۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

«رنگ که به این قشنگی نیست»

یک ترانهء‌ ساده، یک ترانهء‌ معمولی. 
زن را برد به دنیای دور. دنیای عشق های نخستین. دنیای دلهره، اشتیاق و شرم. دنیایی که زن برای بار نخست خود را از چشمان یک عاشق می دید. در چهرهء‌ ساده خود زیبایی می یافت. از بازی پیراهن با بدنش لذت می برد.  دنیایی که در آن حتی خال های زن معنی یافتند و رنگ معمولی چشمش نیز دوست داشتنی شد. 

قبل از آن کسی به زن در مورد طنین دلنشین خنده هایش نگفته بود. کسی زلف هایش را عاشقانه بو نکرده بود. کسی با آن همه دقت به انگشتانش نگاه نکرده بود. 

بعد از آن هم. بعد از آن روزها دوباره به یکنواختی همیشگی خود برگشتند. زن ترانه های عاشقانه کمتر و کمتر می شنید. جهان دیوانهء مسئولیت زن را بلعید. 
حالا هزار سال بعد که زن در مرز میان سالی ست، حالا که دو کودک قد و نیم قد دارد، حالا که زن خود آراستن را وظیفه می داند و مدتهاست با مهر به خود خیره نشده، گاه گاه به یاد آن عشق نخستین ترانه می شنود. ترانه هایی که موسیقی ناب نیستند، ترانه های که دیگران شاید پیش پا افتاده و یا زیاد جوانانه بخوانندش. ترانه هایی که فقط می شود در خلوت شنید.
و زن مدیون آن عاشق نخستین ست که او را برای مدتی با زنانگی اش آشتی داد. 

۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

زن و باز نوشتن

زن سالهاست که خسته است. از خاک پایان ناپذیر کابل که روی میز، الماری و کتاب ها می نشیند، از  بیروبار دلهره زای سرک های شهر، از نگاه های هوس آلود و یا خشمگین، از فقر که چون لباسی به تن شهر آویخته است، از  انبوهء کثافات در انتهای کوچه، از حس مداوم نا امنی، ترس.

هیچ چیز خستگی زن را نمی چیند. نه صدای استاد سر آهنگ، نه بوی نعنای تازه، نه چای هیل دار، نه قصه های شبانه با همسر، نه پیاده روی در تپه های خاکی.

زن به نوشتن پناه می برد.