شام شنبه. صبح به همه نامه های پس افتاده پاسخ دادم. در جریان روز خواندم. فکر کردم. کمی طرحریزی.
دوستی، بی خبر، به دیدارم آمد. با هم نشستیم، حرف زدیم. کمی بیشتر شناختمش. خوب شد. کمی از دیوار ها فرو ریخت. کمی چشم به روی خوبی های کسی باز کردم. زیبا بود.
با خودم اندیشیدم در این اواخر، بسیار از کنار مردم گذشته ام. بی تفاوت. یا بسته. یا عبوس. ظاهرا خندان اما در درون عبوس. در درون قضاوتگر.
با خودم اندیشیدم احتیاط خوب است. دگم اما، خطرناک است. طبقه بندی. به شگفت زده گی فرصت ندادن. به دیگران کم بها دادن.
حالا هم بسیار کار دارم. اما میخواهم بنشینم و به صدای ریزش آب گوش بدهم. دیشب برف بارید. امروز صبح هم. بعد آفتاب. برف آرام آرام در برابر آفتاب تسیلم شد. هوا بوی تازه گی می دهد.
به ماه های گذشته می اندیشم. به تصمیم ها. اشتباهات. دست آوردها. دغدغه و نگرانی.
هفته گذشته، گویی در آتش بودم. مضطرب. بی تاب.
حالا، آرامم.
حالا به این فکر می کنم که چقدر بارها، من یکی از کسانی بوده ام که کسی را در آتش گذاشته بودم، آنگونه که هفته گذشته، مرا گذاشته بودند. بارها، خشمم را، ناتوانی ام را، یا عمق اضطرابم را، روی شانه های کسی گذاشته ام که فکر می کردم باید تواناتر از من باشد. باید مسئولیت بیشتری بگیرد. حتی همین چند هفته پیش هم.
و هفته گذشته، من در آن سوی خط قرار گرفتم و دیدم چه محل تنها و غمزده یست.
و فقط امروز، حالا، که خشم و ترس و اضطراب رفته بود، توانستم آرام و از دور هفته گذشته را تماشا کنم. حالاست که میبینم همه این سالها چگونه خشمم را از نشدن چیزی که من هم در آن سهم داشته ام، به عهده یک بزرگتر گذاشته ام، یا مسئول، یا مادر یا ... . حالاست که می بینم که همیشه باید سهمی در بردن بار بگیرم. سهمی در اعتراف به خطا. باید وقتی با کسی همرزمم، نگذارم در برابر سنگ ملامت تنها بماند.
و هر روز بیشتر معتقد میشوم به اهمیت همکاری. به اهمیت همدلی. به اهمیت تارهای نازکی که همه ما را به هم وصل می کند. تارهای نازکی که باید به پل های محکم مبدل شوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر