۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

"مومن به اینکه رویش گل کار ساده نیست"

درد...
چشمانم را می بندم و تلاش می کنم فکر نکنم.

شام، مهتابی بود. در حویلی باز شد و دیدم اتاق روشن است. پله ها را شتابزده بالا آمدم. نفسم سوخته بود. ایستادم و نفس راست کردم. موهایم را.... در اتاق نیمه باز بود. اتاق خالی. طعم تلخ سرخورده گی. 

همیشه دیر می رسم. یا نمی رسم.. همیشه قصه یا شروع نمیشود، یا ناتمام می ماند.

باید، باید، به تیری که در دلم نشسته فکر نکنم. به هزارمین تیر. به فردا فکر کنم. فردا که چشمانم دوباره برق خواهد زد، لبخندم بر خواهد گشت. فردا که روز آغاز شفای این زخم است.

باید به روزی فکر کنم که این تیر را بیرون کرده و به آب می سپارم.

 به بیست سال از این روز می اندیشم. بزرگ خواهم شد. آرام خواهم گرفت. عینک قاب نارنجی خواهم پوشید و شبانه رمان های محبوبم را خواهم خواند. و این سرخورده گی، حتی در حد خاطرهء کمرنگ نیز نخواهد ماند.

خانه ام را با خطاطی ها خواهم آراست. اشعار سعدی، مولانا، صایب، تک بیت محبوبم از باری جهانی.

حس رسیدن خواهم داشت. حس زنی که پایان قصه های خودش را مینویسد/نوشته است.

روزهای سخت خواهم داشت. درد خواهم داشت. "ارغوانزاری  از زخم های درون" خواهم داشت و صدها قصهء شکست.

ولی زنی که آنجا زیر تاک نشسته و چای مینوشد، آرام تر خواهد بود. درونش، غنی تر خواهد بود. چشمش، تیزبین تر. قلبش بخشنده تر. تعریفش از شکست و پیروزی فرق خواهد کرد.  آن زن، قدردان زنده گی اش خواهد بود، همه تلخی ها و شیرینی ها، شرمنده گی ها و لحظات افتخار آفرین، آنچه از دست رفته و آنچه هرگز به دست نیامد، حتی قدردان ارغوانزار درونش. که هر زخمش، یادگار پر شور دوست داشتن است، نه فضاحت شکست، نه درد از دست دادن.

مسئولیت من، ادامه دادن است، ادامه دادن با چشمانی که هر روز از نو می درخشند، و دلی که همیشه خودش را ترمیم می کند. مسئولیت من، باور داشتن است  حتی وقتی همه بی باورند.

آزمایش من این است که تلخ نشوم.  تیره نشوم. بی باور نشوم.

که همیشه، فراتر از پیش پای خود را ببینم.

و به هیچ قیمتی جسارت این را از دست ندهم که حتی در دل تاریکی  صدمین شکست پی در پی، امکان پیروزی را باور کنم. 


هر روز، فرصت دیگری است.

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

"شب مهتاب امشب، دلم بی تاب امشب"

ماه ها از حکومت مجاهدین و دوره طالبان را ما با شعر و موسیقی قابل تحمل ساختیم. به خاطر دارم که با پدر ساعت ها به استاد نتو، استاد صابر، استاد شیدا، کبوتر، پرانات و دیگر هنرمندان آن دوره گوش میدادم. نغمه پردازی استادان خرابات مرا مست می کرد. شاه بیت ها را حریصانه بارها میشنیدم و تکرار می کردم. آن دورهء سیاه، به همت ذوق بلند و روحیهء مقاوم پدر، برای ما به دورهء آشنایی با موسیقی خرابات افغانستان مبدل شد. با "سلسلهء موی دوست" استاد یعقوب، دلم پر می کشید و " بدین تمکین که ساقی باده در پیمانه می ریزد" به صدای روحبخش استاد رحیم بخش مشام جانم را تازه می کرد. 
معمولا عصرها در مهمانخانه ما در شبرغان به غزل شنیدن می نشستیم و در دل شب، با قوالی نصرت فتح علی خان و رحیم غفاری بزم را به پایان می بردیم. مهمان خانه خنک و نیمه تاریک بود. بعد از ظهرها، بوته های خاری را که پشت پنجره بود آب می زدیم تا گرما اندکی بشکند.  عصر ها در و پنجره ها را می گشودیم و نسیم با پرده ها بازی می کرد. در مهمانخانهء خنک ما در تابستان داغ شبرغان بود که عشقری را شناختم. غزلیات شایق را از حنجرهء استاد شیدا شنیدم و برای نخستین بار با نام ندیم کابلی آشنا شدم. پدر برای ما "لندی" میخواند و ترجمه می کرد و نازک خیالی زنان پشتون را می ستود.غزل " نفس از تو صبح خرمن" بیدل میخواندیم و "چشم یار بیمار است.." عشقری را بیت بیت می چشیدیم. آنجا بود که غنای  میراث قدیم و معاصر ما مرا برای همیشه شیفته ساخت. 
در سرزمین من آن دوره، تاریکی حاکم بود. در سالهای جنگ داخلی همه وحشت های ممکن را تجربه کرده و شنیده بودیم. از زهر ریختن "مجاهدین" در منابع آب آشامیدنی، میوه و سبزیجات تا سینه بریدن زنان و قتل کودکان. بعد طالبان آمدند که کمر به قتل شعر، موسیقی، هنر، مجسمه و زیبایی افغانستان بسته بودند. در آن دوره های دشوار، پدر برای ما شعر می خواند و از موسیقی می گفت. از تاریخ. از غنای این خطهء قدیمی. از ظرافت های شعر فارسی، پشتو و ازبیکی/ترکی. ساعت ها با ما ناشناس می شنید و از زنده گی ظاهر هویدا قصه ها می گفت.  روایت می کرد از استاد نتو و مسابقه غزل با موضوع زلف. ما را از وحشت دنیای اطراف ما به دربار امان الله خان می برد، به کنسرت رحیم بخش در مزار و نکته سنجی های هماهنگ در تالاری در کابل.  اوقاتی که غزل نمیخواندیم و شعر نمی شنیدیم، به خواندن آثار کلاسیک داستان نویسی جهان می گذشت. کتاب هایی که پدر بعد از ساعت ها پیاده روی در یک کتابفروشی دور افتاده یافته بود و یا از کتابخانهء یک رفیق قرض کرده بود. شاهکارهای ادبیات جهان و بنا بر این، با منطق طالبانی، کتاب های ممنوع. کتاب های خطرناک.
پدر ناجی ما شد، ناجی حس امید و شور زنده گی در ما. ناجی وطن دوستی و وطن پرستی در ما. این روزها هم که پای صحبت پدر می نشینم، حافظهء سرشارش شگفت زده ام می کند. اشعار پروین،  بیدل، صائب، سعدی، شایق، عشقری و معیری را از بر می خواند و صد ها شاه بیت ذخیره دارد. قصه ها می گوید از مزاح های شاعرانه و کمشکش های دوستانهء خراباتیان و ادیبان، از افغانستانی که مهمان نواز، سخی و بخشنده بود. از افغانستانی که در دورهء ما، دیگر نمانده بود.
پدر اما-و من نیز- چشم بسته گذشته را نمی ستاید و یکسره منتقد حال نیست. پدر به امروز و آینده باور دارد و به توان از خاک و خاکستر برخاستن این سرزمین. 
امشب بعد از مدتها با پدر از موسیقی گفتم و به استاد شیدا گوش دادم. همهء خاطرات آن دوره زنده شد و فکر فراموش شدن آن میراث، دلم را به درد آورد. اگر فرصت دست داد، میخواهم ماه ها و سالها را صرف تحقیق در موسیقی افغانستان کنم. دو بیتی های شاعران گمنام را ذخیره کنم و مطمئن شوم که پنجاه سال بعد هم، میتوان به نغمه سرایی استاد نتو و کبوتر گوش داد..

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

کابل

یک جویبار غزل در من جاری است.
شوخی نمی کنم. از لحظه ای که رسیده ام شعر پشت شعر.. بیت ها خود بخود در ذهنم ردیف می شوند، بر زبانم جاری.
یکی باید شانه هایم را تکان بدهد تا از این خواب-در-بیداری، برخیزم
آرام بگیر بانو.

اما آرامشم رخت بسته است و یک موج بی قراری که از ریشه های موهایم آغاز می شود.. تا انگشتان پاهایم.
یک موج شادمانی. شادمانی بی دلیل.
و هیجان.

این هوای پس از باران کابل. صدای گنجشک ها.  پنجرهء نیمه باز. اتاق تازه رنگ شده. آبی آبی. صدای آرام بخش س. در تیلیفون.  فردا آ. را می بینم. بعد از دو هفته؟..

من زنده گی ام این جاست. در این شهر مضطرب، شادمان، پر هیاهو، ترسیده، محکم، اندوهگین، شکوهمند، مقاوم. 
و هر جای دیگری که می روم، هر قدر زیبایی، هر قدر شعر، هر قدر آزادی، هر قدر کتاب،.. 
نسخه رنگ پریده ای از زنده گی است.
و بنا بر این، با شوری که در این جا دارم،  قابل مقایسه نیست. 

قلبم تندتر می تپد. شب ها، بی قرار منتظر صبحم. صبح ها، نیرویی رقصان در من میجوشد، تا شام.. و باز صبحی دیگر در کابل.  روزی دیگر. تلاشی دیگر. 

دوستش دارم این شهر را.