خانه ام. باید بنویسم. یک نوشته تحلیلی جدی.
بخاری برقی روشن است. زیر صندلی نشسته ام. لحاف تا شانه هایم.
میخواهم به موسیقی آرام گوش دهم. به شجاعت بیندیشم. یا کتاب "تیم رقبا" را که در مورد زنده گی لینکن و رقبایش است، بخوانم. باید تمرکز کنم اما افکارم پریشانند. چون گیسوانم*
"نگاه کن با چه سرسختی در این سرما... برای عشق یک فصل تازه می سازم"... آهنگ گوگوش در ذهنم تکرار می شود. و چرا توقف کنم فروغ. و سماجت زلیخا. امشب همه زنان بزرگ تاریخ مهمان خاطره ام شده اند.
سرسختانه. با سماجت. ساختن. مهر ورزیدن. امیدوار بودن.
شجاعت. روبروی طوفان ایستادن. چشم در چشم بلا. ضعف های خود را دیدن. با ضعف های خود روبرو شدن. از ضعف زینه ساختن برای رشد.
آخ. دلم می خواهد دن آرام بخوانم. دیوانه گی آکسینا. آکسینای شجاع. و سماجت ناتالیا.
خاطرات گذشته هجوم می آورند و دلم را گرم می کنند. خاطرات شام های تنهایی ام در لیلیه. کتاب های خوب. باران پشت پنجره. موسیقی. گفتگوهای ما در دهلیز. وقتی با ویل و فرا می گفتیم و میخندیدیم. دنیای کوچکی که برای خود ساخته بودیم. با کتاب ها. گفتگوهای پرشور. صنف های صبحگاهی. پیاده روی های طولانی با یالا. قهوه با ویدیا روزهای یک شنبه. چای و کشمش در خانه سوزانا.
سپاسگزارم. به خاطر زنده گی ام و غنای باور نکردنی اش. به خاطر انسان های نازنینی که دیدم و شناختم و به آنها مهر ورزیدم.
سپاسگزارم به خاطر کتاب ها. همه کتاب ها. تک تک کتاب هایی که خواندم. کتاب هایی که مرا به زندان بردند. کتاب هایی که مرا به پهنای دشت های برف زده روسیه بردند. کتاب هایی که مرا همنشین تاچر و ماندلا و گاندی کردند. کتاب های با طعم تلخ غربت. تبعید. کتاب های کوندرا. کتاب های با طعم خون و تازیانه. کتاب هایی با طعم نور آفتاب و مزرعه و کار و اسب دوانی.
و طبعا موسیقی. از مهوش. از دریا دادور. جنون. از سر آهنگ تا شجریان. تا آن ترانه عربی شاد که تارهای قلبم را به لرزه می اندازد.
زنده گی با همه دشواریش، با همه نا امیدی هایش، تقلایش، روزمره گی وحشت ناکش، شکوهمند است.. شگفت آفرین است.. فروتن کننده است.. برای دیدن و حس کردن این شکوه، باید خود را از جنجال های روزمره کند. باید در هوای سرد زیر نور ستاره گان ایستاد. یا به یک قطعه زیبای موسیقی گوش داد. یا عاشق شد. یا کتابی تکان دهنده و الهام بخش را خواند. یا به اعماق روح خود نگریست..
و بعد، شکوه، مبهوتت می کند.. زیبایی... ظرفیت... امکان...
و بعد، حس می کنی، با همه وجود حس می کنی زنده ای. زنده. با همه وجود. در انگشتانت زنده ای. در مژگانت زنده ای. در قلب تپندهء بی قرارت..
و حس می کنی که باید همه امشب را بیدار بمانی و فردا شب را و همه شب های دیگر را. و حس می کنی که همه لحظات را باید چشید، با تمام وجود.. به همه آن چه در انسان های اطرافت الهام بخش است فکر می کنی.. به غلبه بر ترس، به مهر، به کودکانه گی در بزرگسالان، به شجاعت، به فرسنگ ها در برف راه رفتن برای یک هدف، به کتاب خواندن زیر نور شمع، به مهر ورزیدن با وجود همه موانع، به توان آفرینش زیبایی در میانه خفقان و ظلمت،
و به چیزهای روزمره ای که روزمره نیستند، که از روی خودهای کاذب ما پرده می اندازند، به آن لحظات کمیابی که به جرقه هایی در دل تاریکی می ماند، به یک گفتگوی خوب با یک دوست، به یک لحظه تفاهم، به گفتگوی دو نگاه، به یک شعر خوب که نازنینی برایت می فرستد.. همه آنچه که به بافت یکرنگ روزمره گی رخنه می زند...
زنده ای. زنده. زنده.و این حس زنده بودن گرامیست. حتی اگر فقط به یک نوشته بی سروته مثل این بیانجامد..