به دختری می اندیشم که در ویانا می شناسم. دختری
که همه دوستش دارند ولی هیچ کس عاشقش نمیشود. دختری با مژه های سیاه دراز، خنده
های بلند، شالهای نارنجی و گوشواره های بزرگ. دختری به ظاهر آرام، دلنشین و در
درون طوفانی. دختر محبوب. دختر نه معشوق.
به زنی می اندیشم که میخواهد قاطع تر باشد. به
زنِ کوچک اندام میان سالی که جرقهء چشمانش را حلقه های سیاه دزدیده اند.. به زنی
که پیشانی اش میزبان هزار چین است. به زنی که صدایش را نمیشنوند. به زنی که
میخواهد صدایش بلند تر باشد.
به دختری می اندیشم که هراسان است. دختری که
پیراهن های کمرنگ بر تن می کند. شالهای کمرنگ. بوت های ساده. دختری که لبانش خشک و
گونه هایش رنگ پریده است. دختری که میخواهد نامرئی شود. غایب شود. از میان
بازارهای بیروبار به آسانی باد بگذرد، در جاده، از چشم های گستاخ پنهان شود، در
اطاق، کمترین فضا را اشغال کند.. دختری که از دیده شدن، اندازه شدن، قضاوت شدن،
نصحیت شنیدن، می هراسد.
زنی را می بینم که خواسته میشود، و آهسته و
پنهان، لذت می برد از خواسته شدن. از چشمانِ عاشقی که بر چهره اش می لغزد، از
دستانِ مهربانی که در پی دستانِ اوست، از شعرهایی که برایش نوشته میشود.. زنی که
با دقت شال انتخاب می کند، رنگ چشم انتخاب می کند، پیراهن انتخاب می کند. زنی که
آنسوی میز نشسته، به چهرهء مجذوب مرد نگاه می کند و زیر لب می خندد. زنی که قلبش
رقصان ولی چهره اش آرام است...
زنی را می بینم که بیزار است. چشمانش، رنگ نفرت
گرفته است. دستانش از در آغوش گرفتن بیزارند. ملال آرام آرام همه وجودش را می
پوساند. زنِ بی اعتنا، زنِ سرد، زنِ دور، زنِ ناگزیر.
زنی را می بینم که بی پرواست. که هیچ هراسی از
ویرانی ندارد. از بر انداختن. خشم انگیختن. در هم پاشیدن. زنی که تمام وجود، قلب،
روح و جسم، ایستاده در برابر یک جمعیت خشمگین، یک جمعیت دشمن. زنی شهر آشوب. زنی
خانمان بر انداز. با پیراهن طلایی و کفش های بلند و دامن کوتاه و لبان سرخ و
گیسوان رها در باد. زنی که خسته، خشمگین و
نترس است. زنی که بخشی از فلسفه بودنش، تن ندادن است.. به هیچ چیز. هیچ کس. هیچ
قانون. زنِ خود ویرانگرِ فتان. زنِ تنها. زنِ ترسناک. زنِ ترسیده. زنِ درک نشدهء
مرموز.
زنی را می بینم که همه شادی هایش را بسته است به
لبخند کودکی بازیگوش. زنی که دست هایش بوی شیر، نوزاد و پیاز میدهد. زنی که موهایش
شانه نکرده، پیراهنش چملک (چروک) است. زنی که حرفهایش بوی لباس های تازه شسته شده،
جارو و غذایِ شب مانده می دهد.
زنی را می بینم که رهبر است. مدیریت می کند، شکل می دهد، الهام می بخشد، انتقاد میشود، اصلاح می کند، خشمگین میشود، دستور می دهد، شکست می خورد. زنی که در معرض تماشا و قضاوتِ عام است هر قدمش. مثل همهِ زنان دیگر اما کمی از نزدیک تر، بی رحمانه تر. زنی که محکم راه می رود. زنخش را بالا می گیرد. از جلسه به جلسه می شتابد. هر روز اندکی می جنگد، اندکی می سازد و باید هر روز از نو، تثبیت کند صلاحیتش را، توانایی اش را، فهمش را. زن شام های تنها. زن روزهای مشغول. زنی که شانه هایش بارهای سنگین چند جمع را حمل می کند.
زنی را می بینم که عاشق است. زنی که همه قلبش را
می ریزد در نانِ شب، در یک دسته گل، در یخن قاق هایی که هر روز صبح اطو می کند، در
لبخند شوهرش.
زنان از همدیگر می گذرند. در همدیگر می گذرند.
دخترِ نه معشوق، دلبر می شود. زن میان سال، کمرنگ و کمرنگ تر میشود. زنِ فتانِ
تنها، مادر میشود. دخترِ کمرنگِ خجالتی،
چون ببری می غرد و برق چشمانش ترا منکوب می کند. زنِ ملول، مسافر میشود. زن مسافر، بر میگردد.
و ما همه، همهء این زنان را در خود پنهان داریم.
چه زن-نامه ها که باید نوشته شود.. هزاران هزار
زن نامه.
تا گوشه ی
یکی از این هزاران زن را در یابیم.