۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

"رها، رها، رها من"

خواب دیدم کنارم نشسته و از مهر دستم را محکم گرفته.

ترسیده بیدار شدم.
آخر اگر دستم را محکم بگیرد، چطور پرواز کنم؟
چطور مسیرِ تنها و تاریک و عجیب و هیجان انگیز خودم را طی کنم؟

و خودش چطور خواهد شد؟ خودش چگونه خواهد توانست همهء آرزوهایش را برآورده کند، با دستی در زنجیر دست من؟

بیدار شدم و ترس فلجم کرده بود. بیدار شدم و دنبالهء آن خواب را ندیدم. دنبالهء آن خواب را که حتما دختری بود که اسیر بوتهء عشقه شده بود.
دختری که مدام می ترسید ساقه های ظریف عشقه را بشکند. 
دختری که خیال دور رفتن را از سر بدر کرده بود. 
دختری که مجبور شده بود چشمانش را از افق ها بکند و توجه کند به این پوشش دل انگیز سبزی که دور اندامش پیچیده بود.
دختر اگر صبر می کرد شاید عشقه به درونش نفوذ می کرد. شاید از راه چشمانش، دهانش، می رفت به قلبش.
شاید عشقه به دور قلبش می پیچید و گردش قلبش آهسته تر می شد.

شاید عشقه جای خیلی چیزهای دیگر را می گرفت. برنامه ها را، سفرهای تنهایی را، آرزوی خطر را.

شاید پیچش عشقه بر اندام دختر، او را نرم می کرد، سست می کرد، کند می کرد. 

و دختر که آرزوی سیلاب شدن داشت.. یا حداقل باران تند غافگیر کننده بهاری شدن. 

پا در بند زمین و عشقه می ماند.

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

از ننوشتن

من ملکهء نوشته های ناتمامم...

نه. من سربازِ شکست خوردهء لشکرِکلماتم...

من خودِ شکستم. 

شکستِ بی پردهِ غمگین... شکستِ شرمگینِ منفعل...

صفحاتِ خالی.. صفحات خالی شکنجه گران چیره دست من اند، با شلاق های ملامت شان...

روز تمام روز، نوشته های دیگران را میخوانم.. مقاله های سیاسی را. نامه های عاشقانهِ نویسندگان مرده را، زنده گی نامه ها را، بلاگ های بلاگران خوش قلم، قصه گو و طناز را، داستان های کوتاه و بلند را، رمان های فارسی و انگلیسی را..

تمام روز، کارهای دیگران را مصرف می کنم. بدون اینکه ذره ای، ذره ای زیبایی یا خوبی یا مفیدیت به این جهان بیافزایم....

به دوستم م. حسد می برم. به تمرکزش، به خوب نوشتن اش، به مداوم نوشتن اش..

به این هر هفته یا هر ماه، چیزی بیرون از خودش خلق می کند و آن را به این جهان آشفته روان می کند، تا یا کمی یک حادثه را بکشاید، یا منظر تازه ای ارائه کند، یا گلوی صدای خفه شده ای شود...

و من.. هیچ. هیچ هیچ هیچ مطلق. 

به شاعران حسد می برم. به توان شان در بر انگیختن دیگران. 

و به سیاستمدارانی که خوب می نویسند (سیاستمداران مردهء هندی عمدتا، به نهرو، به گاندی، به امبدکار). 

ترس. شکست. انفعال.
دست به دست هم راه میروند.

من از ننوشتن ام شکایت می کنم. از تنبلی ام. 

و همیشه دوست مهربانی هست که مرا تسلی بدهد.

و تسلی می یابم. تسلی کاذب.

و باز، دو روز بعدتر، حس گناه و شرمساری.

چرخه دوباره تکرار می شود. 

و هیچ چیزی، هیچ چیزی نمی نویسم. 

"نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی"