یک ترانهء ساده، یک ترانهء معمولی.
زن را برد به دنیای دور. دنیای عشق های نخستین. دنیای دلهره، اشتیاق و شرم. دنیایی که زن برای بار نخست خود را از چشمان یک عاشق می دید. در چهرهء ساده خود زیبایی می یافت. از بازی پیراهن با بدنش لذت می برد. دنیایی که در آن حتی خال های زن معنی یافتند و رنگ معمولی چشمش نیز دوست داشتنی شد.
قبل از آن کسی به زن در مورد طنین دلنشین خنده هایش نگفته بود. کسی زلف هایش را عاشقانه بو نکرده بود. کسی با آن همه دقت به انگشتانش نگاه نکرده بود.
بعد از آن هم. بعد از آن روزها دوباره به یکنواختی همیشگی خود برگشتند. زن ترانه های عاشقانه کمتر و کمتر می شنید. جهان دیوانهء مسئولیت زن را بلعید.
حالا هزار سال بعد که زن در مرز میان سالی ست، حالا که دو کودک قد و نیم قد دارد، حالا که زن خود آراستن را وظیفه می داند و مدتهاست با مهر به خود خیره نشده، گاه گاه به یاد آن عشق نخستین ترانه می شنود. ترانه هایی که موسیقی ناب نیستند، ترانه های که دیگران شاید پیش پا افتاده و یا زیاد جوانانه بخوانندش. ترانه هایی که فقط می شود در خلوت شنید.
و زن مدیون آن عاشق نخستین ست که او را برای مدتی با زنانگی اش آشتی داد.