۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

یادت باشد

یادت  باشد که "روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد"

یادت باشد که تادیب تاکسی رانان وظیفهء  تو نیست.

همچنان یادت باشد که پاسخ ندادن به پرسش های احمقانه، بی ادبی نیست. اگر باشد هم، مهم نیست. 

یادت  باشد که در کابل مردانی محترم نیز زنده گی می کنند، و گر نه، تلخ، انتقام جو و بدبین میشوی.

یادت باشد که تو مسئول گمراهی کسی نیستی. مسئول شادمانی کسی هم نیستی. مسئول عواطف کسی نیستی. 

یادت باشد اینقدر حق و ناحق معذرت نخواهی.

یادت باشد هر کس مسئول عمل خود است، صرف نظر از اینکه انگیزهء عمل چیست. 

یادت باشد اینقدر نگران شال خود نباشی. در هر صورت، یکی دشنامت خواهد داد.

یادت باشد تو بودن، گناه نیست.

یادت باشد بلند و محکم راه بروی.

یادت باشد قاطع و واضح صحبت کنی.

یادت باشد که تو لازم نیست همهء توقعات را بر آورده کنی. 

یادت باشد که مهربانی، وظیفهء تو نیست. 

یادت باشد نه بگویی.

یادت باشد نگذاری تو را نادیده بگیرند. 

یادت باشد به شادمانی خود اهمیت قایل شوی.

یادت باشد که این شادمانی، از درون تو می آید، نه از تایید و آفرین دیگران. 

یادت باشد مهر بورزی. لجوجانه. به خود. به زنده گی. به دیگران. 
 

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

جدال زن با باد



باد. بادِ لعنتی. در این روزِ رمضان. در این روزِ گرم تابستان.
زن یکی از پیراهن های بلند کتانش را به تن داشت. کتانِ کبود. با گل دوزی وطنی دور یخن و آستین ها. پیراهن برای رمضان مناسب بود. نه تنگ بود، نه کوتاه.
و حالا این باد و انتظار تاکسی، در نیم ساعتی که به افطار مانده بود. باد گویا میخواست پیراهن زن را از تنش بدر کند. پیراهن به تن زن چسبیده بود و زن، دو دستی به شالش چسبیده بود. همه برجستگی های بدنش. چنان که گویی عریان است. توبه خدایا.
"او شلیته دامنته تا کو"
زن تلاش کرد دامنش را مهار کند. در دل به خود نفرین فرستاد. "کاشکی سر پیران چپن هم می پوشیدم، در ای ماهء رمضان"
"سرته پت کو( بپوشان) لوده"
زن طعم شالش را زیر دندان حس کرد. "شالم دان بوی میشه". چاره ای نبود.  
نگاه خشم آگین و هوس آگین رهگذران، گویی تن زن را سوراخ می کرد. زن هر چه خودش را گوشه می کرد از باد در امان نبود. دقیقه ها می گذشتند.  تاکسی پیدا نمی شد. باد لج کرده بود. زمانه لج کرده بود. بغضی گلوی زن را فشرد. با گذشت هر دقیقه، بغضش سنگین تر میشد. "به تاکسی وان چی بگویم؟ بگویه ای دختر ده ای وقت کجا می ره. کدام فکر بد نکنه؟"
زن تلاش کرد شجاع باشد ولی احساس درماندگی می کرد.  احساس بی پناهی. در برابر سنگسار چشم ها. در برابر موترهایی که پیش پایش ترمز می کردند. در برابر حرف ها.
زن بر خودش خشمگین بود. بر باد خشم گرفته بود. زن، یادش رفته بود بر مردان خشم بگیرد.
زن به خودزنی عادت کرده بود.