۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

شبانه

در دهلیز را قفل کرده اند. کلیدش را نمی یابم. پنجره را می گشایم و بیرون میشوم. 
روبرویم کوه تلویزیون. کاملا منور است. سمت راستم انجا در نزدیکی، مناره ای چراغان. 
سردی کتاره از کرتی ام عبور می کند.  هوا را عمیق نفس می کشم. هوای خنک بهاری را. در اسمان، هفت برادران به من چشمک می زنند.
شب، صداهای خود را دارد. سگان. جیرجیرک ها. گاه ناگاه موتری از جاده می گذرد و بوی تند دود مشامم را می آلاید. 
این روزها عبارات و جملات عجیبی از ذهنم می گذرند. جملاتی چون چی چیزی را در برابر ترکتازی هایش سپر کنم. مصرع های چون در آسمان کسیست سبب ساز عاشقی. 
آخ.  از این کلمه آخر متنفرم. بکلی رنگ باخته و مزخرف و مبتذل شده است.
شب. چقدر بزرگی تو. چقدر آرامی تو. کاش میشد تا همیشه در دامان تو خوابید.  من میخوابیدم و خنک لای مشت های بسته ام می دوید. من میخوابیدم و زنی که در درونم بلند بلند حرف می زند، سکوت می کرد. 
"پی افکندم از نظم کاخی بلند- که از خاک و باران نیابد گزند".
کاخ. من هیچ کاخی پی نمی اندازم. نه کوتاه. نه بلند. 
من. عمرم می گذرد. و من همه شب رویای دشت های سبز را دارم. اسبرانی در دشت های سبز. و رویای لاله را.
گاهی وقت ها، صبح که از خواب می خیزم فکر می کنم روی علف تازه خوابیده بودم. 
و روز، همه روز، فکر می کنی روزانه بنای کاخ را می گذارم؟
فکر می کنی روزانه اندک اندک، چیزی را می سازم؟
روزها می گذرد و من فقط به هیچ اندیشیده ام. 
همه راه های دیگر را بسته ام و این راه را نیز، لنگان می روم.
باید بهتر بود. 
میتوان بهتر بود.  
فردا دوباره تلاش می کنم. بیشتر تلاش می کنم.

"فردا روز دیگریست".  

هیچ نظری موجود نیست: