاه کنم. آرزو می کنم قابلیت شگفت زده شدن را هرگز از دست ندهم. آرزو می کنم نگاهم، حرفم، عملم، مهر آلود باشد. آرزو می کنم بتوانم در همه چیزهای عادی و پیش پا افتاده، زیبایی خارق العاده زنده گی را ببینم. آرزو می کنم با همه تندی ها و دشواری ها و دلشکستگی های که فردا و همه روزهای دیگر تجربه می کنم، جرات دوباره باور یافتن را از دست ندهم.
آرزو می کنم در لابلای قالین زنده گی ام، تا هر چند لحظه، ساعت، روز و یا هفته ای که زنده هستم، یک نخ جنون، یک نخ شگفت زده گی، یک نخ مهر، بدود... تا آن لحظه آخر.
و برای شما هم.