۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

"پادشاه فصل ها پاییز"

پاییز به کابل آمده است. عصرها، نور چون رو اندازی طلایی همه جا را می پوشاند. روی دیوارها، درخت ها، چهره های رهگذران. نور طلایی آفتاب پاییزی. پشت به شیشهء پنجره می نشینم و نور شانه هایم را در آغوش می گیرد. چای می ریزم. با طعم شفتالو. آب جوش در پیاله سفالی سفید، سرخ رنگ می شود. بوی ملایم شفتالو در هوا می پیچد. موسیقی ملایم را بلند تر می کنم. همکارانم یک یکی ساختمان را ترک می کنند. من به بهانهء کار می مانم تا در سکوت در این ساختمان بزرگ، با پنجره های رو به یک قلعه قدیمی روی یک تپه، یک غروب پاییزی را تجربه کنم. 
غروب آرام آرام می رسد. سرم را می چرخانم و بیرون پنجره شام شده است. صدا های پرنده گان و حشرات. از دور دست صدای سگ ها. حزن آرامی در دلم می پیچد. حزن تنهایی عمیقی که در تن روزهایم پیچیده است. غریبانه گی این روزهایم که گاهی زیر بار کارهای روزمره و تیلیفون های پی در پی و جلسات پنهان میشود و گاهی با خنده های جسورانه ام عقب نشینی می کند. به سهراب سپهری می اندیشم. "ماه بالا سر تنهایی ست". 
از اتاق بیرون میشوم. از پله های تاریک آهسته پایان می آیم. در چوبی دهلیز را باز می کنم و به حویلی پا می مانم. حویلی زیر نور ماه، مرموز و لطیف است. به میانهء حویلی می آیم. ماه بالای سرم است. دستانم را به دو طرف باز می کنم و چرخ می زنم. یک. دو. سه. چرخ.
چشمانم را می بندم و آرزو می کنم. آرزو می کنم فردا، دوباره، با چشمانی شاد به جهان نگاه کنم. آرزو می کنم قابلیت شگفت زده شدن را هرگز از دست ندهم. آرزو می کنم نگاهم، حرفم، عملم، مهر آلود باشد. آرزو می کنم بتوانم در همه چیزهای عادی و پیش پا افتاده، زیبایی خارق العاده زنده گی را ببینم. آرزو می کنم با همه تندی ها و دشواری ها و دلشکستگی های که فردا و همه روزهای دیگر تجربه می کنم، جرات دوباره باور یافتن را از دست ندهم. 
آرزو می کنم در لابلای قالین زنده گی ام، تا هر چند لحظه، ساعت، روز و یا هفته ای که زنده هستم، یک نخ جنون، یک نخ شگفت زده گی، یک نخ مهر، بدود... تا آن لحظه آخر. 
و برای شما هم.

۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

زنان نغمه سرا 2.

به ق. می گویم اگر گوگوش نبود....
نوجوانیم را نمیتوانم بدون گوگوش تصور کنم. یا هنگامه. یا مهوش. یا پرستو با آن تک آهنگ "جز تو تا زنده ام ای جان نشوم یار کسی" (روز و شب در نظرم چهرهء مردانه توست). 
نوجوانیم، بدون این ها، پر می بود از عاشقان مرد. نغمه ها، چکامه ها، ترانه ها و تصنیف هایی که حرف دل مردان عاشق را می گفت.
و من؟ من لال... من ناتوان... من بی صدا.... 
و هنوز هم.. هنوز هم که شاعران مرد را با لذت می خوانم، کلمات شان را برای روزها مزه می کنم، در دل نا امیدی، خشم، دلشکستگی و یا در لحظات مهر و شادمانی به تک بیت هایشان پناه می برم، هنوز هم وقتی واقعا با تمام وجود نیازمند اینم که خودم در شعری بیابم به سراغ فروغ یا سیمین بهبانی یا قره العین یا امیلی دیکنسون می روم...
فیروز یا ام کلثوم می شنوم. به وجیهه یا سیما بینا گوش می دهم.

و میبینم که یک هم جنس من ده، پنجاه یا صد سال پیش چگونه درد خود را بیرون ریخته است، به وصف معشوق خود پرداخته است، تنانه های خود را زنانه بیان کرده است، عشق، حسرت، هجر و تنهایی را تجربه کرده است..

و کمتر تنها میشوم. 

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

روزمره کابل

در آستانهء صبحیم.
شب، عادی بوده است.
فقط در نیمه شب، وزش شدید باد.
برای نیم ساعت الماسک و باران.
بعد همه چیز آرام گرفته است.
بی آنکه آرام بگیرد. 
مثلا سگ همسایه هیچ نخفت.
و از کوچه دوبار موتر پلیس گذشت. 
پدر چهار بار شوریده از خواب برخاست و در دهلیز قدم زد.
مادر در خواب لبخند می زد.
عمه، پادرد داشت. آرام نخوابید.
من، همه کوچه های شهر را گز کردم. هر چه دست دراز می کردم دستم به دست او نمی رسید. چند لحظه بر لبه یک پرتگاه بودم. چند لحظه سخنرانی میکردم.
در آستانه صحبیم و هیچ نمیدانیم امروز چگونه خواهد بود.
آرام خواهد گذشت و یا باز یک حمله، شادمانی این شهر را خواهد دزدید؟ 
صبح من مثل همیشه با یک پیاله چای سبز و یک گفتگو در دفتر آغاز خواهد شد؟
سهراب برایم نان روغنی می آورد. ماما، روی حویلی را شسته است. درختان، آرام آرام خزانی میشوند.
 ی. در اطاق پهلو آهنگ می شنود. حوالی ساعت نه، ق. از راه می رسد، با آن لبخند درخشان حسرت بر انگیزش. 11، ح. می رسد، و صدای تلویزیون در دهلیز می پیچد. 
م.  ده و نیم می رسد و در آستانهء اتاق من مکث می کند. احوالپرسی می کنیم. وارد می شود. از کمپاین ها چه خبر؟ با شعارهای تازه ساخته ام میخندانمش. 
ب. و ا. که ساعت ده رسیده اند، خواب آلود، انگار که شب همه شب کار کرده باشند. معلوم است. شب همه شب، فلم نگاه کرده اند. 

چاشت: قابلی. کوفته. ترکاری. خنده. غیبت سیاسی. بحث دینی. 

بعد از ظهر به سرعت می گذرد. با یکی دو ایمیل. دو تیلیفون. یگان دیدار.
شام خانه میرویم. یا میمانیم و در یک اتاق جمع می شویم. دود و بوی سیگار. صدای تلویزیون. بحث های سیاسی. آب لیمو. ده طعم چای. مهمانان تازه رسیده. چهره های قدیمی. چهره های تازه. معارفه ها. شوخی ها. کنایه ها. 
یا شاید امروز بعد از کار از دفتر بیرون زدم. رفتم به یکی از کافه های جدید. دوستم رسیده است. چادر سرخ رنگش چشمم را می گیرد. چای مراکشی؟ از امورات دل حرف می زنیم. از بی اعتمادی ما به سیاست پیشه ها. باز ناخواسته، از سیاست حرف می زنیم. 
شب چی؟ شاید مهمانی باشد. در خانه و باغچه ج. با جمعی آشنا. صدای احمد ظاهر در پس زمینه. کبابی در گوشه ای از حویلی به کار خود می پردازد. مهمانان غیبت می کنند. بحثی در مورد مزایای وجود نداشته چند نامزد این انتخابات؟ دو یا سه نفر زن، ده یا دوازده نفر مرد. همه جوان. همه با مدعا. همه پر شور. 
یا شاید مهمانی رسمی. با چند نفر آشنا و نا آشنا. لباس های پلوخوری بر تن. گذر از چند بررسی امنیتی. رو میزی های سفید. قاشق های نقره ای. گفتگو های سنگین و اغلب دشوار.  بعد از غذا، نوبت شیرینی است. صحبت ها نیز دوستانه تر می شوند. تلخی فضا شکسته است. 
اگر مهمانی باشد، دیر خانه می رسی. مادر خواب آلود در را باز می کند. به اتاقت می روی و بسته به میزان جذابیت گفتگوهای مهمانی، دیرتر و یا زودتر خواب به تو غلبه می کند. گاهی، سرت پر از سروصدا هاست. پر از حرف های نگفته، حرف هایی که باید می گفتی، حرف هایی که گفتند، حرف هایی که آموختی، و تا ساعت ها پس از به بستر رفتن خوابت نمی رود.
یا مهمانی نیست. چای عصر با یک دوست نیست. سر وقت به خانه می آیی. خبر می شنوی. مادر دسترخوان هموار می کند. با خانواده نان میخوری. اقبال تلاش می کند بلندت کند. دعوا می کنی.
انترنیت نیمه جان در اتاقت و تلاشت برای مرور خبرها.

به بستر میروی. با یک کتاب. 

حداکثر یک ساعت میخوانی و خواب. 
و باز، چند ساعت بعد، در آستانهء صبح دیگری هستی. 
صبحی که آبستن ده ها احتمال است.