۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

"کدام کوه و کمر بوی تو داره یار"

صبح یک روز آفتابی در لندن است. در اتاقی آشنا نشسته ام. با نقاشی ها و تزئینات آشنا.  اطرافم عزیزان آشنا. عزیزان مهربان. عزیزان نزدیک
خوشبختم. در این لحظه. در میان این مردم. این خنده های آشنا دلم را روشن می کنند. این نگاه ها. محبت. مهربانی. 
خوشبختم. یک پیاله چای داغ. آواز گروه دنگ شو در اتاق پیچیده است. آفتاب گیسوانم را می بوسد.  لندن در بیرون زنده، پر جنب و جوش، سبز، شکوهمند
شاید آلمان بروم. بعد برگردم. بعد مراسم رسمی فراغتم. یک دوره دیگر از زنده گی ام پایان می یابد. ولی من به این فکر می کنم که یکبار دیگر فرصت دارم دوستان خوبم را در آکسفورد ببینم. مدیونم که یکبار دیگر فرصتی داشتم این جا بیایم و عزیزانم را ببینم و با آنها بخندم و گرم شوم و روشن شوم و منبسط

ممنونم. 

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

"باید برون کشید از این ورطه رخت خویش"

این یک یادداشت نسبتا قدیمی است که حالا قدیمی تر به نظر می آید. 
گفتم به مناسبت رهایی زودرسم، به قول کابلی ها  "رست" (بالا) کنمش در وبلاگم. 
---
باید کار کنم، اما به تو فکر می کنم، آزاده. به تو که اگر اینجا می بودی، شاید دگرگونه می کردی. شاید تواناتر میبودی. شاید...

آخ، کجای این کار اینقدر سخت است آزاده؟ این آیین کدام قبیله است که من خودم را به آن پابند کرده ام؟ آیین سکوت، آیین درون کوبی، آیین دل آزاری، آیین خود-ویرانگری. 
آخ آزاده. کاش تو اینجا بودی. کاش تو از دستم می گرفتی. شاید همه چیز  آسانتر میشد. 
باید کار کنم آزاده. کار بسیار مانده است. باید تمرکز کنم. باید گیسوان پریشان افکارم را جمع کنم و بیاورم اینجا. بیاورم به دفتر. بیاورم به نوشته. به کار. به تحقیق. 

من شجاع بودم آزاده. یا این کمبود شجاعت نیست. این غرور است و ترس. غروری که مانع حرف زدنم می شود. مانع اینکه سایه تمنا را در چشمانم بخوانند. و ترس، ترس از دست دادن خودم، او، همه چیز. 

و حالا چی در دست دارم، آزاده؟ هیچ، هیچ، هیچ. غرورم را دارم، آزاده.  خودم را. دوستی را. 

نمیدانم گلم. نمیدانم چی باید کرد. ماه هاست در این کشمکش سرگردانم. بلاخره باید تصمیم گرفت. بلاخره باید به ریشه این دل نگرانی تیشه زد. بلاخره باید خود را آزاد کرد. 
اما بعدا چی خواهد شد آزاده. کاش این بعد نمیبود. کاش میدانستم جهان فردا پایان می یابد. کاش جهان فردا پایان می یافت. کاش کلمه "نه" نمیبود در جهان. 
ترسم از "نه" شنیدن است آیا؟ از رد شدن؟ از شکستن؟
چرا فکر می کنم که جهانم را در هم میریزد یک "نه"؟ چه زمانی به دیگری اینقدر قدرت دادم آزاده؟ چه زمانی مجبور اختیار دیگری شدم؟
این گرداب است. تقلا زدن غرقم می کند. تسلیم شدن غرقم می کند. باید بین دو نوع غرق شدن انتخاب کنم.
میدانی آزاده. یک روز یکی به من گفت از گفتن می ترسد. از صراحت می ترسد. گفتم: چون از رد می ترسی؟ یعنی رد اینقدر ترسناک است؟ گفت: ترسناک؟ رد پایان همه چیز است. فرو ریختگی کامل است. ویرانی مطلق. 
فکر کردم مبالغه می کند. فکر کردم بیش از حد مغرور است.
اما راست می گفت آزاده. 
راست می گفت؟
در مانده ام آزاده. دعا هم اینجا سودی نمی کند.

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

خلاء

شام یک روز پرکار در کابل است. در دفتر هستم. منتظر موتر. بیرون تاریک است. بیرون سرد است. من در اتاقم گرمم. در اتاق روشنم. موسیقی پیچیده در اطرافم. تنهایم.
خالی ام. خالی از درد کشنده این چند ماه اخیر. از درد بیچاره کننده و لذتبخشی که در رگ هایم می دوید. که پشت پلک هایم منتظر ریختن بود و در گلویم بغض می آفرید. 
یعنی تمام شده است؟ از خودم می پرسم. سرگشتگی، حداقل موقتا، تسلیم آرامش شده است. درد بلاخره تنهایم گذاشته است. حس کرختی می کنم در قلبم. در قلبی که تا دیروز بیچاره و پاره و پاره و خون چکان می دیدمش. 

شاد باشم؟ نمیدانم. حتی کمی اندوهگینم. کرختی یعنی کمی بیشتر سنگ شدن. کمی کمتر باز بودن، پذیرا بودن، ماجراجو بودن. 
بعد از ماه ها تلاش، بخش خوش باور وجودم تسلیم شده است. برای مدتی، شاید دچار کرختی بمانم.
کرختی آرام. کرختی بی درد. 
کرختی شاید توانمند کننده. 
یکبار دیگر، شاید بتوانم روی خواهش های احمقانه قلبم پا بگذارم. به خاطر غرور، به خاطر شیرینی، به خاطر خودم. 
باید ممنون نامهربانی های تو هم باشم، گمانم. 
که نماندی شود. که نشد...