خواب دیدم کنارم نشسته و از مهر دستم را محکم گرفته.
ترسیده بیدار شدم.
آخر اگر دستم را محکم بگیرد، چطور پرواز کنم؟
چطور مسیرِ تنها و تاریک و عجیب و هیجان انگیز خودم را طی کنم؟
و خودش چطور خواهد شد؟ خودش چگونه خواهد توانست همهء آرزوهایش را برآورده کند، با دستی در زنجیر دست من؟
بیدار شدم و ترس فلجم کرده بود. بیدار شدم و دنبالهء آن خواب را ندیدم. دنبالهء آن خواب را که حتما دختری بود که اسیر بوتهء عشقه شده بود.
دختری که مدام می ترسید ساقه های ظریف عشقه را بشکند.
دختری که خیال دور رفتن را از سر بدر کرده بود.
دختری که مجبور شده بود چشمانش را از افق ها بکند و توجه کند به این پوشش دل انگیز سبزی که دور اندامش پیچیده بود.
دختر اگر صبر می کرد شاید عشقه به درونش نفوذ می کرد. شاید از راه چشمانش، دهانش، می رفت به قلبش.
شاید عشقه به دور قلبش می پیچید و گردش قلبش آهسته تر می شد.
شاید عشقه جای خیلی چیزهای دیگر را می گرفت. برنامه ها را، سفرهای تنهایی را، آرزوی خطر را.
شاید پیچش عشقه بر اندام دختر، او را نرم می کرد، سست می کرد، کند می کرد.
و دختر که آرزوی سیلاب شدن داشت.. یا حداقل باران تند غافگیر کننده بهاری شدن.
پا در بند زمین و عشقه می ماند.