درد...
چشمانم را می بندم و تلاش می کنم فکر نکنم.
شام، مهتابی بود. در حویلی باز شد و دیدم اتاق روشن است. پله ها را شتابزده بالا آمدم. نفسم سوخته بود. ایستادم و نفس راست کردم. موهایم را.... در اتاق نیمه باز بود. اتاق خالی. طعم تلخ سرخورده گی.
همیشه دیر می رسم. یا نمی رسم.. همیشه قصه یا شروع نمیشود، یا ناتمام می ماند.
باید، باید، به تیری که در دلم نشسته فکر نکنم. به هزارمین تیر. به فردا فکر کنم. فردا که چشمانم دوباره برق خواهد زد، لبخندم بر خواهد گشت. فردا که روز آغاز شفای این زخم است.
باید به روزی فکر کنم که این تیر را بیرون کرده و به آب می سپارم.
به بیست سال از این روز می اندیشم. بزرگ خواهم شد. آرام خواهم گرفت. عینک قاب نارنجی خواهم پوشید و شبانه رمان های محبوبم را خواهم خواند. و این سرخورده گی، حتی در حد خاطرهء کمرنگ نیز نخواهد ماند.
خانه ام را با خطاطی ها خواهم آراست. اشعار سعدی، مولانا، صایب، تک بیت محبوبم از باری جهانی.
حس رسیدن خواهم داشت. حس زنی که پایان قصه های خودش را مینویسد/نوشته است.
روزهای سخت خواهم داشت. درد خواهم داشت. "ارغوانزاری از زخم های درون" خواهم داشت و صدها قصهء شکست.
ولی زنی که آنجا زیر تاک نشسته و چای مینوشد، آرام تر خواهد بود. درونش، غنی تر خواهد بود. چشمش، تیزبین تر. قلبش بخشنده تر. تعریفش از شکست و پیروزی فرق خواهد کرد. آن زن، قدردان زنده گی اش خواهد بود، همه تلخی ها و شیرینی ها، شرمنده گی ها و لحظات افتخار آفرین، آنچه از دست رفته و آنچه هرگز به دست نیامد، حتی قدردان ارغوانزار درونش. که هر زخمش، یادگار پر شور دوست داشتن است، نه فضاحت شکست، نه درد از دست دادن.
مسئولیت من، ادامه دادن است، ادامه دادن با چشمانی که هر روز از نو می درخشند، و دلی که همیشه خودش را ترمیم می کند. مسئولیت من، باور داشتن است حتی وقتی همه بی باورند.
آزمایش من این است که تلخ نشوم. تیره نشوم. بی باور نشوم.
که همیشه، فراتر از پیش پای خود را ببینم.
و به هیچ قیمتی جسارت این را از دست ندهم که حتی در دل تاریکی صدمین شکست پی در پی، امکان پیروزی را باور کنم.
هر روز، فرصت دیگری است.
باید، باید، به تیری که در دلم نشسته فکر نکنم. به هزارمین تیر. به فردا فکر کنم. فردا که چشمانم دوباره برق خواهد زد، لبخندم بر خواهد گشت. فردا که روز آغاز شفای این زخم است.
باید به روزی فکر کنم که این تیر را بیرون کرده و به آب می سپارم.
به بیست سال از این روز می اندیشم. بزرگ خواهم شد. آرام خواهم گرفت. عینک قاب نارنجی خواهم پوشید و شبانه رمان های محبوبم را خواهم خواند. و این سرخورده گی، حتی در حد خاطرهء کمرنگ نیز نخواهد ماند.
خانه ام را با خطاطی ها خواهم آراست. اشعار سعدی، مولانا، صایب، تک بیت محبوبم از باری جهانی.
حس رسیدن خواهم داشت. حس زنی که پایان قصه های خودش را مینویسد/نوشته است.
روزهای سخت خواهم داشت. درد خواهم داشت. "ارغوانزاری از زخم های درون" خواهم داشت و صدها قصهء شکست.
ولی زنی که آنجا زیر تاک نشسته و چای مینوشد، آرام تر خواهد بود. درونش، غنی تر خواهد بود. چشمش، تیزبین تر. قلبش بخشنده تر. تعریفش از شکست و پیروزی فرق خواهد کرد. آن زن، قدردان زنده گی اش خواهد بود، همه تلخی ها و شیرینی ها، شرمنده گی ها و لحظات افتخار آفرین، آنچه از دست رفته و آنچه هرگز به دست نیامد، حتی قدردان ارغوانزار درونش. که هر زخمش، یادگار پر شور دوست داشتن است، نه فضاحت شکست، نه درد از دست دادن.
مسئولیت من، ادامه دادن است، ادامه دادن با چشمانی که هر روز از نو می درخشند، و دلی که همیشه خودش را ترمیم می کند. مسئولیت من، باور داشتن است حتی وقتی همه بی باورند.
آزمایش من این است که تلخ نشوم. تیره نشوم. بی باور نشوم.
که همیشه، فراتر از پیش پای خود را ببینم.
و به هیچ قیمتی جسارت این را از دست ندهم که حتی در دل تاریکی صدمین شکست پی در پی، امکان پیروزی را باور کنم.
هر روز، فرصت دیگری است.