۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

جنگندهء کوچک صبور من

همه چیز را در درون خود هضم کن. 
درد را، بگیر، ببلع، در درون خود متلاشی کن. زخم را، مراقبت کن، درمان بخش. 
نایست. تسلیم نشو. ادامه بده.
به صورتت می زنند. با مشت. محکم. خم میشوی. در هم می شکنی. زود خودت را جمع کن. استوارتر از گذشته بایست. 
شکست را، نپذیر. 
دلزده گی را، نپذیر.
بدبینی را، نپذیر.
منفی بافی را از هم بپاش. به قلعه سیاه و سنگینش حمله کن. نگذار بهانه ای برای کم کاری شود. برای نکردن. نگذار زنجیری شود بر تخیلت.
در بدترین چیزهایی که در مسیرت می ایند، خوبترین چیزها را جستجو کن. 
پذیرا باش، مهر را. جستجو کن، مهر را. بفهم، مهر را.
گاهی مهر، در قالب مهر می آید، کلمات مهر آمیز، حمایت، مرهم، تشویق. 
گاهی مهر، در  پوششی از زهر می آید. زهر را، پادزهر باش. مهر را، ذخیره کن. 
بدان که گاهی کافی نیستی.
ولی نگذار این دانستن، فلجت کند. ترسنده ات کند. منکوبت کند.
بدان و پیش برو. 
نگذار هیچ چیزی، هیچ چیزی روحیه ات را بشکند. 
بجنگ. با تمام نیرو بجنگ. با همه موانع درونی بجنگ. با ترس، با کمدلی، با تنبلی، بجنگ. هر روز. 
با موانع بیرونی بجنگ. با کوتاه نظری، با تعصب، با کم انگاری، بجنگ.
 هر روز فرصتی برای بهتر بودن است، جنگندهء من. 
فرصتی برای از هم پاشیدن ترس، شکست دادن بدبینی..
فرصتی برای جسارت. برای دوباره آغازیدن.
بارها می افتی. مهم نیست. اما زیاد روی زمین نمان. 
بارها زخم میخوری. زخم های کوچک و متوالی. یا زخم های هولناک. 
زخم را، نادیده نگیر. اما نگذار زخمت، زنجیرت شود. 
مقاوم باش. محکم. متمرکز. 
زنده گی به جنگش می ارزد.

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

دلهره

پیش آمده که زحمت کشیدی و موفق نشدی. زنده گی است. پیش می آید.
پیش آمده که اخلاقی عمل کردی ولی در دوستی زخم خوردی. 
پیش آمده که در انجام کاری عجله کردی، زیاد وقت نگذاشتی، ولی نتیجه خوب بوده است.
سخت ترین دلهره را وقتی داری که حاصل کارت را، بخصوص وقتی که یک نوشته است، روبروی دیگری میگذاری. برای ارزیابی. برای قضاوت.
بعد، انتظار و دلهره.
دلهره ای کشنده.
و می اندیشی: آخ. بد شد. نوشته آماده نبود.
وقتش نیست. 
پیام نا روشن نیست.
شاید ساختار نوشته زیاد محکم نیست؟
آیا از آمار به صورت درست استفاده کردم؟
از صحت فلان مسئله که ذکر کردم کاملا مطمئنم؟
کار بیشتر، بهترش می کرد. عجله کردم.
مخاطب نا روشن است..

و بعد از بارها و بارها و بارها نوشتن، رد شدن و قبول شدن و باز نوشتن است که این پروسه کمی کمتر کشنده می شود. 
 کمی دلهره کمتر می شود.. یا خیر؟
یا هیچ وقت کمتر نمیشود؟
نمیدانم. 

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

یک قلب تپنده

خانه ام. باید بنویسم. یک نوشته تحلیلی جدی.
بخاری برقی روشن است. زیر صندلی نشسته ام. لحاف تا شانه هایم.
میخواهم به موسیقی آرام گوش دهم. به شجاعت بیندیشم. یا کتاب "تیم رقبا" را که در مورد زنده گی لینکن و رقبایش است، بخوانم. باید تمرکز کنم اما افکارم پریشانند. چون گیسوانم*
"نگاه کن با چه سرسختی در این سرما... برای عشق یک فصل تازه می سازم"... آهنگ گوگوش در ذهنم تکرار می شود. و چرا توقف کنم فروغ.  و سماجت زلیخا. امشب همه زنان بزرگ تاریخ مهمان خاطره ام شده اند. 
سرسختانه. با سماجت. ساختن. مهر ورزیدن. امیدوار بودن.
شجاعت. روبروی طوفان ایستادن. چشم در چشم بلا. ضعف های خود را دیدن. با ضعف های خود روبرو شدن. از ضعف زینه ساختن برای رشد.
آخ. دلم می خواهد دن آرام بخوانم. دیوانه گی آکسینا. آکسینای شجاع. و سماجت ناتالیا.
خاطرات گذشته هجوم می آورند و دلم را گرم می کنند. خاطرات شام های تنهایی ام در لیلیه. کتاب های خوب. باران پشت پنجره. موسیقی. گفتگوهای ما در دهلیز. وقتی با ویل و فرا می گفتیم و میخندیدیم. دنیای کوچکی که برای خود ساخته بودیم. با کتاب ها. گفتگوهای پرشور. صنف های صبحگاهی. پیاده روی های طولانی با یالا. قهوه با ویدیا روزهای یک شنبه.  چای و کشمش در خانه سوزانا.
سپاسگزارم. به خاطر زنده گی ام و غنای باور نکردنی اش. به خاطر انسان های نازنینی که دیدم و شناختم و به آنها مهر ورزیدم. 
سپاسگزارم به خاطر کتاب ها. همه کتاب ها. تک تک کتاب هایی که خواندم. کتاب هایی که مرا به زندان بردند. کتاب هایی که مرا به پهنای دشت های برف زده روسیه بردند. کتاب هایی که مرا همنشین تاچر و ماندلا و گاندی کردند. کتاب های با طعم تلخ غربت. تبعید. کتاب های کوندرا. کتاب های با طعم خون و تازیانه. کتاب هایی با طعم نور آفتاب و مزرعه و کار و اسب دوانی. 

و طبعا موسیقی. از  مهوش. از دریا دادور. جنون. از سر آهنگ تا شجریان. تا آن ترانه عربی شاد که تارهای قلبم را به لرزه می اندازد.
زنده گی با همه دشواریش، با همه نا امیدی هایش، تقلایش، روزمره گی وحشت ناکش، شکوهمند است.. شگفت آفرین است.. فروتن کننده است.. برای دیدن و حس کردن این شکوه، باید خود را از جنجال های روزمره کند. باید در هوای سرد زیر نور ستاره گان ایستاد. یا به یک قطعه زیبای موسیقی گوش داد. یا عاشق شد. یا کتابی تکان دهنده و الهام بخش را خواند. یا به اعماق روح خود نگریست..
و بعد، شکوه، مبهوتت می کند.. زیبایی... ظرفیت... امکان... 
و بعد، حس می کنی، با همه وجود حس می کنی زنده ای. زنده. با همه وجود. در انگشتانت زنده ای. در مژگانت زنده ای. در قلب تپندهء بی قرارت..
و حس می کنی که باید همه امشب را بیدار بمانی و فردا شب را و همه شب های دیگر را. و حس می کنی که همه لحظات را باید چشید، با تمام وجود.. به همه آن چه در انسان های اطرافت الهام بخش است فکر می کنی.. به غلبه بر ترس، به مهر، به کودکانه گی در بزرگسالان، به شجاعت، به فرسنگ ها در برف راه رفتن برای یک هدف، به کتاب خواندن زیر نور شمع، به مهر ورزیدن با وجود همه موانع، به توان آفرینش زیبایی در میانه خفقان و ظلمت،
و به چیزهای روزمره ای که روزمره نیستند، که از روی خودهای کاذب ما پرده می اندازند، به آن لحظات کمیابی که به جرقه هایی در دل تاریکی می ماند، به یک گفتگوی خوب با یک دوست، به یک لحظه تفاهم، به گفتگوی دو نگاه،  به یک شعر خوب که نازنینی برایت می فرستد.. همه آنچه که به بافت یکرنگ روزمره گی رخنه می زند...
زنده ای. زنده. زنده.و این حس زنده بودن گرامیست. حتی اگر فقط به یک نوشته بی سروته  مثل این بیانجامد..

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

سفر دانه به گل...

شام شنبه. صبح به همه نامه های پس افتاده پاسخ دادم. در جریان روز خواندم. فکر کردم. کمی طرحریزی.
دوستی، بی خبر، به دیدارم آمد. با هم نشستیم، حرف زدیم. کمی بیشتر شناختمش.  خوب شد. کمی از دیوار ها فرو ریخت. کمی چشم به روی خوبی های کسی باز کردم. زیبا بود. 
با خودم اندیشیدم در این اواخر، بسیار از کنار مردم گذشته ام. بی تفاوت. یا بسته. یا عبوس. ظاهرا خندان اما در درون عبوس. در درون قضاوتگر. 
با خودم اندیشیدم احتیاط خوب است. دگم اما، خطرناک است. طبقه بندی. به شگفت زده گی فرصت ندادن.  به دیگران کم بها دادن.

حالا هم بسیار کار دارم. اما میخواهم بنشینم و به صدای ریزش آب گوش بدهم. دیشب برف بارید. امروز صبح هم. بعد آفتاب. برف آرام آرام در برابر آفتاب تسیلم شد. هوا بوی تازه گی می دهد. 
به ماه های گذشته می اندیشم. به تصمیم ها. اشتباهات. دست آوردها. دغدغه و نگرانی.
هفته گذشته، گویی در آتش بودم. مضطرب. بی تاب. 
حالا، آرامم.  
حالا به این فکر می کنم که چقدر بارها، من یکی از کسانی بوده ام که کسی را در آتش گذاشته بودم، آنگونه که هفته گذشته، مرا گذاشته بودند. بارها، خشمم را، ناتوانی ام را، یا عمق اضطرابم را، روی شانه های کسی گذاشته ام که فکر می کردم باید تواناتر از من باشد. باید مسئولیت بیشتری بگیرد. حتی همین چند هفته پیش هم.
و هفته گذشته، من در آن سوی خط قرار گرفتم و دیدم چه محل تنها و غمزده یست.

و فقط امروز، حالا، که خشم و ترس و اضطراب رفته بود، توانستم  آرام و از دور هفته گذشته را تماشا کنم. حالاست که میبینم همه این سالها چگونه  خشمم را از نشدن چیزی که من هم در آن سهم داشته ام، به عهده یک بزرگتر گذاشته ام، یا مسئول، یا مادر یا ... . حالاست که می بینم که همیشه باید سهمی در بردن بار بگیرم. سهمی در اعتراف به خطا. باید وقتی با کسی همرزمم، نگذارم در برابر سنگ ملامت تنها بماند. 

و هر روز بیشتر معتقد میشوم به اهمیت همکاری. به اهمیت همدلی. به اهمیت تارهای نازکی که همه ما را به هم وصل می کند. تارهای نازکی که باید به پل های محکم مبدل شوند.