۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

مکث

زنده گی ما این روزها یک مکث بزرگ و سنگین است...
و پرده های متوالی ظلمت، ابهام و پرسش ها که شما را از ما جدا می کند..
پرده های تاریک...
و با این مکث، هوا، صدا، نور، مزه، تابستان، رنگ باخته اند..
و خانه رنگ باخته است..
و ما منتظریم. بی قراریم. ناتوانیم..
و دستان ناتوان ما دیوار های این مکث نامیمون را تیله می کنند.. اسارت ما را در این مکث...
و هر لحظه امید.. و نا امیدی... و امید...
گروهی سرگشته در چهار دیوار یک مکث عجیب و تراژیک...
و ما شاید برای نخستین بار سنگینی مکث را روی شانه هایمان حس می کنیم و آرزو می کنیم جویبار زمان جاری شود..
و یوسف گم گشته...برگردد.