۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

گشایش، روشنایی

چند روز میشد که با پرسش هایی که در گفتگو با یک دوست تازه ایجاد شد، کلنجار می رفتم. در جریان گفتگو، من بر موضع خود پا فشاری کردم ولی حرف هایم خودم را هم قناعت نمیداد. موضعم برایم واضح بود و هست ولی در گفتگو، در عوض دفاع منطقی از موضع خود، چند حرف احساساتی زدم.
این گاهی اتفاق می افتد. بخصوص وقتی میخواهم دلایل یک تصمیم شخصی را توضیح بدهم. هر چند دلایل منطقی هم برای تصمیمم داشته باشم، عمدتا جملاتم را با "حس می کنم" و "حس می کردم" شروع می کنم. 
در رودرویی با آنانیکه بسیار منطقی می اندیشند، این نوع دفاع من قانع کننده نیست و عمدتا، به جای اینکه مخاطب را تا حدی با من همدل کند، در او این حس را می بر انگیزد که تصمیم گیری من کاملا بر مبنای احساساتی و غیر عقلانی استوار  بوده است. این البته بدین معنی نیست که عقل همواره بر احساس ارجحیت دارد، در بسیار تصامیم باید به احساس خود توجه کرد و بر مبنای آن تصمیم گرفت. ولی در این مورد خاص، تصمیم من، به دلیل تاثیری که روی زندگی ام می گذارد، باید با در نظرداشت همه جوانب گرفته شود.
در این گونه موارد (زمانیکه تصمیمم از سوی کسی به چالش گرفته می شود)، پرسش ها بعد از گفتگو هم با من می مانند و من در تنهایی ارائه یک پاسخ منطقی را تمرین می کنم.
و گاهی در این موارد است که برای نخستین بار، متوجه بن بستی میشوم که مدتهاست در برابرم ایستاده ولی من از آن چشم پوشیده ام.
 در این مورد، بعد از سه روز گفتگو با خود، بلاخره امروز شام، بعد از این که  آخرین فصل کتابی را در مورد متفکران سیاسی هند تمام کردم، ناگهان پاسخ منطقی ام در برابرم چشمانم شکل گرفت.
باید افکارم را زود یادداشت می کردم، قبل از این که دوباره فردا جنجال های کاری فکرم را منحرف کند.  ناگهان حس کردم که در دل تاریکی شب، در یک شهر نا آشنا، به شمعی دست یافتم.
مسیر، هنوز نا آشنا و طولانی است ولی وجود شمع معجزه می کند. ناگهان حس می کنم که میتوانم بهتر تمرکز کنم و کمتر دلهره داشته باشم. 
به خاطر چنین معجزه هاست که از میان پاداش های این زنده گی، آشنایی و فرصت گفتگو با انسان های هوشمند و رو راست را بسیار ارج می نهم و هدفمندانه دنبال این فرصت ها می گردم.
در گفتگو با این دسته از انسان هاست که ناگهان جرقه ای در ذهنت می درخشد و راه چند  ماهه و چند ساله را در چند ساعت و یا چند روز طی می کنی. 
روزهای آغازین آشنایی با این انسان ها دل انگیزی خاصی دارد چون هر دو طرف با کنجکاوی در پی کشف یکدیگر اند و همه حرف ها و کنش ها، تازه و تفکر بر انگیز ست. 
اما خوشبختانه، دوستی با انسان های هوشمند، همواره جذابیت خود را حفظ می کند چون این دسته از انسانها، همیشه در کار تجدید خویش اند.
این گشایش آخر را پاس میدارم و امیدوارم من نیز بتوانم هر روز در کار تجدید خود باشم. 


۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

شبانه

در دهلیز را قفل کرده اند. کلیدش را نمی یابم. پنجره را می گشایم و بیرون میشوم. 
روبرویم کوه تلویزیون. کاملا منور است. سمت راستم انجا در نزدیکی، مناره ای چراغان. 
سردی کتاره از کرتی ام عبور می کند.  هوا را عمیق نفس می کشم. هوای خنک بهاری را. در اسمان، هفت برادران به من چشمک می زنند.
شب، صداهای خود را دارد. سگان. جیرجیرک ها. گاه ناگاه موتری از جاده می گذرد و بوی تند دود مشامم را می آلاید. 
این روزها عبارات و جملات عجیبی از ذهنم می گذرند. جملاتی چون چی چیزی را در برابر ترکتازی هایش سپر کنم. مصرع های چون در آسمان کسیست سبب ساز عاشقی. 
آخ.  از این کلمه آخر متنفرم. بکلی رنگ باخته و مزخرف و مبتذل شده است.
شب. چقدر بزرگی تو. چقدر آرامی تو. کاش میشد تا همیشه در دامان تو خوابید.  من میخوابیدم و خنک لای مشت های بسته ام می دوید. من میخوابیدم و زنی که در درونم بلند بلند حرف می زند، سکوت می کرد. 
"پی افکندم از نظم کاخی بلند- که از خاک و باران نیابد گزند".
کاخ. من هیچ کاخی پی نمی اندازم. نه کوتاه. نه بلند. 
من. عمرم می گذرد. و من همه شب رویای دشت های سبز را دارم. اسبرانی در دشت های سبز. و رویای لاله را.
گاهی وقت ها، صبح که از خواب می خیزم فکر می کنم روی علف تازه خوابیده بودم. 
و روز، همه روز، فکر می کنی روزانه بنای کاخ را می گذارم؟
فکر می کنی روزانه اندک اندک، چیزی را می سازم؟
روزها می گذرد و من فقط به هیچ اندیشیده ام. 
همه راه های دیگر را بسته ام و این راه را نیز، لنگان می روم.
باید بهتر بود. 
میتوان بهتر بود.  
فردا دوباره تلاش می کنم. بیشتر تلاش می کنم.

"فردا روز دیگریست".  

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

"یک نفس از درون من خیمه بدر نمی زنی "

مویم را شانه می زنم و زمزمه می کنم. عطر شعر سعدی مشامم را پر کرده است. بوی خاک باران زده نیز در اطرافم پیچیده است. بوی خاک باران زده بهار کابل. شب روشن و معطر است و من زنده، جوان، سبز، سرشار...
آرامم. آرامشی که در این چند ماه گذشته دلتنگش شده بودم. نمیدانم تاثیر حرف های دلگرم کننده دوست نازنینم ق. است و یا نتیجهء حس مفیدیت ناشی از آخرین کار جمعی ما.
زنده گی، همین حالاست. همین لحظه که صدای جیرجیرک ها محو به گوش می رسد. برق هر چند لحظه می لرزد و چشمک می زند. اتاق، بزرگ و خالی و معطر است. پرده ها گوش دل به صداهای کوچه سپرده اند. کوه های چراغان، شهر کابل را در آغوش گرفته اند. سگ ها مثل همیشه پارس می کنند و نانوا، پنجره نانوایی را پایین می کشد.
زنده گی، در فضای همین خانه است. در اتاقی که فریده، خسته از روز طولانی در دفتر، به خواب رفته است. در اتاقی که پدر با جلال کتاب میخواند و مادر، کارخانگی شاگردانش را اصلاح می کند.
زنده گی، در قلب من است. خسته و خوشنود. موقتا آسوده از وسوسه و ناشکیبایی.
زنده گی، به خواب رفتن صدایی در من است که بی وقفه می گوید: باید بیشتر تپید.
زنده گی، مهمان عزیزیست که امروز عصر به خانه ما آمده بود. مهمانی که من نبودم ببینمش اما خبر آمدنش خوشحالم کرد.
زنده گی، نامه ایست که من فردا به یک دوست خواهم فرستاد. نامه ای یک سطری. چهار کلمه ای. "بودن تو خوب است".
زنده گی، گفتگوهای طولانی با ق. است در مورد ادبیات، مهر، ناکافی بودن، کار، پول و سیاست.
زنده گی، یک کباب فروشی دود زده در قلعه فتح الله است، با پیاله پیاله چای سبز و چهار دوست "بهتر از آب روان" .
زنده گی، برنامه ریزی برای سفریست که مرا به نارتمپتون می برد، به دوستانم، به کتابفروشی، به پیاده روی های طولانی در جنگل و به  کافه نشینی در خیابان.
زنده گی، کابل است. یکی از زیباترین شهرهای جهان. یکی از دیوانه ترین شهرهای جهان. یکی از زنده ترین شهرهای جهان.
با کوچه های خلوت گمنامش. با بازارهای بیروبار کثیفش. با ساختمان های جدید نا همگونش. با کودکانش که چشمان شان دو ستاره، دو جرقه، دو چراغ است.
زنده گی، مهر است. بودن است در همین لحظه. بی هیچ حسرتی.
زنده گی، دوست داشتنی ست.